ساعت ۶ صبح؛ هوا تاریک است. باید از پتوی گلبافت سبزی که روی خود دادم دل بکنم. سخت است، سخت. بعد از گذراندن دوره ۱۲ ساله تحصیل و رسیدن به مقطع آموزش عالی انتظار کلاس آن هم صبح زود را نداشتم. یک سال پشت کنکور به امید رستگاری در دانشگاه و حال در سردرگمی غوطه ور هستم. میگویند سردرگمی بابت تغییر شرایط است، بالاخره در خوابگاه پدر و مادر نیستند دوستان عوض شده اند و شهر هم شهر دوری است. با همه تفاسیر کاش رشتهای که میخواندم چنگی به دل میزد. بهداشت آن هم در دانشگاهی مطرح؛ اگر تعصبات پدر نبود در شهر کوچکتر رشته بهتری انتخاب میکردم. مانده ام به چه امیدی تلاش کنم. تصوراتم از آینده به کلی نابود شده، عقایدم هم جواب سوالهای ذهنم را توجیه نمیکند.
به اتوبوس رسیدم؛ برای ذهن معیوبی که خوابگاه را این سر شهر و دانشکده را آن سر شهر ساخت غبطه میخورم چون زندگی بدون فکر زیباتر است. فکر زیاد آدم را خفه میکند. انقدر فکر کرده ام امانم بریده، دلم با من راه نمی آید. سوال پشت سر سوال در این خیل سوالات غرق نشوم جای شکر دارد. میپرسد اینجا کجاست؟ چرا تلاش میکنی؟ به کجا خواهی رسید؟ مگر زندگی چقدر مهم است انقدر جان میکنی؟ آخرش تو هم پیر میشوی و میمیری چرا چیزهای جدید را تجربه نمیکنی؟ اینقدر دختر خوبی نباش، بگذار ببینیم دنیا چگونه است؛ بگذار حالش را ببریم. احساسات جدید زندگی را هیجان انگیز میکنند، تجربههای نو از مریم شروع کن.
میبینید ذهن که نیست برای خودش شیطان رانده شدهای است. میپرسید مریم کیست؟ عرض میکنم خدمتتان؛ مریم دختر عجیب و غریب دانشگاه ماست که یک واحد را افتاده و آن را با ما میگذراند تعداد غیبتهایش زیاد است زمانی هم که میآید با پسرهای ناشناس رشتههای دیگر که سال بالایی هم هستند حرف و گفتگو یا احتمالاً بده بستان یا نمیدانم دیگر من از این چیزها سر در نمیآورم. اگر فکر کردید من بچه مثبتی هستم در اشتباهید چون من قصد دارم به مریم نزدیک شوم، به نظرم درک احساسات عمیق خلافکارها میتواند ذهن چموش من را خاموش کند این گونه در درس و زندگی هم بازدهی بهتری خواهم داشت چون یک نفر نیست که زیر گوشم وز وز کند و من را از تلاش ناامید سازد. حرفهایم توجیه است بله میدانم توجیه است ولی بماند.
اتوبوس میایستد و در ایستگاه پیاده میشوم. دانشکده بهداشت زرد است، دیوارهایش را میگویم. اسم دانشکده روی کاشی آبی سردر ورودی هک شده؛ چه میشد اگر به جای بهداشت، پزشکی حک شده بود. یعنی دیگر خودخوری ذهنی نداشتم؟ عذاب حسرت با سردی هوا تبانی میکنند و دستان حساس من را میسوزانند. دختر تابستان به امید نوازش خوشههای گرم خورشید ادامه حیات میکند. وارد میشوم جلوه روبرو کاپشنهای رنگارنگ سال اولیها را نمایان میکند. خدا میداند قرار است تا اخذ مدارک عالیه چه بلایی سر روح پاک و ساده لوح آنها بیاید. استاد وارد میشود؛ تمام مدت کلاس حواسم به مریم بود که در گوشه انتهای کلاس در حال چرت زدن است، کلاس که تمام میشود به طرفش میروم. قلبم خیلی تند میزند کمی تندتر شود میتوانم آن را با ریتم بندری تنظیم کنم.
مریم در حال جمع کردن وسایلش است؛ سلام میکنم، نگاه می کند. با مِن مِن می گویم: (فاطمه هستم.) جواب می دهد:(آها) خب مکالمه ما همین جا تمام میشود چرا که حرف دیگری نمیماند. مریم هم می رود، خداحافظ مریم!!
من میمانم و یک ذهن شلوغ ولی کم نمیآورم. بعد از یک هفته مکالمههای مقطع به مرحله حالت چطور است و چه میکنی میرسم. جوابش غیر منتظره است! میگوید:( حال من به تویِ جوجه مربوط نیست، مگه پلیسی که مرا بازخواست میکنی؟) بد شد چون آن روی من را ندیده بود. در جواب میگویم:( جوجه خودتی! انسان موجودی اجتماعی است اگر با هم تعامل نکنیم نیازهای روحی ما برطرف نخواهد شد. من هم قصد بیادبی نداشتم فقط میخواستم احساسات عمیق یک خلافکار را درک کنم همین.) کیف میکنید چه جوابی دادم. گفتم که آن روی من خیلی ترسناک است، بیچاره بعد از این جواب جا خورده بود و هاج و واج من را نگاه میکرد. بالاخره نطفش باز شد و در جواب گفت:(به من گفتی خلافکار میخوای احساسات عمیقم را درک کنی تو برو انشاتو بنویس.) به گمانم چون زیادی ادبی جوابش را دادم فکر کرده من زیاد انشاء می نویسم وگرنه از کجا فهمید! ولی خوشحالم که هدفم را با صداقت بیان کردم چون صداقت همیشه باعث درک متقابل میان افراد میشود.
خلاصه ولش نمیکنم، همینطور که در راهرو دانشگاه راه میرویم با حالتی محترم آمیز به او میگویم:( ببین خواهر بزرگوار من که چیز زیادی از شما نمیخوام فقط در موازین اسلامی میخوام در کارهای هیجان انگیز شما همکاری داشته باشم زیادی هم وقتت را نمیگیرم.) در جواب میگوید:( ببین دختر خوب من اصلاً منظور حرفهای تو رو نمیفهمم، حالا که خیلی کنهای همرام میبرمت آبمیوهای برات آب هویج بستنی میگیرم، بعدش دست از سر کچل من بردار.)
به آبمیوه فروشی می رسیم:
+مریم خانم شما با اون پسرها چه ارتباطی داری؟
_به تو مربوط نیست.
+منظور بدی ندارم!
_پس چرا میپرسی؟
+از روی کنجکاوی.
_آدم عجیبی هستی.
+چرا؟
_ چون می خوای کار خلاف رو در موازین اسلامی انجام بدی!
+مسخره میکنی چون افکار من رو درک نمی کنی.
_ خوب پس نتیجه میگیریم تو میخوای یه کار خلاف کنی نه برای پول فقط چون حوصلت سر رفته.
+ ای بابا!
_ لطفاً صدا نده، من وقت روضههای تو رو ندارم اگه به قول خودت میخوای درک احساسات خلافکاری داشته باشی. من فردا برای دانشجوهای پزشکی یک پلاستیک کتاب غیرقانونی میبرم. اگر خیلی مشتاقی فردا به جای من کتابها رو به آدرسی که گفتم ببر.
دانشجوی پزشکی، کتاب غیرقانونی، درک احساسات متقابل، کار را قبول کردم.
اکنون که برای شما مینویسم حال خیلی بدی دارم چیزی مثل عذاب وجدان که به احساس حسرت و ناامیدی من فزونی کرده. دیوارهای اینجا رنگ ندارند! به جز کهنگی و کثیفی توصیف بهتری برای وسایل اطرافم نمییابم . آدمهای اینجا هم مانند وسایلند، مگر کسانی که مثل من اشتباهی آمدهاند. همیشه فکر میکردم لباس زندانی ها مثل دالتون ها راه راه زرد و مشکی است ولی لباسهای ما اینگونه نیست آری من در ۲۰ سالگی به زندان رفتم آن هم سر هیچی ؛ درون آن پلاستیک کتابهای غیرقانونی نبود بلکه میان آن کتابها مواد مخدری که حتی هنوز اسمش را هم یاد نگرفتم بود. میدانید از چه تعجب کردم از اینکه چرا صداقت باعث درک متقابل میان من و پلیس نشد.
الان حدود دو روز است که در زندان به سر میبرم و سه روز دیگر دادگاه دارم؛ احتمالاً به پدر و مادرم خبر دادند. ماندم چگونه به آنها روبرو شوم، از همه اینها گذشته سرم هم بی کلاه مانده و نتوانستم احساسات عمیق یک خلافکار را درک کنم.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.