لیلی و مجنون
آغاز داستان و عاشق شدن لیلی و مجنون
در قبیلهای عرب خانوادهای بودند که هیچ فرزندی نداشتند. بعد از دعا و راز و نیاز فراوان بالاخره آنها صاحب یک فرزند پسر میشوند که نامش را قیس میگذارند. زمانی که قیس بزرگ شده و به مکتب میرود در میان همکلاسیهایش با دختری به نام لیلی آشنا میشود.
او بعد از مدتی کم کم دلباخته این دختر شده و تمام توجهش معطوف به او میشود. همچنین لیلی به اشتیاق دیدار قیس به مکتب میرود. هر چند آن دو تلاش میکنند تا عشقشان را از دیگران مخفی نگه دارند، اما با گذشت زمان قیس چنان واله و شیدای لیلی میشود که همه او را مجنون (دیوانه) میخوانند. پدر لیلی که مرد معتبر و پولداری است، زمانی که از عشق آنها به هم آگاه میشود از رفتن لیلی به مکتب جلوگیری میکند. این فراق و ندیدنها معشوق برای قیس عاشق طاقت فرسا بوده و شیدایی او را به نهایت میرساند.
رفتن پدر مجنون به خواستاری لیلی
بالاخره پدر قیس تصمیم میگیرد به خواستگاری لیلی برود تا قیس را از این حال نجات دهد. با اینکه پدر لیلی با احترام او را میپذیرد، اما زمانی که حرف از خواستگاری و ازدواج میشود، به دلیل اختلاف بین قبایل پدر لیلی جواب رد میدهد. او در جواب میگوید: «حیثیت و آبروی ما مهمترین چیزی است که ما داریم که با این وصلت در میان قبائل بر باد میرود.» پس پدر قیس با ناراحتی برگشته و جواب نهایی را به مجنون میدهد. قیس با شنیدن جواب رد مدام گریه و زاری میکند. پدر سعی میکند او را نصیحت کند تا از این عشق دست بکشد. حتی آشنایان و دوستان نیز برای کمک به او میآیند و با قیس صحبت میکنند، اما مجنون آشفتهتر از پیش سر به بیابان میگذارد.
پدر مجنون وقتی حال نزار فرزند خود را دید به توصیه اطرافیان تصمیم گرفت پسرش را به خانه کعبه ببرد و از درگاه خدا طلب یاری و شفا کند. با رسیدن به خانه خدا مجنون از پروردگار میخواهد تا لحظه به لحظه عشق لیلی را در دلش بیشتر کرده تا حدی که حتی اگر خودش زنده نبود، اما عشقش باقی بماند. پدر وقتی حال و روز قیس را میبیند و دعاهای او را میشنود درمانده شده و میفهمد که این درد، یعنی عشق درمان ندارد ؛پس مایوس به خانه بر میگردد.
خواستاری ابنسلام از لیلی و جنگ نوفل با قبیله لیلی
از آن طرف حال لیلی هم بهتر از مجنون نبوده و برای عشقش اشک و زاری میکرد. در این میان مردی به نام ابن اسلام به خواستگاری لیلی میرود و برخلاف میل لیلی قرار بر این میشود تا آنها با هم ازدواج کنند. مجنون که بی خبر از همه جا سرگردان در کوه و بیابان بوده و تبدیل به یک دیوانه واقعی شده است به طور اتفاقی با مردی به نام نوفل آشنا میشود. نوفل با شنیدن ماجرای عشق او به لیلی از قیس دلجویی کرده و تصمیم میگیرد این دو جوان را به هم برساند. پس با عدهای از دلاوران به قبیله لیلی رفته و در صدد جنگ بر میآید، اما با شنیدن جواب منفی و با دیدن کشته شدگان بی گناه از این کار انصراف میدهد. پس مجنون بار دیگر سر به بیابان میگذارد.
در همین ایام مرد شترسواری مجنون را دیده و او را از ازدواج لیلی باخبر میکند. مجنون فریادی جگرسوز بر میآورد و این چنین فکر میکند: «کجا رفت آن با هم نشستنها و عهد بستنها در عشق؛ لیلی تو با این پیمان شکنی خوارم نمودی، ولی من بی وفاییات را هم تحمل میکنم.» چیزی نمیگذرد که پدر و مادر قیس با درد و غصه از دنیا میروند و مجنون تنهاتر از همیشه میشود. مجنون پس از فوت پدر – همدم همیشگی او – با جانوران همنشین میشود.
دیدار لیلی با مجنون و غزل خواندن مجنون
در این میان لیلی ازدواج اجباری با ابن اسلام را پذیرفته، ولی به او اجازه نمیدهد حتی به او دست بزند و در نامهای از وفاداریش به مجنون برای او مینویسد.
بالاخره لیلی از این فراق خسته شده و برای دیدار با مجنون برنامه میریزد. آنها توسط پیرمردی در نخلستانی هم دیگر را ملاقات کرده و مجنون این چنین برای او میخواند:
آیا تو کجا و ما کجائیم
تو زان کهای و ما ترائیم
جز در غم تو قدم نداریم
غمدار توئیم و غم نداریم
مهتاب شبی چو روز روشن
تنها من و تو میان گلشن
من با تو نشسته گوش در گوش
با من تو کشیده نوش در نوش
وفات لیلی و مرگ مجنون بر روضه لیلی
چیزی نمیگذرد که شوهر لیلی بر اثر بیماری فوت میکند. بعد از رهایی لیلی از ازدواج اجباری او باز هم مجنون را پنهانی میبیند و عشق بین آنها همچنان پاک و مطهر بوده است. اما چیزی نمیگذرد که بیماری سختی لیلی را فرا میگیرد و در نهایت او به بستر مرگ میافتد. لیلی در وصیت نامهاش این چنین مینویسد: «پس از مرگ مرا، چون عروس آراسته کنید و مانند شهیدان با کفن خونین به خاک بسپارید. آن هنگام که عاشق آوارهی من بر مزارم آمد، بگو لیلی با عشق تو از دنیا رفت و امروز هم که چهره در نقاب خاک کشیده، آرزومند توست.»
بالاخره این خبر به مجنون رسیده و او اشک ریزان بر مزار لیلی میرود و چنان نعره زده و میگرید که تمام شنوندگان متاثر میشوند.
بهترین داستان های کهن عاشقانه – خسرو و شیرین
هرمز ــــ پدر خسرو ــــ که از بی فرزندی رنج می برد، با نذر و نیاز از خدا می خواهد که به او فرزندی دهد. خداوند خواسته او را ـــ که پادشاهی است عادل و رعایت کننده حال زیردستان ــــ می پذیرد. فرزندی زاده می شود که نامش خسرو پرویز می گذارند و به ناز و نوازشش می پرورند. چون به نوجوانی می رسد آن چه را از علم و دانش و مهارت های لازم است، به او می آموزند و خسرو به خوبی آن ها را فرا می گیرد.
خسرو به مقتضای جوانی روزی را با جمعی از دوستان برای نشاط به صحرا می خرامد. شب هنگام در خانه دهقانی فرود می آید و شب را نیز به شادکامی سپری می کند. به هرمز خبر می دهند که فرزندش راه و رسم عدالت را فرو گذاشته و در حق دهقان ستم کرده است. پدر در پی مجازات او برمی آید. خسرو پشیمان از کار خود بزرگان دولت را واسطه قرار می دهد و پدر از گناهش می گذرد.
روزی شاپور ـــ ندیم خسرو ـــ از آن چه در طی دوران حیات خویش دیده، شمه ای برای خسرو نقل می کند. در آن میان از ملک ارمن سخن می گوید و این که زنی به نام مهین بانو در آن جا حکم می راند که با برخوردی از همه لوازم قدرت از جهان تنها برادرزاده ای دارد و بس. سپس به توصیف جمال برادرزاده مهین بانو ـــ که همان شیرین است ـــ می پردازد. خسرو با شنیدن سخنان شاپور دل از دست می دهد و او را مأمور رفتن به ارمن و دیدن شیرین و ابلاغ پیام عشق او به وی می کند.
شاپور به ملک ارمن می رود و به هر طریقی شده شیرین را می بیند و با نشان دادن تصویر خسرو به وی، آتش عشق را در دل شیرین برمی انگیزد و سپس از او می خواهد که روزی به بهانه شکار به صحرا آید و از آن جا به سوی مداین ـــ مقر حکومت ساسانیان و اقامتگاه خسرو ـــ رود. شیرین به سوی مداین می رود اما از آن سو خسرو، که با توطئه بعضی از دشمنان سکه به نامش زده اند و خشم پدر را نسبت به او برانگیخته اند، مورد تعقیب پدر واقع شده و به سوی ارمن در حرکت است. اگرچه شیرین و خسرو در مرغزاری که سر راه است یک دیگر را از دور می بینند، اما هیچ یک دیگری را نمی شناسند.
شیرین به مداین می رسد و همان گونه که شاپور گفته بود به مشکوی(قصر) خسرو می رود و نشان خسرو را به پرستاران وی نشان می دهد. او را می پذیرند اما شیرین پس از مدتی از ماندن در آن جا دلتنگ می شود و از آنان می خواهد در جایی خوش آب و هوا عمارتی برای او بنا کنند تا به آن جا رود. بعضی از پرستندگان و کنیزان خسرو به شیرین حسد می برند و مرد بنا را می فریبند و از او می خواهند بدترین جای را برای این کار برگزیند. مرد بنا در جایی دور از شهر برای شیرین قصری می سازد و شیرین به آن جا می رود.
خسرو به ملک ارمن می رسد، شاپور به دیدنش می رود و موضوع رفتن شیرین را به مداین به او می گوید. خسرو از شاپور می خواهد که به مداین رود و شیرین را با خود به ارمن بازگرداند. پس از چندی به خسرو خبر می دهند که پدرش از دنیا رفته و او نیز به ناچار عازم مداین می گردد. این بار هم خسرو و شیرین یک دیگر را نمی بینند. چیزی نمی گذرد که خسرو با شورش بهرام چوبین رو به رو می شود و دیگر بار به ملک ارمن می رود. در این مرحله است که نخستین دیدار میان عاشق و معشوق صورت می گیرد.
خسرو مدتی در ارمن می ماند و سپس با کمک قیصر روم به جنگ بهرام چوبین می رود و او را از پای در می آورد. قیصر دختر خویش مریم را نیز به خسرو می دهد.
مهین بانو ـــ عمه شیرین ــــ وقتی میزان محبت شیرین را به خسرو می بیند او را نصیحت می کند که مراقب باشد تا این که مبادا خسرو او را به چشم کنیزی بنگرد و چند روزی با او بسر برد و سپس رهایش سازد. سخنان مهین بانو همواره در گوش شیرین طنین انداز است. البته شیرین خود نیز برای سنت زناشویی ارزش زیادی قائل است و عشق را چنان چه در مسیر درستش پیش رود با بها می داند.
داستان خسرو و شیرین با حوادث گوناگونی که پدید می آید، پیش می رود. اما روی هم رفته مسیر داستان به سمتی است که شیرین می خواهد. سرانجام پس از بروز یک دسته حوادث متنوع و برطرف شدن بعضی موانع چون مریم، شیرین با احترامی خاص به قصر خسرو می رود و با او زندگی مشترکی را آغاز می کند. پس از چندی شیرویه ـــ فرزند خسرو ـــ پدر را می کشد و به نامادری خود ـــ شیرین ـــ اظهار محبت می کند. شیرین به بهانه وداع با پیکر بی جان خسرو وارد دخمه او می شود و خود او را می کشد و داستان بدین طریق به پایان می رسد.
برگرفته از کتاب منظومه های کهن عاشقانه از دکتر سید مرتضی میر هاشمی
آن شب که برف می بارید
حاج آقایم خانه بزرگتری خریده بود. از ظهر مشغول جمع کردن اسباب ها بودیم تا فردا به خانه نو اسباب کشی کنیم. مادرم فرمان می داد، داد می زد و با شکم سنگین و برآمده اش از این اتاق به آن اتاق می رفت و پرده ها را از دیوار می کند، فرش ها را با کمک ماشاءالله جمع می کرد، ظرف ها را روی هم می بست و ماشاءالله تند تند آن ها را توی حیاط می برد و به دو برمی گشت. مادرم چادرش را دور کمرش پیچیده بود و موهایش بهم ریخته بود و صورتش را ورق نازکی از گرد و خاک پوشانده بود.
حاج آقا سر و پا برهنه در حرکت بود، با هیکل سنگین و چاقش هِن و هِن می کرد و اسباب ها و بسته بندی ها را یک یک از دست ماشاءالله می گرفت و توی حیاط می چید. ماشاءالله در فاصله مادرم و حاج آقایم مثل توپی می رفت و برمی گشت. صورت سرخ و پف آلودش که مثل لاستیک توئی پر بادی بود، سرخ تر و پربادتر شده بود؛ نفس نفس می زد و از پله ها بالا و پایین می رفت و اسباب ها و خرت و خورت ها را توی حیاط می برد و صدای مادرم پشت سر او بلند بود:
ـــ موشاالله میزو بذار گوشه حیاط ….
ـــ موشاالله سری به آشپزخونه بزن، ببین چراغ خوراک پزی دود نزنه.
ـــ موشاالله بدو نون بگیر.
و فریاد حاج آقایم از طرف دیگر به دنبالش بود:
ــــ موشاالله کجا رفتی؟… موشاالله …
ــــ موشاالله بیا سر صندوقارو بگیر …
ــــ موشاالله ده وانسا … بجُم بینم …
هوا تاریک شده بود و چراغ گردسوز را روشن کرده بودیم. زیر کرسی لمیده بودم و گرمای کُرسی مثل خمیر لزجی دور تنم چسبیده بود و لخت و بی خیالم کرده بود. صدای پای ماشاءالله را که روی پله ها می پیچید، می شنیدم؛ تند و پیاپی می رفت و می آمد و دست های یخ کرده اش را با دهان «ها» می کرد و نفس نفس می زد و اسباب ها را به کول می کشید و توی حیاط می برد.
