ایلیا دکمه نهایی را فشار داد. لحظهای کوتاه همه چیز متوقف شد، حتی زمان هم نفسش را حبس کرده بود. سپس انفجاری از نور، روشنتر از هر ستارهای که تا به حال دیده بود، فضا را پر کرد. سفینه به لرزه افتاد، اما نیرویی نامرئی آن را در مرکز انفجار نگه داشت.
ناگهان امواج نور به شکل مارپیچ در کهکشان گسترش یافتند، مثل رودخانههایی از انرژی که از یک چشمه جاودانه جاری میشوند. هر جا که این نور میرسید، ناوگان دشمن فرو میپاشید، تاریکی ذوب میشد و سیارات درخشانتر از قبل میدرخشیدند. ایلیا احساس کرد سفینه نه تنها وسیلهای برای اوست، بلکه بخشی از وجودش شده، همانند قلب دومش میتپد.
در صفحه نمایش مقابل او، تصویر دوستان و مردمی که برای نجاتشان جنگیده بود ظاهر شد؛ آنها لبخند میزدند، گویی روحشان با او همراه شده بود. صدای موجود شفاف دوباره در ذهنش پیچید:
«تو انتخاب کردی که نور را انتخاب کنی. این کهکشان دوباره متولد شد.»
سفینه آرام شد و در میان دریای بیکران ستارگان شناور ماند. ایلیا حس کرد دیگر تنها نیست؛ میلیونها صدا، از دور و نزدیک، شکرگزار بودند. او میدانست که این پیروزی نه پایان، بلکه آغاز عصر جدیدی است — عصری که در آن انسانها و موجودات دیگر در کنار هم کهکشان را خواهند ساخت.
ایلیا لبخندی زد، دستی روی کنترل کشید و گفت:
«وقت آن رسیده که این نور را به همه برسانیم.»
سفینه با جهشی آرام، مثل شهابی درخشان، به سوی افق بعدی پرواز کرد. ستارگان یکبهیک در مسیرش روشن میشدند، انگار خود کهکشان راه را به او نشان میداد. افسانه ایلیا حالا آغاز شده بود — افسانهای که در هر گوشه آسمان، با نور ستارهها روایت خواهد شد.