رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

«خلاصه داستان ارباب حلقه‌ها | روایت ماجراجویانه برای نوجوانان»

در سرزمینی دور و زیبا به نام شایر، هابیت‌ها با آرامش و شادی زندگی می‌کردند. آن‌ها موجوداتی کوتاه‌قد با پاهای پشمالو بودند که بیش از هرچیز عاشق باغچه، غذا و جشن بودند. در آن میان، هابیتی به نام فرودو بگینز زندگی ساده‌ای داشت و فکرش هم نمی‌رسید روزی قدم در راهی بگذارد که سرنوشت همه‌ی دنیا را تغییر دهد. اما همه چیز از جایی آغاز شد که جادوگر دانا و قدرتمندی به نام گندالف به خانه‌اش آمد و حلقه‌ای طلایی و ساده را نشانش داد. حلقه‌ای که عمویش، بیلبو، سال‌ها پیش از ماجراجویی‌هایش آورده بود. گندالف با نگاه جدی گفت: «فرودو، این حلقه چیزی عادی نیست. این همان حلقه‌ی یگانه است که سائورون تاریک ساخته تا با آن بر دنیا حکومت کند. اگر دوباره به دست او برسد، همه چیز نابود می‌شود.» فرودو با ترس و تردید پرسید: «من چه کار می‌توانم بکنم؟ من فقط یک هابیت ساده‌ام!» و گندالف آرام پاسخ داد: «گاهی کوچک‌ترین آدم‌ها بزرگ‌ترین کارها را انجام می‌دهند.»

فرودو دلش نمی‌خواست از خانه‌ی راحتش دل بکند، اما می‌دانست حلقه خطرناک است. پس تصمیم گرفت سفرش را آغاز کند. خوشبختانه تنها نبود. دوست وفادارش سام، و دو هابیت شیطون و پرجنب‌وجوش به نام‌های مری و پیپین همراه او شدند. آن‌ها از شایر بیرون زدند، اما به‌زودی فهمیدند دشمنان سائورون به دنبالش آمده‌اند؛ سواران سیاه با شنل‌های تاریک، که تنها صدای سم اسب‌هایشان کافی بود تا قلب هر کسی بلرزد. این موجودات شبانه‌روز حلقه را بو می‌کشیدند و فرودو و دوستانش ناچار شدند از جنگل‌ها، رودخانه‌ها و مسیرهای خطرناک عبور کنند تا از دستشان بگریزند.

پس از ماجراهای بسیار، آن‌ها به ریوندل، سرزمین الف‌ها، رسیدند. در آنجا شورایی بزرگ تشکیل شد. مردمان مختلف، الف‌ها، کوتوله‌ها و انسان‌ها جمع شدند تا تصمیم بگیرند چه کنند. بعضی گفتند باید حلقه را پنهان کرد، بعضی گفتند باید از آن استفاده کرد، اما گندالف هشدار داد که حلقه تنها به ارباب تاریکی وفادار است و هیچ‌کس نمی‌تواند از آن برای خیر استفاده کند. در نهایت تصمیم گرفته شد که حلقه باید نابود شود و تنها راه نابودی‌اش انداختن آن در آتش کوه هلاکت در سرزمین موردور بود؛ همان جایی که ساخته شده بود. همه در سکوت بودند تا اینکه فرودو آرام گفت: «من حلقه را می‌برم… اگرچه راه را نمی‌دانم.» این شجاعت همه را شگفت‌زده کرد. همان‌جا گروهی تشکیل شد به نام یاران حلقه: فرودو، سام، مری، پیپین، گندالف، آراگورنِ شجاع، لگولاس شاهزاده‌ی الف، گیملی کوتوله‌ی جنگجو و بورومیر، مردی مغرور اما دل‌سوز.

سفرشان پر از خطر بود. از کوهستان‌های یخ‌زده گذشتند و در معادن تاریک موریا گرفتار شدند. در اعماق تاریکی، ارتش اورک‌ها به آن‌ها حمله کرد و در پایان، موجودی عظیم و آتشین به نام بالروگ راه را بست. گندالف در برابر آن ایستاد، عصایش را بر زمین کوبید و فریاد زد: «شما نمی‌توانید بگذرید!» زمین لرزید، بالروگ سقوط کرد اما گندالف نیز به اعماق تاریک کشیده شد. یارانش با اشک و اندوه گریستند و به راهشان ادامه دادند، بی‌آنکه بدانند گندالف دوباره بازخواهد گشت.

