یک روز مانده بود به روز پدر آذر و آرش برای آن روز نقشههایی داشتند تا پدر را غافل گیر کنند. آنها عمه و عمو را برای آن روز دعوت کرده بودند. مادر هم از این موضوع خبرداشت و به بچهها کمک میکرد. آذر و آرش از مادر اجازه گرفتند تا به بیرون بروند و در نزدیکی خانه برای پدر هدیه بخرند. مادر هم قبول کرد اما تأکید کرد که زود به خانه برگردند. آنها به بیرون رفتند و مادر هم داشت برای مهمانی فردا تدارک میدید. بچهها برای پدر دو کتاب خریدند چون پدر به خواندن کتاب خیلی علاقه داشت و بعد آنها بادکنک هم خریدند و به خانه برگشتند. بلاخره روز پدر فرا رسید مادر کیک و شیرینی درست کرد و شکلات هم خریده بود. بچهها هم داشتند با کاغذ کادو کتابها را کادو میکردند و بعد هم بادکنکها را باد کردند و دیوار هم تزئین شد. عصر بود عمه و شوهر عمه و دختر عمه و پسرعمه و عمو و زن عمو و پسر عمو هم آمده بودند. وقتی پدر از سرکار آمد همه یهو گفتند روزت مباااااااااارک!!!
فهرست مطالب
Toggle