فهرست مطالب
Toggleحدودا یک ماه از جلسه با دکتر رضوی گذشته بود. از فرزند فاضل خبری نداشتم. فکر میکردم که در حال ادامه دادن جلساتش با دکتر رضوی است و اوضاع خوبی داشته باشد. اما اینگونه نبود. اوضاعش خوب نبود. عالی و معرکه بود.
پیام داد و احوالم را پرسید. گلایه کرد که چرا پیدایت نیست؟ نمیدانم راست میگفت یا نه. شاید راست می گفت و من باید احوالش را زودتر میپرسیدم. شاید هم بهتر این بود که جایگاهم را به عنوان روانشناس تغییر ندهم. سعی کردم برایش توضیح دهم که چه جایگاهی برای او دارم. بعد شروع به حرف زدن کرد. حرفهایش آنقدر امید بخش بود که این روزها جریانش را در کلاس گروهی برای دیگر مددجویانم در کمپ تعریف میکنم. او خودش نمیداند اما غیرمستقیم دستیار من در کمپ شده است.
چند پیام داد که با تغییر و اصلاح برایتان میآورم:
- : خوبم، خدارو شکر، سرکار میرم. همونجا هم میمونم. حالا یهمقدار حقوقش کمه ولی خواهرم اصرار داره که مهم نیست حقوقش کمه، مهم اینه که بهت اعتماد دارن که بدون هیچ مدرکی، کارگاه و ماشین و موتور و… بهت سپردن. یک سال اونجا بمون بعد اگر شرایطش باب میلت نشد یهکاری میکنیم.
از نظر مالی هم دارن ساپورت میکنن که سر این کار کم و کسری نیارم بهونه کنم اینکارو ول کنم.
واقعا این دو پیام جز پذیرش شرایط، صبر و بردباری و خدمت صادقانه چهچیزی را میرساند؟
مددجویی که کارتن خواب بوده، هیچ جایی برای زندگی نداشته، هیچ کسی او را حمایت نمیکرده، خانواده او را کاملا طرد کرده بودند؛
حالا به جایی رسیده است که همهی این ها را دارد. چی از این بهتر؟! قطعا از این بهترم خواهد شد. درمان اعتیاد دقیقا همین است. اینکه یک مجموعه دست به دست هم دهند، سهم خود را ببینند و پای کار باشند.
بعد در خصوص جلسات درمانی از او پرسیدم. پیامی داد که مرا انگشت به دهان نگه داشت.
- : در مورد درمان هم با یک نفر دیگه راحت ترم و باهاش احساس خوبی دارم. احساس کردم بهتره درمانگرم رو تغییر بدم و الآن دارم با اون ادامه میدم.
حیرت زده ماندم. او به درک بالایی رسیده بود. دیگر چه میخواستم جز این که فرزند فاضل درمانش را ادامه دهد تا مجدد لغزش نکند و بتواند پاکیاش را استمرار دهد؟
حتی الآن که به این پیامها فکر میکنم، ذوق زده میشوم. دیدن رشد آدمی که حتی یک پتو از خودش نداشت تا شبها یخ نزند و راحت در پارک بخوابد و در به دری وحشتناکی کشیده است، واقعا لذت عمیقی دارد. هنوز یک سال نشده است و او انقدر رشد کرده است. واقعا ستودنی و قابل ستایش است.
برایش دعا و آرزوی سلامتی کردم.
و مثل همیشه گفتم من هستم، حذف نشدم و هر وقت کار یا حرفی داشتی میتونی روی من حسابی کنی.
آن روز تمام شد.
من تا حدود بسیار زیادی خیالم از بابت فرزند فاضل راحت شده است و دیگر اطمینان دارم که او مسیر درستی را ادامه میدهد.
چهارشنبه ۶ تیر روز جهانی مبارزه با مواد مخدر است. ما هر ساله به همین مناسب جشن مفصلی را در کمپ برگزار میکنیم. از مسئولین مربوطه دعوت میکنیم تا سخنرانی داشته باشند. بهبودیافتگان خودمان را دعوت میکنیم تا پیامهای پاکی برای مددجویان داشته باشند، از آنان به خاطر شهامت پاک بودنشان تشکر میکنیم و اندک انگیزهای برای استمرار دادن به پاکیشان باشیم.
روز جشن فرا رسید.
یک طرف مددجویان حاضر در کمپ که در حال سپری کردن دوره درمان خود بودند، یک طرف مددجویان بهبود یافته که از کمپ ترخیص شده بودند، یک طرف هم مسئولین.
من هم نشسته بودم و چشمانم اختصاصا دنبال فرزند فاضل میگشت. پیدایش کردم. سلام و علیک کردیم. میگفت من اصلا برای جشن نیامدهام، فقط آمدم شما را ببینم. اینا شمارهی منو از کجا آوردن و بهم زنگ زدن دعوتم کردن؟ حدس میزدم شما این کارو کرده باشین. گفتم آره من ازشون خواستم دعوتت کنن.
جشن برگزار شد و از بهبود یافتگان با لوح و کارت هدیه مختصری تقدیر و تجلیل به عمل آمد. عکس یادگاری هم گرفتیم.
بعد از جشن، او را به اتاقم دعوت کردم.
یاد ایام بخیر…
یک روز در زندان او در اتاقم با بدترین وضعیت گریه میکرد و افکار خودکشی داشت. کار خاصی هم از من برنمیآمد.
یک روز در همین اتاق کورسوهای امید در او زنده شد.
و حالا او ترکانده است. نمیتوانم بهتر از این بگویم، اما او واقعا ترکانده است. ارتباطش را با خانواده تنظیم و اصلاح کرده است. شغل مناسبی دارد و دستش در جیب خودش است. جای امنی برای زندگی دارد و از همه مهمتر، درمان را پیگیری کرده و متعهد به درمان بوده است.
از احساسش پرسیدم.
میگفت قشنگه، خیلی قشنگه، یه روزی من اینجا مددجو بودم، حقیر بودم، جایی نداشتم. الآن از همون آدم دعوت شده بیاد اینجا ازش تقدیر کنن. همون آدم الآن مهمون شماست. نباید اشک ریخت؟ واقعا خیلی قشنگه، خیلی حس قشنگیه.
گفتم تو همون آدم نیستی. تو یه فرزند فاضل دیگهای. انقدر تغییر کردی که شدی دلگرمی من. نمونهی بارز صبر و رشد واقعا خود تویی. پایدار باشی…
صحبتمان تمام شد. او را تا دم در بدرقه کردم. امیدوارم باز هم فرصت دیدار حاصل شود و از این به بعد اتفاقات جذاب تری را از فرزند فاضل بشنوم و این جریان ادامه داشته باشد.
نویسنده: حسین یزدی
.