نوشتن آغاز و پایان داستان برای نویسندگان جوان همیشه با چالش همراه بوده است. در این نوشتار سعی بر این است تا با نوشتن آغاز و پایان داستان آشنا گردید. پیش از هر چیز به سه آغاز و پایان زیر توجه کنید:
فهرست مطالب
Toggleنمونه هایی از آغاز و پایان
شنگول و منگول
آغاز:
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یه بزی بود سه تا بچه داشت، یکی شنگول، یکی منگول، یکی هم: حبه انگور. روزی از روزها، بزه به بچه هاش گفت: «من میرم برای شما علف بیارم، مبادا شیطونی بکنین. اگه گرگ اومد در زد، در را رویش باز نکنین …
پایان:
بزه رفت شنگول و منگول را از خانه گرگه درآورد و برد خانه شان پیش حبه انگور.
بالا اومدیم ماست بود
پایین رفتیم دوغ بود
قصه ما دروغ بود!
بالا رفتیم دوغ بود
پایین اومدیم ماست بود
قصه ما راست بود.
جنگل
آغاز:
یکی بود، یکی نبود، زیر گنبد کبود، زن و شوهر پیری با سه دخترشان زندگی میکردند. دختر بزرگتر که مارفوشا نام داشت، مادرش مرده بود و نادختری پیرزن به شمار میرفت. نامادری از او بیزار بود، در عوض دو دختر خودش را ناز و نوازش میکرد. همیشه از مارفوشا ایراد میگرفت. صبح خیلی زود بیدارش میکرد…
پایان:
پیرزن… سرانجام با مارفوشا آشتی کرد… و پسری روستایی از مارفوشا خواستگاری کرد. عروسی شان جشن گرفته شد، و مارفوشا با شوهر خود به خوشی بسر برد ….
گل سرخی برای امیلی
آغاز:
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، مردم شهر ما همه به تشییع جنازه اش رفتند، مردها از روی تأثر احترام آمیز نسبت به او که چون مجسمه یادبودی فروافتاده بود و زنها بیشتر از سر کنجکاوی برای تماشای خانه اش که دست کم ده سالی میشد جز نوکری پیر، که هم آشپز و هم باغبان خانه بود، کسی درون آن را ندیده بود.
پایان:
و مرد روی تختخواب دراز کشیده بود {پایان بدنه داستان}. مدت زیادی ایستادیم و به آن لبخند عمیق و بی گوشت نگاه کردیم… آن وقت پی بردیم که روی بالش دوم جای سری بوده است. یکی از ما چیزی را از رویش برداشت و ما که به جلو خم شده بودیم و بوی زننده و خشک آن گرد نازک و نامرئی بینی مان را آکنده بود، یک تار موی خاکستری دیدیم.
بعد از خواندن این سه آغاز و پایان پرسشهایی مطرح میشود: آیا اینها علیرغم ظاهر متفاوتی که دارند (دست کم تفاوت میان شنگول و منگول و جنگل از یک سو با گل سرخی برای امیلی از سوی دیگر) شباهتی هم به یکدیگر دارند؟ از همان شباهتهایی که آغاز داستانها به هم داشتند؟ آیا پایان داستان هم، مانند آغاز، دارای قانونمندیهای خاص خود است؟ برای پاسخ به این پرسشها بیایید این سه نمونه از آغاز و پایان را با هم مرور کنیم:
قصه شنگول و منگول، مانند قصه جنگل، با فرمول رایج در بسیاری از قصهها آغاز میشود: «یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.» همانطور که قبلاً هم اشاره کردیم فرمولهایی نظیر این به نوعی بیزمانی و یا زمان ابدی ازلی اشاره میکنند: زمانی ویژه قصهها. روشن است که فرمولهای آغازین تنها منحصر به «یکی بود یکی نبود» نیست و دارای اشکال متنوع و بسیار جالبی است ولی همه آنها دارای مضمونی واحد است و اشاره به زمان ابدی ازلی میکند. فقط برای مثال به اینها توجه کنید: «بودید و ما نبودیم، خدا بود و بنده نبود»، «ای برادر بدندیده، یکی بود یکی نبود»، «روزی روزگاری …»، «یکی بود یکی نبود، غیر از خدا کسی نبود، از بنده دروغگوتر نبود، از کلاغ روسیاهتر نبود»، «ای برادر بدندیده، سرت به کهکشان فلک رسیده، یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود»، و نظایر اینها. با توجه به تنوع و اهمیت فرمولهای آغازین ضرورت دارد که قبل از اینکه آنها کاملاً از یادها رفته و نابود شوند آنها را جمعآوری کنیم و پژوهش مستقلی درباره آنها انجام دهیم.
از نظر ساختار، فرمولهای آغاز و پایان شباهتهای چشمگیری به هم دارند: اگر در فرمولهای آغازین با بود و نبود (زمان بیزمان) سروکار داریم در فرمولهای پایان قصه هم با مفاهیم دووجهی متضادی روبرو هستیم: دروغ و راست، بالا و پایین، دوغ و ماست، یعنی آن وضعیتی که دلالت دارد بر ساختار اندیشه اسطورهای حاکم بر قصهها، در این تفکر همه چیز قطبی است: یا سیاه است یا سفید، یا دروغ است یا راست. جالب اینجاست که این مفاهیم دو قطبی به راحتی در کنار هم مینشینند و با هم بیان میشوند. همانطور که فرمول آغازین فقط یک شکل ندارد، فرمولهای پایانی هم متنوع است (گرچه تنوع آنها نسبت به فرمولهای آغازین کمتر است.) به طور نمونه به این فرمولها توجه کنید: «قصه ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید (که باز هم زمان بیزمان ادامه دارد.)»، «آنها به مراد خود رسیدند شما هم به مراد خودتان برسید»، «همانطور که… به هم رسیدند و شاد شدند شما هم شاد باشید»، «قصه ما راست بود، پای کاسه ماست بود، یه دستم گل بود، یه دستم نرگس، خدا سلامتی بده به اهل مجلس»، و نظایر اینها.
در داستان سوم، گرچه هیچ اثری از فرمول آغاز و پایان نیست و دارای ساختار پیچیدهای است ولی از قانونمندیهای پایان داستان متابعت میکند. در اینجا نویسنده داستان را با پایان (یعنی مرگ امیلی) آغاز میکند و بعد به گذشته برمیگردد، شخصیت امیلی و معشوقش را میسازد و بعد با شکستن در و نشان دادن جسد پوسیده معشوق امیلی و با این همآیی ایجاد کردن میان این دو، بخصوص این همآیی در مرگ، در واقع دوباره داستان را آغاز میکند.
در داستان در حقیقت آغاز و پایان دو جزء مجزا از هم نیست بلکه با هم پیوند دارند و هر یک دیگری را متأثر میکند. ساز و کارهای پایان داستان را به دو دسته عمده تقسیم میکند:
- مشکل گشا: در نوع اول پایان داستان تضاد و مشکل آغاز داستان را حل میکند و در حقیقت تعادل اولیه داستان را که به وسیله نیرویی برهم خورده بود دوباره به داستان باز میگرداند و خواننده زمانی که احساس کند تضاد داستان حل شده میپذیرد که داستان به پایان رسیده است، زیرا این خواننده و شم داستانی اوست که آغاز و پایان داستان را مشخص میکند. برای مثال در قصه شنگول و منگول، پایان قصه دقیقاً متأثر از وضعیت آغازین قصه حرکت میکند و دوباره شنگول و منگول و حبه انگور را به مادرش باز میگرداند.
- پایان فریبنده: داستان با توصیف طبیعت، آب و هوا و یا عناصر بیرونی که ظاهراً کمتر ارتباطی با داستان دارند به پایان میرسد. خواننده با توجه به برداشت، انتظارات و پیشبینیهایی که تا اینجا نسبت به داستان دارد بقیه داستان را «میخواند» و احساس میکند که داستان تمام است. مثلاً فرض کنید که نویسندهای با توصیف وضعیت دردناک شخصیتی داستان را به نقطه پایان نزدیک کند و در پایان، داستان را اینطور تمام کند: «و ناگهان ابرهای سیاهی آسمان را پر کردند و باران سیلآسايي شروع به باریدن کرد، ابرهایی که انگار خون میگریستند.» در اینجا توصیف طبیعت نه تنها داستان را کامل میکند و به پایان میبرد بلکه استعارهای است برای وضعیت دردناک شخصیت داستان.
آیا پایان داستان کوتاه و رمان تفاوتی با هم دارند؟
پایان رمان نقطه فرود است نه نقطه اوج. رمان باید قبل از پایان به نقطه اوج خود رسیده باشد … به همین دلیل بسیار طبیعی است که ما در رمان با پایان غیرمنتظره روبرو نباشیم در صورتی که قصه بیشتر متمایل به پایان غیرمنتظره است و در اینجا همه چیز به نقطه اوج خود میرسد. در رمان بعد از نقطه اوج باید همه چیز فرود آید، در قصه همینکه به نقطه اوج رسیدیم باید به پایان برسد.» به همین دلیل در برخی از رمانها، نویسنده برای اینکه همچنان خواننده را مشتاق نگاه دارد (از این نظر که او حالا که نقطه اوج رمان را پشت سر گذاشته احتمالاً پایان رمان را میداند) سعی میکند در پایان رمان متوسل به شگردهایی شود: مثلاً حادثه غیرمترقبهای بیافریند و یا زمان رمان را تغییر دهد: فرضاً اگر زمان داستان به گذشته است به زمان حال بازگردد و با ذکر مطلبی درباره وضعیت کنونی شخصیتها رمان را به پایان برد.
منابع:
دستور زبان داستان – احمد اخوت