وقتی که شناختی نسبی به داستان و داستاننویسی پیدا کردم، به این باور رسیدم که داستاننویسی را میتوان آموخت، همانطور که نقاشی و طراحی و موسیقی را میشود فرا گرفت. خود من نویسندگی را بی معلم شروع کردم، اما دوستانی داشتم که در این راه کمکم کردند. با این حال اگر از آغاز شناخت بیشتری نسبت به ساختار و معنای داستان داشتم، مسلماً داستانهای بیعیب و ایرادتری مینوشتم. همانطور که هر وقت حروف چینی مجددی از کارهایم میشود، جرح و تعدیلهای بسیاری به آنها میدهم.
من بر این نکته آگاهم که بعضی از بزرگان ادب، بخصوص گذشتگان و رفتگان، داستان را همچون شعر یاد گرفتنی نمیدانستند و آن را موهبتی و سرشتی نهفته در نهاد بعضی از افراد میپنداشتند، اما تعدادشان نسبت به مشاهیر دیگری که عقیدهای برخلاف آنها داشتند، بسیار اندک بود و با پیشرفت زمان و پیداشدن نویسندههای نام آور معاصری که از درون کلاسهای داستان نویسی بیرون آمدند، عدهشان کم و کمتر هم شده است.
نمیخواهم حرفهای گذشتهام را که استعداد نقش تعیینکنندهای در نویسندگی ندارد و اصول داستاننویسی را باید حتماً آموخت را در اینجا تکرار کنم، بلکه به این نتیجه رسیدهام که نه موهبتی سرشتی و استعداد و قریحه درونی و نه آموختن اصول و فنون داستان نویسی شخص را داستان نویس نمی کند.
در عرض پانزده یا بیست سالی که آموزش داستان نویسی را انجام دادم، شاید اغراق نباشد که بگویم صدها مشتاق در جلسههای داستاننویسی من شرکت کردند و داستانهایی هم نوشتهاند و در کلاس خواندهاند و چاپ کردهاند. حتی مجموعه داستانی هم انتشار دادند و بعد دنبال کار را رها کردند و دیگر ادامه ندادند!
بارها از خود پرسیدهام که آن شوق به فراگیری نخستین کجا رفت؟ چرا آمدند و روزگاری صرف یادگیری داستان نویسی کردند و بعد آن شوق از میان رفت و کنارش گذاشتند و دنبال کار دیگری رفتند؛ ویرشان گرفته بود؟ یا پای مسئله دیگری در میان بود؟
بارها از زبان آنها شنیده بودم که فراگیری داستان را بسیار دوست میدارند و عاشق و شیفته داستان هستند. نوشتن به آنها هویت و شخصیت تازهای میدهد که آنها را از دیگران جدا میکند و احساس خوبی به آنها میدهد که احساسهای دیگر در برابر آن هیچ به حساب میآید. اگر در گفتهشان صادق بودند و بر این باور داشتند، پس چه چیزی باعث شده بود که آن را رها کنند؟ چه چیز والاتری از این موجب شده بود که چراغ ذوق و شوق را در آنها خاموش کند؟
البته معدودی از آنها به آنچه میگفتند و به علاقهای که نشان میدادند، وفادار ماندند و با بهرهای که از جلسات گرفتند، آثاری به وجود آوردند و همچنان در این زمینه فعال هستند اما تعدادشان بسیار اندک است و در میان موج انبوه مشتاقان نویسندگی که در جلسه حاضر میشدند، گم میشوند.
چرا اینها نماندند و آنها ماندند؟ چرا تعداد ماندهها اینقدر کم است؟ آیا نظریه رمانتیک ها که خلاقیت انسان را با سرشتی از پیش تعیین شده و قضا قدر تصور می کردند، درست است و قدرت خلاقه موهبتی است الهی که به هر کسی داده نشده است؛ نه، امروز چنین نظریهای مردود شمرده شده است و علم واقعیت خط بطلان بر آن کشیده است.
آیا در بعضی از افراد استعداد نوشتن از بدو تولد وجود دارد و در بعضی دیگر وجود ندارد؟ این نظر هم مردود است، چرا که انسان در همه جا یکسان زاده میشود. اگر چنین فرضیهای را باید بپذیریم، باید قبول کنیم که در بعضی کشورهای جهان از این نوع انسانهای آفرینشگر بیشتر به دنیا میآیند و به همین دلیل شاهکارهای ادبی در این کشورها آفریده چنین افرادی است و علم و دانش چنین نظری را نیز قبول ندارد و با عقل سالم هم جور در نمیآید.
البته سدها و مانعهایی که جامعه ایران، سر راه آنها می گذارد، میتواند یکی از دلایل اساسی روی برگرداندن از داستاننویسی باشد و نویسندههای کمشماری به وجود آیند. من در جستار «دشواری کار جوانها» جداگانه به این مهم پرداختهام.
اگر سیر تحول داستان را در جهان دنبال کنیم، میبینیم غیر از استثناهایی چون آثار سه نابغه داستان نویسی، کافکا، جیمز جویس و مارسل پروست قرن اخیر، شاهکارهای مدرن داستانی دنیا از قرن هفدهم به بعد از اسپانیا با دن کیشوت سر وانتس، بعد در فرانسه با شاهزاده خانم کلو مادام دولافایت و ژیل بلاس سانتیلانی آلن رنه لوساژ و در انگلستان با رابینسون کروزوئه دانیل دفو و سفرهای گالیور جاناتان سوئیفت و تام جونز هانری فیلدینگ و تریسترام شندی لارنس استرن سر در میآورند و بعد نویسندههای بزرگی در فرانسه و انگلیس پیدا میشوند مانند بالزاک و استندال و دیکنز و جین استین و خواهران برونته (شارلوت و امیلی) که با آثاری ماندگار پا به میدان میگذارند. بعد بزرگان داستان در روسیه ظهور می کنند و نویسندههایی چون گوگول، داستایوسکی، تولستوی و چخوف و گورکی پیدا میشوند. بعد داستان به آمریکا میرود و مشاهیری مثل هرمان ملویل، مارک تواین و فاکنر و همینگوی میآیند و دست آخر، داستان به آمریکای لاتین مهاجرت می کند و شاهکارهای چون صد سال تنهایی مارکز و گفتگو در کاتدرال یوسا به وجود میآید.
نگاهی به این سیر تحول داستان در جهان، نشان میدهد که پیشرفت داستان نویسی به لحاظ انسانهای مستعد و آفرینشگری نیست که در این کشورها ظاهر میشوند، بلکه به شرایط و وضعیت و موقعیتهای اجتماعی و سیاسی حاکم بر جامعه وابسته است و به مقتضیات تاریخی و فرهنگی آنها.
میبینیم بعد از انقلاب مشروطیت، بنیاد داستان نویسی در ایران دیگرگون میشود و قصههای کوتاه و بلند سنتی به کنار میرود و طرح نو نوشته میشود و داستاننویسی نوین به ایران میآید. پیدا شدن جمالزاده و هدایت و نویسندههای نسل اول داستان نویسی ما، تحت تأثیر این انقلاب فرهنگی و اجتماعی و تاریخی است.
اگر به این نتیجه برسیم که تحت شرایط و مقتضیات برشمرده، تحولات داستاننویسی صورت میگیرد، پس نقش فردی در این میان چه میشود؟ اگر قبول داشته باشیم که استعداد نویسندگی با نویسنده به دنیا نمیآید، تحت شرایط و وضعیت و موقعیتهای بعد از انقلاب مشروطیت با فراگرفتن اصول داستاننویسی هرکس میتوانست نویسنده شود، پس چرا نویسندههای ما این قدر کم شمارند؟
در کتاب نویسندههای نامآور معاصر ایران من تنها توانستم از سی و یک نویسنده تثبیت شده یاد کنم. فقط سی و یک نویسنده در صد سال داستاننویسی ایران. اگر انتظارمان را پایین بیاوریم و از قلمزنهای دیگری نیز یاد کنیم و سی و یک نویسنده دیگر به این فهرست اضافه کنیم، باز هم شمار نویسندهها با در نظر گرفتن جمعیت ایران و بعد زمانی بسیار اندک است.
بنابراین، تنها در حوزه و احوال خاص و با فراگرفتن اصول داستان نویسی و سعی و پشتکار، کسی نویسنده نمیشود. وضعیت و موقعیتهای فرهنگی و اجتماعی و تاریخی و فراگیری فنون و پشتکار برای رسیدن به کمال نویسندگی لازم است، اما کافی نیست و هر کس را نویسنده نمیکند.
به نظر من، آنچه فرد را نویسنده میکند و شعله آتش درونیاش زبانه بکشد، احساس ضرورت و نیازی است که در نهاد او نهفته است. ضرورتی که اگر در وجود فرد نهادینه شود، هیچ چیزی نمیتواند جانشین آن شود.
این ضرورت، همیشگی نیست. ممکن است ضرورت یا ضرورتهای دیگری آن را پس بزند و اهمیت حیاتی خود را برای فرد از دست بدهد یا جابجایی محیط زندگی و بیریشهشدن فرد(مهاجرت به خارج)، ضرورتش را از میان ببرد. همانطور که نویسندههایی که جلای وطن کردهاند، اغلب از نوشتن بازماندهاند و عقیم شدهاند یا اثر چشمگیری نیافریدهاند.
من میدانم که بسیاری چنین نظری را نمیپذیرند، اما من بر این عقیدهام اصرار دارم که هنرمندهای ایرانی دست کم در آثار روایتی و نمایشی میتوانند آثار ماندگار و معتبر خود را فقط در ایران به وجود بیاورند. نوشتن در غربت، تحقیق در شاهنامه را جانشین هنر نمایشی خود کرد. صادق هدایت دور از زادگاهش دیگر چیزی ننوشت و خود را کشت. صادق چوبک دور از وطن عقیم شد. بزرگ علوی هم آثار چندان مطرحی به وجود نیاورد و خلاق بزرگ و دوست عزیز من، غلامحسین ساعدی هیچ اثر قابل توجهی در غربت ننوشت.
در جلسههای داستاننویسی من، بسیاری آمدهاند و رفتهاند. تنها کسانی از این جلسهها موفق بیرون آمدهاند و ادامه دادهاند که در وهله اول کار را آسان نگرفتهاند و به اصطلاح پوست کلفت و مقاوم بودهاند و بعد ضرورت و نیاز نوشتن را همیشه در خود احساس کردهاند و با شکیبایی در شکوفایی آن کوشیدهاند و همواره جستوجوگر تکنیکهای نو و شیوههای تازه نویسندگی بودهاند.
اگر کسی چنین ضرورت ماندگار را در خود احساس کند، هیچ عاملی نمیتواند او را از نوشتن باز دارد و انگیزه نوشتنش همیشگی است. به قول ارنست همینگوی، داغیست که بر پیشانیات خورده تا مرگ با تو میماند.
«ادبیات گردابی است که اکثر ابنای بشر به آن تن نمیدهند و آنها که به چنین ورطه سهمناکی گام مینهند و به یاری کلمههای مکتوب دنیای دیگری را خلق می کنند، کسانی که با ذوق و شوق به حرفه دلاورانهای میپردازند که سارتر ایشان را برگزیده می نامید، یعنی همانا نویسندگان در اقلیتاند. آنها تنها در یک آن به نویسندهشدن مصمم میشوند. این بودن و زیستنی است که خود انتخابش میکنند و زندگیشان را برای انتقال آن عطش و آتش درونی که به شکل کلمه درآمده و پیش از این با خیالبافی در سرزمین دست نیافتنی و رمز آمیز ذهن، زندگیها و جهانهای دیگر ارضا میشد، سازمان میدهند. این همان لحظهای است که اکنون شما در آن هستید. وضعیت دشوار و شگفت انگیزی که باید تصمیم بگیرید که آیا علاوه بر تصویر کردن واقعیتی خیالی در ذهن و ارضاء درونی، آن را از خلال متن به فعلیت درآورید یا نه؟ اگر شما تصمیم به این کار گرفتهاید، گام بسیار مهمی برداشتهاید، هر چند که این به تنهایی هرگز آینده شما را به عنوان نویسنده تضمین نمیکند. اما خود را ملزم به آن میدانید. زندگی شخصی خود را در مسیر آن قرار خواهید داد و این راهی است ــ یگانه راه ممکن ــ برای آغاز نویسنده شدن.»
برگرفته از: راهنمای داستان نویسی اثر جمال میرصادقی