وسوسه‌ی حلقه هر لحظه بیشتر می‌شد. بورومیر که دلش می‌خواست مردمش را نجات دهد، نتوانست در برابر قدرت حلقه مقاومت کند. او به فرودو نزدیک شد و گفت: «این حلقه می‌تواند شهر ما را نجات دهد. آن را به من بده!» فرودو وحشت‌زده حلقه را به دست کرد و ناپدید شد. فهمید حتی دوستانش هم ممکن است به خاطر این حلقه خطرناک شوند. پس تصمیم گرفت تنها ادامه دهد. اما درست وقتی می‌خواست برود، سام به دنبالش آمد و گفت: «آقا فرودو، اگر می‌خواهید تنها بروید، من با شما تنها می‌آیم. شما را رها نمی‌کنم.» از آن لحظه، دو هابیت کوچک در دل تاریک‌ترین مسیر جهان قدم گذاشتند، به سوی سرزمین موردور.

در همان زمان، آراگورن، لگولاس و گیملی بی‌کار نماندند. آن‌ها به یاری مردمان آزاد رفتند. جنگ‌های عظیمی در گرفت؛ در دژ هلمزدیپ، جایی که باران و شمشیرها درهم آمیخته بود، و در سرزمین گوندور، جایی که ارتش عظیم اورک‌ها مانند دریایی سیاه می‌آمدند. آراگورن در میان سربازانش ایستاد و فریاد زد: «امروز شاید روزی باشد که انسان‌ها سقوط کنند… اما نه امروز! امروز امید زنده است!» این سخنان روحیه‌ی همه را زنده کرد.

فرودو و سام meanwhile در بیابان‌های خشک و سوزان موردور پیش می‌رفتند. گرما، گرسنگی و سنگینی حلقه فرودو را از پا انداخته بود. در نهایت او بر زمین افتاد و دیگر نتوانست حرکت کند. سام کنارش نشست و با صدایی لرزان گفت: «نمی‌توانم بار حلقه را برایت بردارم… اما می‌توانم خودت را بردارم!» او دوستش را روی دوش گرفت و قدم به قدم به سوی کوه هلاکت رفت.

در لحظه‌ی آخر، درست کنار آتش‌های سرخ، موجودی عجیب و رنج‌کشیده به نام گالوم پرید. او روزگاری صاحب حلقه بود و هنوز اسیر وسوسه‌اش بود. گالوم با فرودو درگیر شد، حلقه را از دستش گرفت و از شادی فریاد زد. اما در همان حال پایش لغزید و همراه حلقه در آتش فرو افتاد. حلقه نابود شد و با نابودی‌اش برج سیاه سائورون فرو ریخت و ارتش‌های تاریکی در هم شکستند.

دنیا نجات یافت. آراگورن تاج پادشاهی بر سر گذاشت، لگولاس و گیملی همچنان همراه ماندند، و همه‌ی یاران حلقه دوباره همدیگر را دیدند. اما فرودو دیگر مثل قبل نبود. زخم‌های جسم و روحش، وسوسه‌های حلقه و خاطرات سفر او را همیشه خسته نگه می‌داشت. روزی گندالف نزدش آمد و گفت: «فرودو، وقتش رسیده به جایی بروی که در آنجا دیگر خبری از تاریکی نیست.» فرودو به همراه گندالف و الف‌ها سوار کشتی شد و به سرزمین‌های غربی سفر کرد؛ جایی آرام و نورانی، دور از جنگ و رنج. دوستانش در ساحل ایستاده بودند، با چشمانی پر از اشک و قلبی پر از غرور، چون می‌دانستند این هابیت کوچک بزرگ‌ترین کار دنیا را انجام داده است.

و اینگونه بود که ماجرایی آغاز شد با حلقه‌ای ساده و هابیتی کوچک، اما پایانش نجات جهانی پر از انسان‌ها، الف‌ها، کوتوله‌ها و هابیت‌هایی بود که دیگر هرگز فراموش نکردند حتی کوچک‌ترین آدم‌ها هم می‌توانند سرنوشت دنیا را تغییر دهند.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *