به اسباب بازی در دستش خیره شده بود. چیزهای زیادی در ذهنش رژه میرفت. با همان افکار بچگانهاش از خودش پرسید:
ــ آیا روزی شبیه به عروسکم خراب و کهنه میشوم؟!!!
لبخندی زد و گفت:
ــ نه این فقط یک اسباب بازی است، من فرق دارم و با لبخند مرموزی بلند شد و به سوی اتاقک ته سالن رفت تا سری به بقیه وسایلش بزند.
با آواز و صدای بلند میخوند:
ــ دلم تنگ است تنگِ کودکی هایم…. راستش همه میگفتن باهوشه!
با آرومی در اتاقک را باز کرد… خود را تنها و افسرده دید که دیگر اسباب بازیای در دست ندارد!! تنها و منتظر! این بار او میخواهد کسی برایش بخواند:
ــ دلم تنگ است تنگِ کودکی هایم!
در فکر فرو ميرود ناگهان دختر بچهای از همان جنس به یادش میآید. به یادش میآید آن دورها در مسافتهای دور کسی منتظر لبخند اوست. کسی هست که به او امید دهد. بتواند تو رو را به خودت بیاورد و آن شخص کسی نیست جز فرد، منحصر به فردی که خودت نام دارد بله تو!
تو تنها کسی هستی که میتونی در فرسخ ها زندگی کنی رگههای افسردگي و تنهایی را از خودت دور کنی و بازم لبخند کودکانه واری بزنی و دل تنگ خودت نباشی و با نگاهی دیگر به زندگی، زندگی متفاوت تری را ببینی.
فهرست مطالب
Toggle