اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

داستان نویس نوجوان

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.31
7 آبان 1403

آخرین درس (آندره موروا)

تاریخ انتشار:

13 شهریور 1399

زمان تخمینی مطالعه:

10 دقیقه

آذر فیروزی راد

نویسنده در مجله داستان نویس نوجوان

آندره موروا (1885-1967)، نویسنده و تاریخ‌نگار برجسته فرانسوی، در داستان کوتاه “آخرین درس”، به اشغال آلزاس توسط آلمان و ممنوعیت آموزش زبان فرانسه می‌پردازد. داستان از دید یک دانش‌آموز روایت می‌شود که در آخرین کلاس درس زبان فرانسه حضور دارد. معلم پیر، مسیو هامل، با اندوه و دلسوزی به دانش‌آموزان یادآوری می‌کند که زبان نمایانگر هویت ملی است و نباید فراموش شود. در پایان، او با نوشتن “زنده باد فرانسه” بر تخته‌سیاه، پیام مقاومت و اهمیت حفظ فرهنگ را به تصویر می‌کشد.

بخوانید: آندره موروا کیست؟


به‌خوبی در خاطرم هست که آن روز مدتی از وقت رفتن به مدرسه گذشته بود و از بازخواست معلم سخت هراسان بودم، مخصوصاً که گفته بود راجع به اسم فاعل و اسم مفعول سؤالاتی خواهد کرد و من یک کلمه از این مقوله نمی‌دانستم. اول شیطانک می‌گفت اصلاً زیر مدرسه زده و سری به صحرا بزنم؛ هوا به‌اندازه‌ای خوب و آفتاب به‌قدری مطبوع بود که حد نداشت. طُرقه‌ها در باغستان‌های اطراف هیاهو راه انداخته بودند و در پشت کارخانجات هم صدای سربازهای آلمانی به گوش می‌رسید که مشغول مشق بودند. فکر می‌کردم که دیوانگی است این‌ها را رها کرده و بروم دچار اسم فاعل و مفعول شوم. ولی هرطور بود از خر شیطان پیاده شدم و تند، راه مدرسه را پیش گرفتم.

در جلو دارالحکومه دیدم مردم جمع شده‌اند و اعلاناتی که به دیوار زده بودند می‌خوانند. چون دو سال بود هرچه اعلان آنجا می‌زدند جز شکست و مغلوبیت و ضبط سیورسات و اوامر و احکام فرماندهی نظام آلمان نبود، بدون آن‌که معطل بشوم، با خود گفتم: «باز خدا می‌داند چه بازی تازه‌ای است.» و رد شدم. ولی آهنگر محل که مرا می‌شناخت و با شاگردش اعلانات را نگاه می‌کرد، چون دید می‌دوم، گفت: «پسرجان، بی‌خود ندو، عقب نخواهی افتاد.»

به نظرم آمد که یارو مرا دست انداخته و نفس‌زنان وارد مدرسه شدم.

دلخوشی‌ام این بود که چون عموماً در ابتدای درس، شاگردها غوغایی راه می‌اندازند و از زور صدای باز شدن و بستن جعبه‌های لوازم‌التحریر و جیغ و داد بچه‌ها که برای روان کردن دروس، گوش‌ها را بسته و صداها را در هم انداخته و کلاس را حمام زنانه می‌کنند، یواشکی خودم را توی کلاس می‌تپانم و پابرچین می‌روم سر جایم، بدون آن‌که اصلاً معلممان که در این موقع با سطرآرای آهنینش مدام روی میزها می‌زند و فریاد می‌کند: «خفه شوید، خفه شوید.» متوجه من بشود. ولی دیدم مثل این‌که جانداری در کلاس نباشد، نطق از کسی بیرون نمی‌آید.

از پنجره نگاه کردم، دیدم هم‌شاگردی‌ها سر جای خود نشسته‌اند و «مسیو هامل» معلممان نیز همان سطرآرای کذایی را زیر بغل گرفته و از این‌طرف به آن‌طرف قدم می‌زند. چاره‌ای ندیدم جز این‌که یواشکی در را باز کرده و مانند موش مرده وارد اتاق شوم. چنان رنگم باخته بودم که نگو. ولی خیر، تا چشم مسیو هامل به من افتاد، بدون هیچ اوقات‌تلخی گفت: «زود، زود، برو سر جایت که نزدیک بود درس را بدون تو شروع کنیم.»

مثل برق خود را به نیمکت رسانده نشستم. همین‌قدر که نفسی گرفتم و جانی پیدا کردم، دیدم معلممان لباس پلوخوری خود را پوشیده و یقه و سردست‌های ابریشمی خود را که فقط در موقع امتحان و توزیع جایزه بیرون می‌آورد، زده است. از آن گذشته، اصلاً تمام کلاس حالت غریب و رسمانه‌ای داشت. آنچه بیشتر اسباب تعجبم شد این بود که روی نیمکت‌های بیخ اتاق که عموماً خالی می‌ماند، اهالی قصبه و از آن جمله فراش سابق پستخانه و کدخدای قدیم و بابا «هوسر» با آن کلاه سه‌شقه‌اش صُم بُکم جا گرفته‌اند. همه به نظر عزادار و مهموم می‌آمدند و بابا هوسر، یک کتاب الفبای کهنه‌ی موش‌جویده، نمی‌دانم از کجا گیر آورده بود و روی زانوهایش گشاده و عینک‌های قاشقی را هم زده و چهارچشمی توی کتاب خیره شده بود.

در این اثنا معلممان با وقار تمام رفت بالای کرسی و با لحن ملایمی خطاب به شاگردان خود گفت: «فرزندان عزیز، امروز روز آخری است که با هم هستیم و من به شما درس می‌دهم. حکم از برلین رسیده که دیگر در مدارس و مکاتب «آلزاس» زبان فرانسه تدریس نشود و فردا معلم زبان آلمانی وارد خواهد شد. این آخرین درسی است که امروز به زبان فرانسه داریم. تا می‌توانید دقت نموده و گوش فرا دهید.»

از شنیدن این کلمات چنان حالم منقلب شد که به شرح نمی‌آید. فکرم رفت به اعلاناتی که به دیوار چسبانیده بودند و دستگیرم شد که این خانه‌خراب‌ها چه حکمی کرده‌اند. فکر می‌کردم چطور این درس آخر فرانسه من خواهد بود؟ منی که هنوز نوشتن را یاد نگرفته‌ام. اگر واقعاً کار بر این منوال باشد حسابم پاک است.

اوقاتی در نظرم مجسم شد که روی یخ رودخانه سُر می‌خوردم و دنبال بازیگوشی رفته و پرندگان را دنبال می‌کردم و سخت غبطه می‌خوردم که از مدرسه و درس بازمانده‌ام. کتاب‌هایم که همیشه بار دوش و اسباب دردسر بودند یک‌دفعه حکم رفیق‌های عزیزی را پیدا کردند که ابداً نمی‌خواستم از آن‌ها جدا شوم و حتی کتاب صرف و نحو و کتاب تاریخ مقدس نیز برایم قدر و اهمیت پیدا کردند. از همه بیشتر دلم برای بیچاره معلممان می‌سوخت و خیال دوری او چنان منقلبم ساخت که یاد کف‌دستی‌ها و سیاست‌های او به‌کلی از خاطرم محو شد. پیرمرد به پاس احترام این درس آخر است که بهترین لباس خود را پوشیده و این ریش‌سفیدهایی که برای وداع و خداحافظی آمده و در بیخ اتاق نشسته‌اند، معلوم است غصه می‌خورند که بیشتر به مدرسه نیامده‌اند تا فرانسه را بهتر یاد گرفته باشند. از طرفی هم خواسته‌اند از خدمات و دلسوزی‌های چهل‌ساله‌ی مسیو هامل حق‌شناسی نموده و تکلیف خود را درباره‌ی وطن ازدست‌رفته ادا کرده باشند.

در این حیص و بیص دیدم معلم مرا صدا کرد که درس را جواب بدهم. خدا می‌داند حاضر بودم جانم را بدهم و بتوانم قواعد اسم مفعول را یک‌نفس و دم‌ریز، بدون یک غلط و مکث به رخ حضار بکشم، ولی متأسفانه دهان باز نکرده بودم که زبانم گرفت و حواسم پرت شد و افتضاحی بار آمد که نزدیک بود جلوی گریه‌ام را رها کنم. ولی سر به زیر انداختم و شنیدم که مسیو هامل می‌گفت: «فرزند جان، حالا می‌بینی نتیجه بازیگوشی چیست؟ انسان هر روز می‌گوید ای بابا، وقت خیلی باقی است، فردا یاد خواهم گرفت و یک‌دفعه خبردار می‌شود که آب از سر گذشته است. بله، فرزند عزیزم، بدبختی ما همین بود که هر روز کار تعلیم را به فردا انداختیم. حالا این‌ها حق ندارند بگویند شما چطور می‌گویید فرانسوی هستید در صورتی که زبان فرانسه را نه می‌توانید بخوانید و نه بنویسید؟ پسرک من، تقصیر با تو نیست، همه مقصریم، پدر و مادر شما به فکر درس شما نبودند و محض خاطر چند شاهی، شما را به کارهای زراعتی یا به کارخانجات می‌فرستادند، مگر من خودم مقصر نیستم که به‌جای آنکه شما را به درس خواندن وادارم، به آب دادن باغچه مشغول می‌شدم و خودم می‌رفتم در پی صید ماهی؟»

دنباله صحبت مسیو هامل کم‌کم کشید به زبان و می‌گفت: «زبان ما شیرین‌ترین زبان‌های دنیاست. از هر زبانی فصیح‌تر و بلیغ‌تر است، در حفظ آن باید خیلی بکوشیم و هیچ‌وقت فراموش نکنیم هر ملتی که اسیر بیگانگان گردد، تا وقتی زبان خود را حفظ کرده مانند آن است که کلید زندانش در دست خودش باشد.»

آنگاه کتاب صرف و نحو را باز کرد و بنای درس را گذاشت. یک‌دفعه به‌اندازه‌ای مطلب به نظرم روشن و آسان آمد که واقعاً تعجب کردم. بیانات او را به‌راحتی می‌فهمیدم و همه را درک می‌کردم. راست است که من درست گوش می‌دادم ولی او نیز هیچ‌وقت این‌طور مسائل را تشریح و خر فهم نکرده بود. گویی قبل از وداع، پیرمرد بیچاره می‌خواست تمام علم و سواد خود را در مغز ما خالی کند.

درس که تمام شد شروع به نوشتن مشق کردیم. مسیو هامل سرمشق‌های مخصوصی برای هر یک از ما آماده کرده بود و با خط درشت و جلی این کلمات را در بالای صفحات رنگارنگ نوشته بود:

«فرانسه – آلزاس – فرانسه – آلزاس» سرمشق‌ها را که برحسب معمول در مقابل چشم روی قوطی‌ها نصب کردیم، مانند بیرق‌های کوچکی در فضای اتاق به اهتزاز درآمدند. شاگردها با کمال دقت مشغول مشق بودند و جز صدای قلم صدایی شنیده نمی‌شد.

دو سه زنبور وارد کلاس شده و بنای وزوز را گذاشتند ولی احدی اعتنا نکرد و حتی بچه‌های خیلی کوچک که مشغول کشیدن خطوط کج و معوجی بودند، ابداً سر را بلند نکردند. در گوشه بام، کبوترها مشغول «بغ‌بغو» بودند و به‌آهستگی با هم راز و نیازی داشتند. من پیش خود گفتم: آیا به این‌ها هم حکم خواهند کرد آلمانی حرف بزنند؟ هر دفعه سرم را از روی صفحه برمی‌داشتم و به مسیو هامل نگاه می‌کردم، می‌دیدم مثل اینکه بخواهد خاطر خود را از یادگاری‌های این مدرسه‌ای که سالیان دراز منزل و مأوای او نیز بوده، آکنده نماید، با کمال حسرت به در و دیوار می‌نگرد.

چهل سال است که در این خانه سکونت داشته و در این اتاق درس داده و فقط تغییری که عارض شده این است که میزها و نیمکت‌ها به مرور ایام زیر دست و پای شاگردان ساییده شده و برق و جلای مخصوصی پیدا کرده‌اند. در حیاط هم درخت‌های گردو قد کشیده‌اند و شاخه‌پیچی که به دست خود کاشته، صفا و آرایش در و پنجره گردیده و تا به لب بام رسیده است. جدایی و وداع با این خانه مأوایی که هر وجب آن از انس و الفتی حکایت می‌نماید، برای پیرمرد بیچاره سخت غم‌افزا و ناگوار بود ولی چاره‌ای هم نداشت. مجبور بود فردا با این سرزمین وداع دائمی کرده و به سمت دیگر روانه شود. خواهر پیرش مشغول بستن اسباب جامه‌دان‌هاست و معلوم بود که رفت‌وآمدهای او برادرش را بی‌نهایت متأثر کرده، مع‌هذا با وقار و سکون تمام کلاس را به آخر رسانید.

پس از مشق، درس تاریخ شروع شد، و سپس شاگردهای خیلی کوچک صداها را درهم انداخته و با هم بنای «الف الف آ، ب الف با» را گذاشتند. بابا هوسر در کنج اتاق، عینک‌ها را پشت گوش محکم کرده و سر را بر روی الفبای کذایی انداخته و او هم با بچه‌ها هم‌آواز شده بود و چون می‌ترسید اشتباهی کند که مچش نزد بچه‌ها باز شود، از فرط تأثر صدا در گلویش می‌لرزید. حالت او ما را از یک طرف به خنده و از طرف دیگر به گریه انداخته بود. خدا شاهد است که تا آخرین لحظه عمر، این روز و این درس آخر از خاطر من محو نخواهد شد.

در این اثنا ساعت کلیسا ظهر را زد و زنگ‌های کلیسا بنای نغمه مقدس را گذاشتند. ولی در همین وقت صدای شیپور و طبل سربازهای آلمانی هم که از مشق برمی‌گشتند در پایین پنجره کلاس بلند شد. مسیو هامل با رنگ پریده، قد برافراشت. قد و قامت او هیچ‌گاه به این بلندی و رسایی نبود. دهن گشود و گفت:

«دوستان گرامی و فرزندان عزیز!… دوستان… فرزندان…» ولی چون بغض بیخ گلوی او را گرفته و صدا بیرون نمی‌آمد، به تخته‌سیاه نزدیک شد و گچی برداشت و با دستی محکم و استوار این سه کلمه را به خط جلی روی تخته نوشت: «زنده باد فرانسه» آنگاه سر را به دیوار تکیه داد و با دست اشاره کرد که درسمان به پایان رسیده – خداحافظ.

مطالب مرتبط

دیدگاه‌ها

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *