رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

شازده کوچولوی بداخلاق

نویسنده: حمیدرضا فارضان

شازده کوچولو در سیاره ای کوچک با سه آتشفشان و یک گل رز زندگی می کرد. او رز خود را بسیار دوست داشت، اما همیشه از خواسته ها و شکایات او آزار می داد. او تصمیم گرفت سیاره خود را ترک کند و جهان را کشف کند.
او از سیارات زیادی بازدید کرد و با افراد عجیب و غریب زیادی آشنا شد. اما او هرگز راضی و خوشحال نبود. او همیشه چیزی برای انتقاد یا شکایت پیدا می کرد. او فکر می کرد همه احمق یا خسته کننده یا خودخواه هستند.
او به زمین آمد و در صحرا فرود آمد. او با یک مار ملاقات کرد که به او کمک کرد تا به سیاره خود بازگردد. شازده کوچولو وسوسه شد، اما او می خواست ابتدا بیشتر زمین را ببیند.
مدت زیادی راه رفت تا اینکه با روباهی برخورد کرد. روباه از او خواست تا او را اهلی کند، اما شازده کوچولو نپذیرفت. او گفت که برای چنین مزخرفاتی وقت ندارد. او گفت که به دنبال دوستان است نه حیوانات خانگی.
روباه به او گفت که دوستی امری رام کردن و ایجاد پیوند است. او گفت که فقط با قلب می توان درست دید و آنچه ضروری است با چشم نامرئی است.
شازده کوچولو متوجه منظور روباه نشد. فکر می کرد روباه هم مزخرف می گوید. او گفت که به چیزهای نامرئی اهمیت نمی دهد. او گفت که فقط به فکر خودش و گل سرخش است.
روباه غمگین شد و او را تنها گذاشت.
شازده کوچولو به سفر خود ادامه داد تا اینکه با خلبانی روبرو شد که در بیابان سقوط کرده بود. خلبان سعی داشت هواپیمایش را تعمیر کند، اما آب و ابزاری نداشت.
شازده کوچولو از او خواست که برایش گوسفندی بکشد، اما خلبان گفت کارهای مهم تری برای انجام دادن دارد. شازده کوچولو اصرار کرد و عصبانی شد. خلبان تسلیم شد و برای او گوسفندی کشید.
شازده کوچولو به نقاشی نگاه کرد و گفت زشت و احمقانه است. آن را پاره کرد و دور انداخت.
خلبان عصبانی شد و به او گفت که برو.
شازده کوچولو هم او را تنها گذاشت.
در صحرا سرگردان شد تا باغی زیبا و پر از گل رز دید. به سمت آنها دوید و از آنها پرسید که آیا گل رز او را می شناسند؟
آنها به او خندیدند و گفتند همه آنها مثل او گل رز هستند. آنها گفتند که او چیز خاص یا منحصر به فردی نیست.
شازده کوچولو احساس ناراحتی و عصبانیت کرد. او بر سر آنها فریاد زد و گفت همه آنها دروغگو و خائن هستند. او گفت گل رز او زیباترین و با ارزش ترین چیز در جهان است.
با گریه از آنها فرار کرد.
او متوجه شد که با تمام کسانی که روی زمین ملاقات کرده بود بسیار بی ادب و نامهربان بوده است. او متوجه شد که بسیار خودخواه و احمق نیز بوده است.
او آرزو می کرد کاش می توانست به سیاره خود بازگردد و از گل رزش عذرخواهی کند.
اما بسیار دیر بود.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: حمیدرضا فارضان
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *