چه اتفاقی میافتد که یک نویسنده میخواهد داستان بنویسد!؟ دیدگاههای اشتباهی در مورد داستان نویسی وجود دارد و اکثر نویسندهها درگیر این دیدگاههای غلط هستند و در این مسیر بیشتر انرژی خود را صرف این باورهای غلط میکنند. نویسندگی برای هر کسی یک فعالیت کاملاً دم دستی است، درواقع نویسندگی آخرین حد هنر ادبیات است و کسی که به نوشتن داستان روی میآورد، به این نتیجه رسیده که دیگر هیچ کاری برای انجام دادن ندارد. نویسندگی نسبت به دیگر رشتههای هنری نیاز کمتری به مصالح و پیشدرآمد دارد. یکی از باورهای غلط این است که نویسنده در گوشهای از اتاق مینشیند و شروع به داستان نویسی میکند به امید اینکه روزی یک نویسندة بزرگ شود؛ درواقع نویسنده بیشتر انرژی خودش را صرف استحکاکی میکند که نباید از روز اول بدان پرداخته میشده است.
درواقع باید دید که داستان از کجا شکل میگیرد و اینکه چه ارتباطی بین دنیای داستان با دنیای واقعی وجود دارد. مثلاً کلمة آتش در داستان را به کار میگیرید، آیا این آتش همان چیزی است که در واقعیت وجود دارد و مخاطب آن را میشناسد و یا باید از نو مفهوم آتش را تعریف کرد. درواقع چقدر داستان به واقعیت بدهکار است و باید این بدهی را صاف کند؟ برای رسیدن به پاسخ این مهم باید در قدم اول به پروسة نوشتن داستان شبیه به یک پروسة علمی نگاه کرد. بیشتر فکر میکنند که داستان نویسی کار علمی نیست و این کاملاً اشتباه است و همین موضوع باعث میشود یک نویسنده به معنای واقعی کلمه نویسندة موفقی از آب درنیاید. به همین دلیل برای نوشتن یک داستان، اگر نویسنده بخواهد داستانش شبیه یک پروسة علمی شود، باید ارتباط داستان خود را با واقعیت پیدا کند و باید بفهمد که داستان در کدام یک از این سه موقعیت نسبت به واقعیت قرار گرفته است. این سه موقعیت عبارتانداز:
۱- آیا داستان یک موقعیت واقعی را همانطوری که هست بازتاب میدهد؟ یعنی راوی صرفاً یک موقعیت واقعی را روایت میکند؟ به عبارت دیگر آیا داستان دارد یک موقعیت واقعی را ترسیم و نوسازی و تقدیم به مخاطب میکند؟ ۲- آیا داستان دارد یک موقعیت واقعی را میگیرد، آن را تغییر میدهد و به مخاطب تقدیم میکند؟
۳- آیا داستان یک موقعیت واقعی را میگیرد، آن را میکوبد و از نو میسازد و بعد آن را به مخاطب تقدیم میکند؟
داستان مثل یک خانه است و نویسنده اگر مانند دلال عمل کند، یعنی خانه را بخرد و به دیگری بفروشد؛ یا اینکه تغییرات جزئی در این خانه انجام دهد اما خانه همانی است پیش از این بوده، حالت اول رخ میدهد. حالت دوم زمانی اتفاق میافتد که یک بنا (نویسنده) در خانه (داستان) تغییرات چشمگیری انجام میدهد مثلاً به خانة قبلی یک اتاق اضافه یا از آن کم میکند یا پذیرایی را بزرگتر یا کوچکتر میکند، اینجا تغییرات گستردهای رخ میدهد. حالت سوم زمانی است که بنا (نویسنده) آن خانه (داستان) را خراب میکند و در زمین خانة قبلی، خانة جدیدی میسازد. درواقع بنا (نویسنده) از جوهر خانة (داستان) قبلی در خانة (داستان) جدید استفاده میکند.
حال به عنوان یک نویسنده اگر این خانه داستان شما باشد، باید در قدم اول شما تصمیم بگیرید روی آن موقعیت حقیقی که این شوق و لذت را در شما ایجاد کرده که آن را تبدیل به داستان کنید. حال کدام یک از این سه پروسه را باید پیاده کنید. آیا میخواهید همانطور بدون تغییر تحویل دهید؛ یا میخواهید تغییراتی روی آن انجام دهید بعد تحویل دهید و یا اینکه میخواهید بکوبید و از نو بسازید و سپس تحویل دهید. داستان نویس باید بداند که میخواهد خودش را در کدام یک از این حالتهای سهگانه قرار دهد؛ آیا بدون تغییر کاری میکند، آیا تغییراتی انجام میدهد و یا از نو میکوبد و میسازد. در وهلة اول نویسنده باید خودش را بشناسد و سپس ارتباط بین خود و حقیقت را مشخص کند. پس شناخت نویسنده از خودش مهمترین گام در عرصة نوشتن یک داستان است؛ پیش از نوشتن داستان چه ارتباطی بین نویسنده و حقیقت وجود دارد؟ این مهم را چه چیزی مشخص میکند؟ در واقع آن سریالها و فیلمهایی که نویسنده به آنها علاقه دارد و همچنین آن کتابهایی که مطالعه میکند، رابطة شناخت نویسنده از خود و حقیقت را مشخص و آشکار میکند؛ اما وقتی که بین آن چیزی که خود را آشکار میکند و با آن فرضیهای که نویسنده در ذهن دارد فاصله وجود داشته باشد، یک نویسنده به معنای واقعی کلمه نویسندة موفقی از آب درنمیآید. نویسنده کسی است که باید پرده از حقایق هستی بردارد. اگر نویسنده فرضیهای داشته باشد که این فرضیه با آن ارتباطی که با حقیقت دارد کاملاً عکس همدیگر عمل کنند، نتیجه چنین میشود که من داستان نویس نیستم، بلکه فرض من براین است که یک مددکار اجتماعی یا هستی شناس و یا فیلسوف هستم و به بهانة داستان نویسی پرده از جهان هستی برمیدارم و خواننده را با لایههای عمیق زندگی آشنا میکنم و انگار دارم به مخاطب میگویم که چگونه میتواند به ذات هستی پی ببرد. این فرض کاملاً اشتباه است؛ چراکه نویسنده اصلاً چنین شخصی نیست و خواننده این موضوع را متوجه میشود و بدترین کار دنیا برای یک نویسنده این است که مخاطب بفهمد که نویسنده دارد به او دروغ میگوید؛ چراکه خواننده میداند که شما مثلاً یک فیلسوف نیستید، بلکه صرف یک نویسنده هستید.
در قدم اول وقتی کتاب داستان یا رمانی را باز میکنیم، میدانیم که ما با یک داستان نویس مواجه هستیم و این داستان نویس باید در قدم اول ارتباط خودش با حقیقت را مشخص کرده باشد. وقتی نویسنده بخواهد داستانی بنویسد که از حقیقتی نشأت میگیرد باید بداند که دسترسی او به این حقیقت چگونه است آیا سخت است یا آسان؟ یعنی اینکه نویسنده در همه حال به یک موقعیت داستانی میاندیشد و برای او یک حقیقت میشود و با آن زندگی میکند. یا اینکه این حقیقت برای نویسنده مثل یک کامپیوتر باشد، مثلا حقیقت مانند پوشهای پنهان است که برای رسیدن به آن باید چندین پوشه را باز کرد تا به آن برسد. نتیجة چنین وضعیتی این گونه میشود که مخاطب با یک داستان نویس سردرگم مواجه است. مثلا در اواسط یک داستان خواننده با شخصیت جدیدی مواجه میشود که تا حالا حضور نداشته، مخاطب سعی میکند بفهمد ارتباط این شخصیت جدید با کاراکترهای قبلی چیست اما متوجه نمیشود؛ حال جالب اینجاست که همان شخصیت به شکل مرموزی از داستان خارج میشود. اینجاست که مخاطب با یک نویسندة سردرگم روبهرو میشود و این به خاطر این است که نویسنده به خواننده آدرس اشتباه داده است و ذهن مخاطب با سوال های بیجواب مواجه میشود و به جواب هم نمیرسد، در نهایت مخاطب مجبور میشود این داستان را با نویسندة سردرگمش رها کند. آن موقع نویسنده متوجه میشود که داستان بدی نوشته که نمیتواند مخاطب را با خود همراه کند.
درواقع حقیقت از یک نویسندة حقیقی نشأت میگیرد. نویسندة حقیقی کسی است که با خودش تعارف ندارد؛ یعنی نویسنده به معنای واقعی کلمه داستانی نمینویسد که نگران این باشد که مخاطب چه قضاوتی از آن میکند. اگر نویسنده بیشتر از داستان نگران شخصیت خودش باشد، باعث میشود که داستان نتواند کار خود را به خوبی انجام دهد. درنهایت مخاطب با یک داستانی مواجه میشود که این یک داستان حقیقی نیست و امکان ندارد که مخاطب تشخیص ندهد که داستان نویسنده داستان حقیقی نیست، یعنی وقتی داستان از حد و حدود خودش خارج شود، خواننده میفهمد که نویسنده با یک داستان شل و ول میخواهد سر او کلاه بگذارد.
درواقع همین حقیقت است که باعث شناخت داستان میشود و شناخت اولین و آخرین تکنیک پیش برندة داستان نویسی است. اگر نویسنده بتواند برای داستانش حالت نوعی سفر درنظر بگیرد که مخاطب بداند که نویسنده میخواهد او را به وسیلة داستان به سفری ببرد و برگرداند، بنابراین نویسنده باید برای چنین حالتی برای مخاطب شناخت ایجاد کند. نویسنده برای این شناخت اگر بتواند کل ماجرای داستانش را از اول تا آخر بدون هیچ کم و کاستی به مخاطب بگوید، اینجا قدم اول را برداشته است. اما اگر نویسنده در تعریف کردن داستان به مشکل بربخورد و داستان را برای خواننده ناقص تعریف کند، اینجا دقیقاً همان موقعیتی پیش میآید که نویسنده نتوانسته نسبت به داستانش شناخت کافی داشته باشد و این یعنی نویسنده به خوبی حقیقت داستانش را نمیداند که چیست و همین موضوع باعث میشود که موقعیتهای داستانش را دور بزند، مثلاً بُرِش زمانی اتفاق میافتد یا در خلال متن سه نقطه میگذارد و یا قهرمان داستان بیشتر موانع را دور میزند و این برای مخاطب سؤال بزرگی را مطرح میکند که چرا نویسنده چنین طرح وارفتهای نوشته است!؟ این مشکلات وقتی پیش میآید که نویسنده نتوانسته شناخت کافی نسبت به دنیای داستان خودش داشته باشد و نتوانسته حقیقت داستانش را کشف کند.
در حالت سوم که باید از نو بسازد، رابطة نویسنده با حقیقت پیچیدهتر میشود. نویسنده مانند خدا عمل میکند؛ یعنی او هم مانند خدا خالق است. دنیای داستان هیچ بدهیای به حقیقت و واقعیت دنیای بیرون ندارد و آن حقیقتی که نویسنده در داستان میسازد، هیچ ارتباطی با حقیقت دنیای بیرون ندارد، به شرط اینکه نویسنده از پس آن برآید؛ اینجاست که نویسنده مانند یک انسان جاهطلب هرکاری را میتواند انجام دهد. با این شرط که مخاطب لحظه به لحظه با داستان همراه باشد و پیگیر وضعیت کاراکترها باشد و هیچ موقع از روایت عقب نیفتد. مثلاً نویسنده طوری بنویسید که مخاطب باور کند که آتشی وجود دارد که به جای سوزاندن، منجمد میکند و یا اینکه اژدهای خانگی وجود دارد که دختری روی آن سوار است. اینجاست که نویسنده کار خودش را به خوبی انجام داده است و این همان حقیقت است؛ همان حقیقتی که به همان اندازه که میتواند سخت باشد، به همان اندازه یک چیز کاملاً پیش پا افتاده و ساده باشد. درواقع حقیقت چیزی است که نویسنده در دنیای داستان میسازد، نه آن چیزی که پیش از این وجود داشته است؛ این ارتباط در حالت سوم رخ میدهد. یعنی وقتی که نویسنده دارد دنیا را میکوبد و داستان را از نو میسازد. این گاه بسیار خوب است، چون نویسنده در داستان دنیای خودش را با قوانینی که خودش دوست دارد میسازد؛ و گاه بسیار سخت است، چراکه مخاطب در دنیای بیرون پا به پای دنیای داستان با نویسنده رقابت میکند. مخاطب وقتی وارد دنیای خیالی داستان میشود، درواقع میخواهد از دنیای حقیقیاش فرار کند و به دنیای خیالی نویسنده پناه میبرد؛ بنابراین خواننده دنیای حقیقی خودش را با دنیای خیالی نویسنده مقایسه میکند، معایب و مزایای دو دنیا را باهم میسنجد. اگر مزایای دنیای داستان بیشتر از معایب آن باشد، مخاطب با آن ارتباط برقرار میکند؛ اما این مهم وقتی اتفاق میافتد که نویسندة داستان به خوبی دنیایی که خلق کرده را میشناسند و حقیقت آن را میداند و آن را به خوبی برای خواننده تعریف میکند و هیچ جای اما و اگری در ذهن مخاطب نمیگذارد و به تمامی سوالات ذهن او پاسخ میدهد.
درواقع نویسنده برای دنیای خودش مثل یک مهندس است و تمامی چارچوبها را بیچونوچرا سازمان میدهد. این حقیقت وابسته به یک نقشهای است که شاید این نقشه فقط ده درصد در داستان باشد و نود درصد نباشد؛ اما نویسنده به عنوان خالق اثر و کسی که از حقیقت آن آگاه است و نقشة این دنیا را میداند. وقتی نویسنده حقیقت داستانش را بداند و آن دنیای داستانی خودش را بشناسد، باعث میشود که مخاطب حس کند کاراکترهای داخل داستان یک جایی در این دنیای حقیقی به زندگی خود ادامه میدهند اگر نویسنده نسبت به دنیای داستانش شناخت کافی داشته باشد، فعالیت او بیشتر شبیه یک مهندس میشود که به خوبی ساخته و سازمان داده است. درواقع مفهوم تجربة زیستن در داستان همان مفهوم شناخت است. اینکه نویسنده چقدر دنیای اطرافش را میشناسند و این شناخت از حقیقتی است که پشت آن است ناشی میشود. چقدر حقیقت پشت آن را میداند و میشناسد. برای یک نویسنده حقیقت داستان از شناخت نشأت میگیرد. نویسندهای که به حقیقت داستان خودش شناخت و اشراف کافی داشته باشد، میتواند از عهدة تمامی نقدها و سوالها برآید.
در داستان نویسی مانند سایر فعالیتهای هنری هیچ رویکرد کلی وجود ندارد. این نویسنده است که با مخاطب قرارداد میبندد که چگونه داستان بنویسد. یکی به کلیات بیشتر پایبند است یکی به جزئیات. این بسته به نویسنده است، درواقع نویسندگان با مخاطبان قرارداد میبندند که اینگونه بنویسند و مخاطب هم با زاویه دید نویسنده پیش میرود. در داستان هیچ تمهیدی وجود ندارد که بر خودش دلالت نکند، یعنی اگر نویسنده کلینگر یا جزئینگر است، باید برای آن دلیل داشته باشد که چرا جزئینگر و چرا کلینگر.
چیزی که درست است این است که نویسنده آن کاری را که بلد است انجام دهد، مثلا کسی که فقط روی طنز قدرت نوشتن دارد، همان را بنویسد یا کسی که عاشقانه مینویسد، همان را ادامه دهد. همچنین نویسندهای که به ژانری علاقه ندارد و نمیتواند از عهدة آن برآید نباید در آن دست و پا بزند؛ پس نویسنده باید به دنبال علایق خود باشد.
نویسنده نباید دغدغة خودش یا مخاطب را داشته باشد، بلکه باید دغدغة شخصیتهای داستانش را داشته باشد، باید به فکر آن باشد که از بحرانها نجات یابند یا در بحرانها گیر کنند تا اوج و بحران تمام شود و گره گشایی کند. پس در قدم اول نویسنده باید حواسش به شخصیتهای داستانی باشد و در قدم دوم نویسنده هم باید هم خدای خوبی باشد و هم خدای بد. وقتی شخصیتها را به چالش میکشد، باید بتواند آنها را نجات دهد و بالعکس و باید این تعادل حفظ شود، چراکه اساس قصه گویی بر تعادل است.