رویداد آنلاین و رایگان "معرفی ادبیات فانتزی" - جمعه ۲۳ آذر، ساعت ۲۰ توسط استاد علیرضا احمدی برگزار خواهد شد.

«خلاصه داستان جنایت و مکافات داستایوفسکی – نبرد وجدان، گناه و رستگاری»

در کوچه‌های تنگ و خیابان‌های خاکستری سن‌پترزبورگ، شهری که بوی فقر، شراب و باران در آن باهم آمیخته بود، جوانی نحیف و پریشان از میان جمعیت می‌گذشت. راسکولنیکوف، دانشجوی سابق حقوق، با چشمانی تب‌دار و ذهنی آشفته قدم برمی‌داشت. فقر استخوان‌هایش را می‌فشرد و غرور، مانع از آن بود که دست نیاز به‌سوی کسی دراز کند. اتاق کوچک و تنگش که سقفی کوتاه داشت و بوی نم می‌داد، گور خاموش اندیشه‌های بیمار و فلسفه‌های خطرناک او شده بود.

روزها با گرسنگی و بی‌خوابی می‌گذشت. در سرش اندیشه‌ای چون خوره می‌لولید: چرا انسان‌های بزرگ حق ندارند از مرز قانون بگذرند؟ آیا ناپلئون، برای رسیدن به هدفش، از قربانی کردن چند انسان ناتوان پرهیز کرد؟ اگر نبوغ و هدف، والاتر از اخلاق باشد، آیا جنایت هنوز جنایت است؟

راسکولنیکوف می‌خواست خود را بیازماید. می‌خواست بداند آیا او نیز از «برگزیدگان» است یا فقط یک انسان معمولی، گرفتار در بند وجدان و ترس. قربانی‌اش را انتخاب کرد: پیرزنی رباخوار و سنگدل به نام آلیونا ایوانونا که با حرص و بی‌رحمی اشیای فقرا را می‌خرید و در ازای چند سکه، جانشان را می‌مکید. در ذهن راسکولنیکوف، قتل او نه تنها گناه نبود، بلکه شاید عملی اخلاقی بود – پاک کردن دنیا از زالوهایی که بر رنج دیگران می‌زیستند.

روزی گرم از تابستان، با تبر کوچکی در جیب و دلِ لرزان اما ذهنی سرشار از منطق سرد، از خانه بیرون رفت. ساعت‌ها در خیابان پرسه زد، با خودش نجوا کرد، و سرانجام وقتی فرصت پیش آمد، بی‌آنکه درست بداند چگونه، وارد خانه‌ی پیرزن شد. ثانیه‌هایی کوتاه، ضربه‌ای، و سکوت. آلیونا روی زمین افتاد. همه‌چیز باید تمام می‌شد، اما ناگهان خواهرش، الیزابت، بی‌خبر وارد شد. چشمان وحشت‌زده‌اش با چشمان راسکولنیکوف تلاقی کرد، و پیش از آنکه کلمه‌ای بگوید، ضربه‌ی دوم فرود آمد.

خانه را در هراس ترک کرد. تپش قلبش با صدای قدم‌هایش یکی شده بود. از پله‌ها پایین دوید و به کوچه‌ی پرگرد و خاک گریخت. هیچ‌کس نفهمید. یا شاید خودش را فریب می‌داد که کسی نفهمید. در اتاقش پنهان شد، تب کرد، روزها نخوابید. هر لحظه صدایی از ذهنش فریاد می‌زد: «تو قاتلی!»، اما صدای دیگری، آرام و سرد، جواب می‌داد: «تو فقط از مرز عبور کردی، برای هدفی والا.»

پترزبورگ، این شهر بی‌رحم، انعکاس روح آشفته‌ی او بود. دیوارهای خاکستری و مه غلیظ خیابان‌ها با وسواس، جنون و گناهش هم‌نوا شده بودند. هر چهره‌ای که در خیابان می‌دید، گویی او را می‌شناخت. هر نگاه رهگذری، مثل چاقویی در وجدانش فرو می‌رفت.

در همین روزهای تاریک، با دختری به نام سونیا آشنا شد. زنی جوان، فقیر و پاکدل که برای نجات خانواده‌اش تن به گناه داده بود، اما در اعماق روحش هنوز نوری از ایمان می‌درخشید. سونیا با چشمان اندوه‌بارش، انعکاس وجدانِ فراموش‌شده‌ی راسکولنیکوف بود. در حضور او، دلِ سنگی راسکولنیکوف می‌لرزید. وقتی سونیا از انجیل می‌خواند، او در نگاهش صدای بخشش را می‌شنید، اما نمی‌توانست بپذیرد. هنوز در درون خود میان شیطان و فرشته درگیر بود.

از سوی دیگر، کارآگاه پرفیری پتروویچ با لبخندی مرموز و ذهنی تیز، به آرامی حلقه‌ی محاصره را تنگ‌تر می‌کرد. او می‌دانست راسکولنیکوف قاتل است، اما به‌جای مدرک، وجدان او را نشانه گرفته بود. هر گفت‌وگویشان بازی خطرناک ذهن‌ها بود؛ پرفیری همچون شکارچی‌ای که با مهربانی طعمه‌اش را به دام می‌کشاند.

راسکولنیکوف در تب و ترس می‌سوخت. غرور اجازه نمی‌داد اعتراف کند، اما رنجِ درون، جسمش را می‌فرسود. کابوس‌ها، فریادهای خاموش و چهره‌ی پیرزن مقتول، هر شب در تاریکی ظاهر می‌شد. به تدریج، به سونیا پناه برد. در اتاق محقر او، میان اشک و دعا، برای نخستین بار فهمید که نبوغ بدون انسانیت، پوچ است. عشق سونیا، مانند نوری در دل تاریکی، کم‌کم دیوار سرد فلسفه‌اش را شکست.

یک روز در سکوت، نزد سونیا اعتراف کرد: «من بودم که او را کشتم.» اشک از چشمان سونیا جاری شد، اما نگاهش آمیخته به ترحم و ایمان بود، نه ترس. دستش را گرفت و گفت: «برو، اعتراف کن، رهایی در حقیقت است.»

چند روز بعد، در میان بازار و شلوغی مردم، راسکولنیکوف در برابر پلیس ایستاد. لب‌هایش لرزید و صدایی آهسته اما مصمم از دهانش بیرون آمد: «من او را کشتم.» مردم در حیرت ماندند، اما او احساس کرد بار سنگینی از شانه‌هایش برداشته شده است.

در سیبری، جایی میان برف و تبعید، او به کار سخت محکوم شد. سونیا کنارش بود، هر روز با نامه‌ای، با لبخندی. کم‌کم در دلِ زمستان، گرمای تازه‌ای در روحش جوانه زد. برای نخستین بار بعد از مدت‌ها، خوابش آرام بود. صدای وجدانش خاموش شد و صدای تازه‌ای در درونش زاده شد — صدای عشق، ایمان و بخشش.

او فهمید که «جنایت» نه با تبر، بلکه با اندیشه‌ای آغاز می‌شود که انسان را از انسان جدا می‌کند. و «مکافات» نه حکم دادگاه، که رنجِ روحِ گناهکار است.

در طلوعی سرد، وقتی آفتاب کم‌جان بر برف‌ها افتاد، راسکولنیکوف سرش را بالا گرفت و لبخند زد. هنوز راه درازی در پیش داشت، اما در اعماق دلش، بذر رستگاری کاشته شده بود.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

برچسب ها:

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *