رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دستیار معلمی که ادبش کردیم!

با عرض احترام به تمام دستیار معلمان …
زنگ آخر درس آمادگی دفاعی داشتیم. اون سال تازه این کتاب اومده بود به مدارس!!! معلم این درسمون یک دستیار هم سن خودمون داشت!!! دستیار معلم ما رو آزار می داد و به هر بهانه ای ما رو کتک می زد!!! یک روز معلم نیومد و دستیار معلم به جاش تو کلاس درس داد!!! اون پنج دقیقه وقت داد تا درس جدید رو پیش خوانی کنیم و بعد یکی از ما درس رو بلند بخونه!!! با بچه ها قبلاً جمع شده بودیم و عملیاتی طراحیکردیم تا کاری کنیم که دستیار معلم دیگه ما رو اذیت نکنه و ادبش کنیم!!!
بعد از پنج دقیقه به یکی از بچه ها که پشت من نشسته بود به نام محمدی، گفت که درس رو بخونه و ماهم طبق نقشه که داشتیم موقع خوندن اون شروع کردیم به حرف زدن!!! دستیار معلم اومد بالای سرم و گفت:
ــــ چرا موقع خوندن درس حرف می زنی؟!!! من با لحن تعجبی و ساختگی به دستیار معلم و بچه ها گفتم:
ــــ کی داره درس رو می خونه؟!! اصلاً به کسی نگفتی که درس رو بخونه!!! دستیار معلم با عصبانیت اشاره به میز خالی محمدی کرد و خواست حرف بزنه که دید کسی پشت میز نیست!!! دستیار میز رو نگاه کرد اما کسی رو ندید!!! بعد با کمی ترس گفت:
ــــ من به محمدی گفتم که درس رو بخونه!!! من گفتم:
ــــ محمدی دیگه کیه؟ !!! ما تو کلاس محمدی نداریم!!!
کمی مکث کردم!!  گفتم:
ــــ آهان چهل روز پیش یه محمدی داشتیم اما تصادف کرد و مرد!!! دیروز هم چهلمش بود!!! یکدفعه دستیار معلم خشکش زد!!! بچه ها هم با گفتن حرفایی مثل (فکر کنم محمدی تنهاست و اونجا بهت نیاز داره !! )، ( ما یک قبر اضافی داریم که از پدربزرگم به ارث رسیده!!! اگه بخواهی می تونیم بهت بدیم !! )، (کفن مرغوب و درجه یک دارم، می خوای ؟!) و … شروع کردن دستیار معلم رو تا سرحد مرگ ترسوندن !!!
همینکه دستیار معلم برگشت از کلاس بره بیرون، یکدفعه محمدی جلوش ظاهر شد!!! (محمدی همون موقع که دستیار معلم با من صحبت می کرد، خودشو از زیر میز ها به پشت در کلاس رسونده بود). دستیار معلم گفت:
ـــــ محمدی که اینجاست، منو سرکار میذارید؟!! همه با هم با تعجب به دستیار معلم و دوروبر نگاه کردیم و گفتیم: ـ
ـــ کو ؟ کجاست ؟ گفتیم اون که مرده!!!
محمدی هم همزمان گفت:
ـــــ بیا پیش من، به من ملحق شو !!
دستیار معلم همون موقع از ترس پا به فرار گذاشت و طبق نقشه یکی از بچه ها پاشو جلوی پای دستیار معلم گرفت و دستیار معلم با سر زمین خورد و بیهوش شد!!!
یواشکی دستیار معلم رو از راه پنجره بردیم بیرون و همه به زیرزمین خونمون رفتیم تا فاز دوم عملیات رو شروع کنیم!!!
طبق نقشه اون رو خوابوندیم و درو بستیم تا کسی از ماجرا بویی نبره!!  رویدستیارو با پارچه سفید پوشوندیم و محمدی هم کنارش خوابید و روی اون هم پارچه سفید انداختیم!!! همه که آماده شدیم، دور دستیار معلم جمع شدیم شروع کردیم به گریه کردن !!! یکی از بچه ها سریع یه پارچ آب یخ را روی دستیار معلم ریخت تا هم بدنش سرد بشه و شک نکنه و هم به هوش بیاد!!! وقتی آب را روی دستیار معلم ریخت، دستیار معلم هراسان از جاش بلند شد!!! همون موقع من و محمدی رو که کنارش خوابیده بود دید. اومد جلوی تک تک ما و التماس می کرد که من زنده ام و نمردم؛ اما همه نگاهشون پایین بود که مثلاً اونو نمیبینن و صداشو نمیشنون!!! وقتی دید کسی صداشو نمی شنوه غش کرد و افتاد روی زمین!!!
وارد فاز سوم عملیات شدیم. کارها و نقش ها از قبل تعیین شده بود و فقط باید آماده می شدیم!!! چراغای زیرزمین رو خاموش کردیم و منو یکی از دوستام هر کدوم یک زنجیر بزرگ دست گرفتیم و یک آتیش کوچیک هم روشن کردیم!! دوباره با یک پارچ آب سرد اونو به هوش آوردیم!!! بقیه بچه ها از دور داشتن عملیات رو میدیدن!!!
به حساب من فرشتگان نکیر و منکر بودیم و با ماسک های ترسناکی که روی صورتمون داشتیم، نقش قشنگ اجرا میشد!!!
سؤال اول رو من پرسیدم:
ـــــ چرا توی دنیا آنقد دانش آموزاتو اذیت می کردی؟!! یک زنجیر بهش زدم. اما زیاد سفت نزدم تا خیلی دردش نگیره. بالآخره اون دستیار معلمه و احترامش واجب! سؤال دوم رو دوستم پرسید:
ـــــ چرا با بهونه های الکی دانش آموزاتو می زدی؟!!
دستیار معلم هیچی نمی گفت و از ترس زبونش بند اومده بود! گفتم:
ـــــ می خوای همین الان بری تو جهنم تا عذابتو ببینی؟!!
به تته پته افتاد!! از حرفاش معلوم بود که می گفت:
ــــ خدایا خودت رحم کن، من دیگه غلط بکنم اگه کسی رو اذیت کنم!!! دورش رو که از قبل با بنزین آماده کرده بودیم آتیش زدیم و اونم از ترس درجا غش کرد!!
عملیات ما تموم شد. اون رو یواشکی بردیم خونه اش و یکی از بچه ها از دیوار بالا رفت و درو باز کرد. اونو توی خونه اش گذاشتیم و سریع اومدیم بیرون.
جلسه بعد ، دستیار معلم سر کلاس که اومد تا آخر هیچ حرفی نزد. از دستیار معلم پرسیدم:
ـــــ اتفاقی افتاده؟!!
 به گریه افتاد و گفت:
ـــــ ببخشید که شما رو اذیت کردم!! معذرت می خوام!!
ما هم خوشحال بودیم چون با نقشه ای باحال دستیار معلم رو از اشتباهاتش بازداشتیم!!!

ارسالی از : علی علافیان بادی

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است .

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    محمد معین عدیلی می گوید:
    28 دی 1400

    داستان جالبی بود،هم یک حس ترس رو منتقل می کرد،وهم قالب طنزش اثر را زیبا تر،بسیار عالی_من که حسابی هم لذت بردم و هم خندیدم.

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *