ویکتور هوگو، نویسندهٔ برجستهٔ فرانسوی و یکی از پیشگامان رمانتیسم، در داستانهایش به بررسی عمیق مسائل اجتماعی و انسانی میپردازد. در داستان کوتاه بیچارگان، هوگو زندگی سخت یک خانوادهٔ ماهیگیر را در شب طوفانی به تصویر میکشد. ژانی، زن ماهیگیر، با نگرانی در انتظار بازگشت شوهرش است، در حالی که با مرگ همسایهٔ فقیرشان و بیسرپرست شدن کودکان او مواجه میشود. با وجود فقر خود، ژانی و شوهرش تصمیم میگیرند از این کودکان مراقبت کنند. این داستان نمادی از نوعدوستی و انسانیت در برابر ناملایمات زندگی است.
بخوانید: ویکتور هوگو کیست؟
یک شب طوفانی بود! کلبهای محقر در کنار دریا تک و تنها مانده بود. داخل این کلبه با همه تاریکی، نورانی و روشن بود. یک طرف تور ماهیگیری به دیوار آویخته بودند و در طرف دیگر تختخوابی دیده میشد که در کنار آن، درون بستری روی تختهها، پنج طفل کوچک خوابیده بودند. نور لرزان آتش سرخرنگ اجاق به سقف افتاده بود. مادر بچهها که زن ماهیگیر بود، سرش را به بستر آنها تکیه داده بود و به آرامی دعا میخواند.
خیالات محزون و افکار وحشتناک، آرامش او را سلب کرده بود. کاملاً تنها بود و با کمال دقت و اضطراب به هیاهوی بیرون گوش میداد و انتظار میکشید. ترس و وحشت روحش را میآزرد و قلبش را سخت میلرزاند. بیرون، پشت پنجره کلبه، دریای خشمگین میغرید. طوفان همه چیز را در میان چنگال خود میفشرد. دریا فریاد میکشید و خود را با امواج سفید کفآلود به ساحل میکوفت. از صدای فریاد دریا، اضطراب و وحشت و از ناله طوفان، حزن و اندوه و گریه احساس میشد. صاحب این کلبه، ماهیگیری بود که آن روز هنگام غروب برای صید ماهی به دریا رفته و هنوز بازنگشته بود. ساعتهای متمادی میگذشت که او با طوفان دست به گریبان بود و با امواج میجنگید. از دورترین سالهای طفولیت مجبور شده بود گردن به فرمان زندگی بگذارد و به شغل پرخطر ماهیگیری بپردازد. آن شب مدتی میگذشت که به این زندگی وحشتناک و سراسر زد و خورد و اضطراب عادت کرده بود. به این زندگی خو گرفته بود. در هوای بارانی، طوفانی، کولاک، برف، یخبندان و در سختترین و منقلبترین ساعات دریا باز برای صید میرفت! مثل اینکه برای او مرگ امری عادی و پیش پا افتاده شده بود. هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. با خود میگفت:
«بچهها نان لازم دارند! پس نمیشود از طوفان ترسید. باید رفت، با زندگانی و با امواج خروشان مبارزه کرد!»
همیشه با همین فکر، یکه و تنها در قایق خود مینشست و به میان طوفان و امواج دریای لایتناهی میرفت. چقدر جرأت میخواهد؟ چقدر مهارت لازم است که انسان بتواند خود را به امواج دریا بسپارد و در عین حال با این امواج بجنگد. چه مشکل است که انسان بتواند با طوفان و دریای خروشان نبرد کند. برای این کار یک عمر تجربه لازم است. بایستی بازوهای قوی داشت. هنگام طوفان، امواج مانند مارهای سمجی از اطراف قایق بالا میآیند و شاید از ترس و وحشت باد است که این امواج مینالند و کف سفید پس میدهند. «ژانی» زن ماهیگیر هنوز نخوابیده و بیدار بود. اگر هم میل داشت نمیتوانست بخوابد. اضطراب و ناراحتی به او اجازه استراحت نمیداد. صداها و فریادهای این شب طولانی به گوش او میرسید و او را مجبور میکرد که به کمترین و کوچکترین آنها گوش فرا دهد. گاه ناله شوم و خشک پرندههای دریایی به گوشش میرسید و این هیاهو شوهر او را در نظرش مجسم میکرد که روی قایق خود نشسته و میان امواج هولناک بالا و پایین میرود. ژانی سر خود را به بستر کودکانش تکیه داده و در حزن و سکوت عمیقی فرو رفته بود. با خود فکر میکرد: «زندگی با فقر و تنگدستی چقدر سخت است! دست به گریبان بودن با بیپولی و نداری چقدر دشوار است! تازه ما با تحمل تمام این مشقات و ناراحتیها، فقط میتوانیم نان جو بخوریم. همه اهل این خانه پابرهنهاند! باید تمام عمر را با محرومیت و ناکامی بگذرانند، مبارزه کنند، با فقر بجنگند؛ برای چه؟ آخر برای چه؟ چرا؟»
طوفان شدت پیدا کرد. دریا میغرید و امواج هر لحظه مانند کوهی بر روی ساحل خراب میشد. گاه از اعماق مه دریایی، ستارهای میدرخشید. همانطور که جرقهای در کوره آهنگری و میان دودها بدرخشد و محو گردد، این ستاره هم بهزودی پنهان میشد. نیمهشب فرا رسیده بود. حتماً در آن لحظه خوشبختها، متمولین و پولدارها با خوشی و شادی مشغول عیش و نوش و رقص و پایکوبی بودند، ولی در این ساعت ماهیگیر در چه حال بود؟
او بدبخت و بیچاره و رنگپریده، شنل چرمی خود را به دوش کشیده و در تاریکی بیپایان درون قایق به انتظار سرنوشت نشسته بود. مدام پیش میرفت و از ساحل خبری نبود. در نظر ژانی، زن بدبخت و منتظر ماهیگیر، تصاویر وحشتناک و مناظر زننده یکی بدتر از دیگری مجسم میشد. قلب او از تأثر و اندوه منقلب بود و از چشمانش اشک فرو میریخت و بیاختیار این جمله را با لبهای لرزان و مرتعش تکرار میکرد:
«خداوندا! چه بسا ماهیگیران که در ته دریا خفتهاند. همه آنها در شبی نظیر امشب رفته و هرگز بازنگشتهاند.» ژانی فانوس را برداشت. فکر کرد موقع آن رسیده که به استقبال شوهرش برود. با خود گفت: «آیا دریا هنوز آرام نگرفته؟ شاید هوا روشن شده و طوفان از غضب خود کاسته باشد! بروم ببینم برج دیدبان روشن است یا نه؟»
از کلبه خارج شد. به طلوع صبح خیلی مانده و مه غلیظ سراسر اقیانوس را پوشانده بود. دریا مثل گذشته و بلکه سختتر میغرید و باران هم باریدن گرفته بود. ژانی با زحمت و مثل کورها پیش میرفت. یکمرتبه به کلبه تاریکی برخورد. این کلبه در تاریکی غرق شده بود. نه چراغی در آن میسوخت و نه نوری از آن به چشم میخورد و باد با شدت از بام پر از سوراخ آن میگذشت و نعره میکشید؛ گویی میخواست یکباره کلبه را از جا بکند. ژانی لحظهای ایستاد و فکر کرد: «این کلبه همسایه ناخوش ماست. زن بدبخت در چنین شبی و در این غوغا تنهاست! بروم ببینم آیا احتیاجی به کمک دارد؟ راستی فکر زندگی و بدبختی، او را بهکلی از خاطر من برده بود. شوهرم دیروز میگفت: حال او خیلی بد است. باید حتماً او را ببینم.»
ژانی در را محکم کوفت، ولی جوابی نیامد! با خود گفت: «دلم به حالش میسوزد. او هم مثل ما فقیر است! نه، از ما هم فقیرتر است. بچههایش بیکس و بیپدرند. حتماً برای خوردن هم چیزی ندارند! تنها، بیچارگانند که دلشان به حال هم میسوزد.» ژانی در را کوفت و فریاد میکشید تا شاید کسی صدای او را بشنود و در را باز کند، ولی صدایش در غوغا و هیاهوی طوفان گم میشد و جوابی نمیرسید. ناگهان از فشار ضربات او، درِ کلبه خودبهخود باز شد! ژانی بیاختیار قدم به درون گذاشت و کلبه تاریک را با نور فانوس خود روشن کرد، ولی در قدم اول وحشتزده برجای خود خشک شد! زن همسایه در گوشهای بیحرکت افتاده بود. پاهایش خمیده و دهانش نیمهباز بود. روح معذب او بدنش را ترک کرده و از تمام زندگانیش، پس از یک عمر مبارزه با فقر و تنگدستی، همین جسد سرد باقی مانده بود. پهلوی این جسد سرد، دو کودک به خواب عمیقی رفته بودند. مادر هنگام خواب، روپوش پاره خود را به روی آنها انداخته بود تا سردشان نشود.
یک لحظه بعد ژانی از آنجا بیرون آمد. با بازوهای لرزانش پتویی را بههم پیچیده بود و به زحمت راه میرفت! چرا قلبش چنین با اضطراب میزد؟ چرا پاهایش میلرزید؟ چرا با ترس به اطراف مینگریست؟ هنگامی که به خانه رسید، ساحل بهآرامی از پشت مه بیرون میآمد. رنگپریده و مضطرب روی صندلی پهلوی بستر نشست. هنوز در انتظار شوهرش بود. باز اضطراب و اندوه به او حمله کرد! چیزی نمانده بود قلبش از شدت اندوه و درد بایستد. از میان لبهایش کلمات مقطع و نامفهومی بیرون میآمد. با خود میگفت:
«این چه کاری بود کردم؟ مگر شوهرم درد و غم کم داشت؟ او برای نان دادن به من و پنج بچهام اینهمه زحمت میکشد. حالا اینها هم اضافه شدند! خدایا، مثل اینکه شوهرم آمد… نه؛ قطعاً خیال میکنم. اینطور به نظرم میآید. هیچکس نیست… اصلاً بد روزگاری شده! خود ما چیزی نداریم بخوریم. کار خوبی نکردم، ولی چه میتوانستم بکنم؟ حتماً شوهرم مرا خواهد زد. من میدانم سزاوار کتکم… مثل اینکه آمد! نه، این صدای باد است! خدایا، من چقدر احمقم؟ تمام شب با بیصبری منتظر او بودم، حالا از آمدنش میترسم!» ژانی خسته و کوفته سرش را به دستها تکیه داد و به خواب ناراحتی فرو رفت.
دیگر صدای غرش دریا و ناله باد به گوش نمیرسید! ناگهان دست نیرومندی در کلبه را باز کرد. روشنایی کمرنگ و بشاش صبح از لای در به داخل کلبه تابید و همراه این روشنایی، مرد ماهیگیر به درون آمد و فریاد زد: «آمدم!»
ژانی بیدار شد و خوشحال از جا جست و به گردنش آویخت! لبان خود را به شنل زبر و خیس او چسباند و آن را بوسید. ماهیگیر او را در آغوش کشید و در چشمانش نگریست! ژانی با صدای لرزانی گفت:
– عزیز من، بالاخره آمدی! آیا سلامتی؟ شکاری به دست آوردی؟
ماهیگیر گفت:
– شکار نبود! پارو از دستم افتاد! تور پاره شد! چیزی به مرگم نمانده بود! چه باید کرد؟ بگو ببینم بچهها سلامتاند؟ چه هوای بدی است! نزدیک بود غرق شوم! چند بار به دهان مرگ افتادم! تو بی من چه کردی؟
ژانی گفت:
– منتظرت بودم! مدتی خیاطی کردم. نزدیک بود از ترس بمیرم. خیلی از تو نگران شدم. تمام شب دریا غرید. بچهها خوبند. میدانی چه اتفاق بدی افتاده؟ من طرف صبح رفتم نزد همسایه خودمان، بدبخت دیشب مرد! بچههایش تنها و بیسرپرست ماندهاند.
ژانی بیچاره در حالی که این حرفها را میزد، از اضطراب و ناراحتی رنگ به رنگ میشد. نمیتوانست کلماتش را مرتب کند. مثل اینکه کار بدی کرده باشد، دوباره گفت:
– خیلی کوچولو هستند. دختر بزرگش تازه راه افتاده!
ماهیگیر به فکر فرو رفت و عاقبت گفت:
– بدبختها! چه پیشامد بدی! حتماً از بین خواهند رفت! چه کسی تربیت آنها را به عهده خواهد گرفت؟ تمام اهل ده فقیرند! خودشان هم چیزی ندارند بخورند. من با کمال میل این بچهها را میپذیرم، اما خود ما پنج طفل داریم… چه باید کرد؟
ماهیگیر متفکر، کلاه خیس خود را به گوشهای انداخت و دو مرتبه زیر لب گفت:
– نه! فکر لازم نیست! ما پنج بچه داریم! آنها هر دو تا هستند! خوب، هفت تا خواهند شد! نمیتوانیم بگذاریم مثل توله سگ بمیرند؛ آخر ما انسان هستیم!
و آنوقت صدایش را بلندتر کرد و گفت:
– ژانی، بدو آنها را بیاور! حتماً خیلی ترسیدهاند! مادرشان هنگام مرگ فکر کرده ما آنها را تنها نخواهیم گذاشت. من آنها را قبول میکنم! شاید خداوند به خاطر آنها صید بهتری به ما مرحمت کند! بزرگ میشوند و ما را یاری میکنند.
ژانی در حالی که جلوی بستر زانو زده بود و اشک خوشحالی از چشمانش فرو میریخت، پتو را کنار کشید و گفت:
– مدتی است اینجا هستند!