اطلاعیه: بسیاری از بخش‌ها و امکانات وب‌سایت داستان نویس نوجوان در حال بازطراحی هستند و قابلیت دسترسی به آن‌ها وجود ندارد. برای اطلاع بیشتر از وضعیت این نگارش، بر روی علامت تعجب عبارت نسخه آزمایشی کلیک نمایید.

نسخه آزمایشی

نسخه ۱.۰: رونمایی از نسخه آزمایشی داستان نویس نوجوان

نسخه ۱.۱: معرفی مسابقه تابستانی ۱۴۰۳ و تغییرات جرئی دیگر

نسخه ۱.۲: انتشار نسخه جدید صفحه اصلی مجله داستان نویس نوجوان

نگارش 1.24
17 شهریور 1403

قصه عینکم (رسول پرویزی)

تاریخ انتشار:

13 شهریور 1399

زمان تخمینی مطالعه:

15 دقیقه

آذر فیروزی راد

نویسنده در مجله داستان نویس نوجوان

رسول پرویزی، نویسنده و مترجم معاصر ایرانی، با آثارش در عرصه ادبیات داستانی و نقد ادبی شناخته شده است. او با نگارش داستان‌های کوتاه و رمان‌های خود، به بازنمایی وضعیت اجتماعی و فرهنگی ایران پرداخت و به ویژه در آثارش به لایه‌های پنهان جامعه و شخصیت‌هایش پرداخته است. در این داستان، پرویزی به روایت تجربه تلخ کودکی با اختلال بینایی می‌پردازد که به خاطر عدم شناخت نقص خود و سوءتفاهم‌های ناشی از آن، به موقعیت‌های خجالت‌آور و دردآوری گرفتار می‌شود. این داستان با نگاهی ظریف به مسایل اجتماعی و روانی، به توصیف تاثیرات سوءفهم و ناتوانی‌های جسمی بر زندگی فردی و اجتماعی می‌پردازد.


بقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گویی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظه‌ام باقی است.

آن روزها که کلاس هشتم بودم، خیال می‌کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی‌مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دایی‌جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش می‌رسید و شلوار پاچه‌تنگ می‌پوشید و کراوات از پاریس وارد می‌کرد و در تجدد افراط داشت، به‌طوری که از مردم شهرمان لقب «مسیو» گرفت؛ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دایی‌جان به واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی‌مآبان مرا در فکرم تقویت کرد.

گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم می‌گذارند. این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه‌ای که در آن تحصیل می‌کردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه – خدا حفظ کند – هر وقت برای من و برادرم لباس می‌خرید، ناله‌اش بلند بود.

متلکی می‌گفت که دو برادری مثل علم یزید می‌مانید. دراز دراز، می‌خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز، چشمم سو نداشت و درست نمی‌دید. بی‌آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم‌سوست، چون تابلو سیاه را نمی‌دیدم، بی‌اراده در همه کلاس‌ها به طرف نیمکت ردیف اول می‌رفتم. همه شما مدرسه‌رفته‌اید و می‌دانید که نیمکت اول مال بچه‌های کوتاه‌قد است. این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچه‌های کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم، طفلک‌های همکلاس کوتاه‌قد و هم‌درس خپل از ترس کشمکش و لوطی‌بازی‌های خارج از کلاس تسلیم می‌شدند. اما کار بدین‌جا پایان نمی‌گرفت.

یک روز معلم خودخواه و لوسی دم مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه‌ها رسید.

همین‌طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت:

ــ چشمت کوره دیگه؟ حالا دیگه پسر اتول‌خان رشتی شدی؟ آدم‌ها تو کوچه می‌بینی و سلام نمی‌کنی؟!

معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد می‌شده و من او را ندیده‌ام، سلام نکرده‌ام. ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردن‌کشی کرده، اکنون انتقام گرفته و مرا ادب کرده است.

در خانه هم بی‌دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام بلند می‌شدم. چشمم نمی‌دید، پایم به لیوان آب‌خوری یا بشقاب یا کوزه آب می‌خورد. یا آب می‌ریخت یا ظرف می‌شکست. آن وقت بی‌آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه‌کورم و نمی‌بینم، خشمگین می‌شدند. پدرم بد و بیراه می‌گفت. مادرم شماتتم می‌کرد، می‌گفت: به شتر افسارگسیخته می‌مانی، شلخته و هر دم بیل و هپل هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی‌کنی؛ شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.

بدبختانه خودم هم نمی‌دانستم که نیمه‌کورم؛ خیال می‌کردم همه مردم همین‌قدر می‌بینند!!

لذا فحش‌ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش می‌کردم که: «با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً پیشرفت نداشتم، مثل بقیه بچه‌ها پایم را بلند می‌کردم، نشانه می‌رفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی‌خورد، بور می‌شدم. بچه‌ها می‌خندیدند. من به رگ غیرتم برمی‌خورد. دردناک‌ترین صحنه‌ها یک شب نمایش پیش آمد.

یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده‌باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه‌ها برای دیدن چشم‌بندی‌های او به نمایش می‌رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمی‌گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم. جایم آخر سالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریک‌بین شدم، یارو وارد سن شد، شامورتی را درآورد و بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من محصور بازی‌های او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی می‌ترسیدند، گاهی می‌خندیدند و دست می‌زدند. اما من هر چه چشمم را تنگ‌تر می‌کردم و به خودم فشار می‌آوردم درست نمی‌دیدم. اشباحی به چشمم می‌خورد؛ اما تشخیص نمی‌دادم که چیست و کیست و چه می‌کند. رنجور و وامانده دنباله‌رو شده بودم. از پهلودستی‌ام می‌پرسیدم چه می‌کند؟ یا جوابم را نمی‌داد یا می‌گفت: مگر کوری؟ نمی‌بینی؟

آن شب من احساس کردم که مثل بچه‌های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.

بدبختانه یک‌بار هم کسی به دردم نرسید. تمام غفلت‌هایم را که ناشی از نابینایی بود، حمل بر بی‌استعدادی و مهملی و ول‌انگاریم کردند. خودم هم با آن‌ها شریک شدم.

یا آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم، خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود. همان‌طور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می‌آمدند و با اسب و استر و الاغ به‌عنوان مهمانی لنگر می‌انداختند و چندین روز در خانه ما می‌ماندند، در شیراز هم این کار را تکرار می‌کردند. پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کمرش برنمی‌داشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود، مهمانداری ما پایان نداشت. هر بی‌صاحب‌مانده‌ای که از جنوب راه می‌افتاد، سری به خانه ما می‌زد.

خداش بیامرزد. پدرم دریادل بود. در لاتی کار شاهان را می‌کرد. ساعتش را می‌فروخت و مهمانش را پذیرایی می‌کرد. یکی از این مهمانان پیرزنی کازرونی بود. کارش نوحه‌سرایی برای زنان بود. روضه می‌خواند. در عید عمر تصنیف‌های بند تنبانی می‌خواند، خیلی حراف و فضول بود. اتفاقاً شیرین‌زبان و نقال هم بود. ما بچه‌ها خیلی او را دوست می‌داشتیم. وقتی می‌آمد کیف ما براه بود.

شب‌ها قصه می‌گفت، گاهی هم تصنیف می‌خواند و همه در خانه کف می‌زدند. چون با کسی رودربایستی نداشت، رک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می‌گفت. ننه خیلی او را دوست می‌داشت.

اولاً، هر دو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند. ثانیاً، طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می‌کرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است. خلاصه، مهمان عزیزی بود. البته «زادالمعاد» و کتاب دعا و کتاب جودی و هرچه از این کتب تعزیه و مرثیه بود، داشت. همه این کتاب‌ها را در یک بقچه می‌پیچید. یک عینک هم داشت. از آن عینک‌های بادامی‌شکل قدیم. البته عینک کهنه بود، به‌قدری کهنه بود که فریمش شکسته بود. اما پیرزن به‌جای دسته‌ی فریم، یک سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند را می‌کشید و چند دور دور گوش چپش می‌پیچید.

من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود، رفتم سر بقچه‌اش. اول کتاب‌هایش را به‌هم ریختم؛ بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت، عینک موصوف را از جعبه‌اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به‌سر خواهرم بگذارم و دهن‌کجی کنم.

آه، هرگز فراموش نمی‌کنم!!

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود!! همین‌که عینک به چشمم رسید، ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.

یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پاییزی بود. آفتاب رنگ‌رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک‌تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ درهم‌رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جداجدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یکدست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد؛ در قرمزی آفتاب، آجرها را تک‌تک دیدم و فاصله آن‌ها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن‌قدر خوشحال شدم که بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم، ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌کردم که من تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس خوشحال بودم، صدا در گلویم می‌ماند.

عینک را درآوردم؛ دوباره دنیای تیره در چشمم آمد؛ اما این بار مطمئن و خوشحال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم، فکر کردم اگر یک کلمه بگویم، عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

بعدازظهر بود. کلاس ما در اُرسی قشنگی جا داشت. مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اتاق‌های آن بیشتر آیینه‌کاری داشت. کلاس ما بهترین اتاق‌های خانه بود. پنجره نداشت و مثل اُرسی‌های قدیم دَرَک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره‌های معصوم هم‌کلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پر بها به ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک یک قرن و نیم از عمرش می‌گذشت! همه هم‌سالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند، او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما، مدرسه بچه‌های اعیان‌ها در محله لاتها جا داشت؛ لذا دوره متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت. مثل حاصل سِن‌زده، سال به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت، زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت و همه شاگردان اگر حاضر بودند، تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح، ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم، اول وقتِ کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ‌چپ به من نگاه می‌کند.

پیش خودش خیال کرد: «چه شده که این شاگرد شیطان برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه باشد.»

بچه‌ها کم و بیش تعجب کردند، خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اول سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه، درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی، موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.

با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم. آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

در این حال، وضع من تماشایی بود. قیافه یُغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و دراز عقابیم، هیچ کدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه این‌ها به کنار، دسته‌های عینک سیمی و نخ قوز بالاقوز بود و هر پدر مرده مصیبت‌دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بی‌خود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت‌زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بر و بر چشم و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم.

مسحور کار خودم بودم و ابداً توجهی به ماجرای شروع‌شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد و یقین کرد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت:

ــ به به! نره‌خر! مثل قوال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت‌صندوقی آوردن؟

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند. وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگرداندند که از آن واقعه خبر شوند. همین‌که شاگردان به عقب نگریستند، عینک مرا با توصیفی که از آن شد، دیدند. یک‌مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست.

صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد – هر و هر – تمام شاگردان به قهقهه افتادند. این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازی‌ها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام. خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمد. خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم، فریاد معلم بلند شد:

ــ دستش نزن، بگذار همین‌طور تو را با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه، تو باید سپوری کنی. تو را چه به مدرسه و کتاب و درس‌خواندن؟ برو، بچه، رو بام حمام قاپ بریز!

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته بود و من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم؟ مات و مبهوت، عینک کذا به چشمم است و خیره‌خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود و یک دستش هم آماده کشیده زدن. در چنین حال، خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک از جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک‌تر شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم، دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم و پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه‌زنی بسیار، تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه‌کوری خودم را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد.

وقتی مطمئن شدند که من نیمه‌کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

ــ بچه، می‌خواستی زودتر بگویی. جونت بالا بیاد. اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون «میز سلیمون» عینک‌ساز.

فردا، پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاهچراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد. یکی یکی عینک‌ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: «نگاه کن به ساعت شاهچراغ ببین، عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟»

بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم. پانزده قرآن دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.

مطالب مرتبط

دیدگاه‌ها

2 نظرات

  1. Avatar
    نازی می گوید:
    4 مرداد 1403

    یه تیکه از این داستان فک کنم تو ادبیات پیشمون بود، یادمه یه بار که کلی درس داشتم، اومدم و به جای درس این شاهکارو خوندم و کلییی خندیدم و لذت بردم. الانم با خوندن دوباره‌ش اون خاطرات برام زنده شد. جدا عالیه!🥹

    پاسخ
  2. Avatar
    محسن می گوید:
    23 آذر 1402

    😢😢😢دقیقا درک میکنم چی گفته.
    وقتی چشمها را عمل کردم و برگشتم خونه،فرشها نو و تمیز بود. کاشیها گلدار بودند.مبلهای کهنه ما،آنقدر هم کهنه و بی‌رنگ نبودند و و و

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند. *