بیش از یک ماه نبود که خانه شاگردی ما را می کرد. چند سالی از من بزرگتر بود. مادرم می گفت پانزده شانزده سال بیشتر ندارد، اما با آن هیکل بزرگ و قلچماقی که داشت، به نظر من یک مرد حسابی، بشمار می آمد و وقتی خودم را با او می سنجیدم؛ فکر می کردم که ده پانزده سال دیگر هم به پای هیکل درشت و استخواندارش نخواهم رسید. صورتی پهن و تر و تازه داشت و مثل سینی ورشو گرد و براق بود. لبخندی همیشه توی صورتش جست و خیز می کرد؛ هر تعریفی که از ما می شنید و هر کار خوب و تمیزی که می کرد و هر پیروزی که به دست می آورد؛ کلی خوشحال می شد و لبخند خود را مثل بچه سوسکی توی صورتش ول می داد. روزهایی که تازه به خانه ما آمده بود؛ مادرم از خِنگی و کارهای خرکی او پاک کلافه شده بود و با حاج آقایم دعوا داشت:
ــــ رفتی از کدوم طویله اینو ورداشتی آوردی … مثه یه گاو میمونه … هیچی سرش نمیشه … صد رحمت به گاو … نوکر بی مزد و مواجب ازین بهتر نمیشه …
حاج آقایم می گفت:
ــــ زیاد جوش نزن … یواش … یواش راه می افته تا حالا کسی رو نداشته بهش چیز یاد بده … خودرو بار آمده … شرط می بندم همچین بهش محتاج بشی که حالا فکرش هم نکنی … آن وقت هم سادگی خودش یه حُسنیه … می خواسی یکی رو می رفتم و می آوردم که هم دزد باشه هم هیز…؟ سر هفته چیزی ورداره و بزنه به چاک؟…
دستگیرم شده بود که حاج آقایم برای این که مادرم را آرام کند، این حرف ها را به او می زند و گرنه خودش از پرخوری ماشاءالله خیلی بیشتر از مادرم پکر بود.
ماشاءالله به اندازه دو تای ما غذا می خورد. روزهای اول آنقدر دهانش صدا می داد و تند تند غذا می خورد و سر سفره هول می زد که ما از خنده روده بر می شدیم. مادرم می گفت:
ـــ مثه از قحطی برگشته ها می مونه … یواشتر پسر مگه کسی جلو تو گرفته؟…
هر چه جلوش می گذاشتند با اشتها می بلعید و ته بشقابش را مثل گربه پاک می کرد و از جا بلند می شد و خدا را شکر می کرد. روزهای بعد محبت خودش را توی دل همه ما جا کرد …
ماشاءالله کارهای خانه را می کرد، ظرف ها را می شست، حیاط را جارو می کرد، باغچه ها و گلدان ها را آب می داد، رسیدگی به گل ها و سبزی ها را بیش از هر کاری دوست می داشت و وقت بیشتری برای آن صرف می کرد. روزی چند بار به میدان می رفت و خرید می کرد، ظهرها ناهار حاج آقایم را به دکان می برد و صندوق ها را به دوش می گرفت و به خانه می آورد.
حاج آقایم دکان صندوق سازی داشت، چون دکانش گنجایش همه یخدان ها و صندوق هایی را که می ساخت نداشت؛ یخدان ها و صندوق های خوش ساخت و قیمتی تر را به خانه می آورد و وقتی مشتری برایش پیدا می شد، می فرستاد آن ها را می برد یا صندوق ها و یخدان ها همچنان توی خانه می ماند تا عید می شد و همه شان به فروش می رفت.
حالا ده پانزده تا از آن قیمتی هایش که از چرم اعلا و منقش و رنگ آمیزی شده و چوب گردو درست شده بود؛ توی خانه ما بود. حاج آقایم هر وقت چشمش به آن ها می افتاد، چشمک می زد و می گفت:
ــــ همین عیدی همش بفروش می ره… خودش کلی سرمایه است … و مثل پدری که بچه اش را نوازش کند، دست بر آن ها می کشید و از یکی به طرف دیگری می رفت. از وقتی که ماشاءالله توی خانه ما آمده بود، سپر بلای من شده بود. هر کار بدی که می کردم به گردن او می انداختم. ماشاءالله کتک ها را به جای من می خورد و دم نمی زد. به هر کاری دلم می خواست واش می داشتم. طناب دور گردنش می بستم و می گفتم روی چهار دست و پا بدنبالم بیاید و عوعو کند … بر پشتش سوار می شدم و پا به پهلویش می زدم و «هین لامسب صاحاب …» می گفتم و از او سواری می گرفتم … به هر کاری به رضا و رغبت تن می داد و همیشه ساکت بود و خندان.
یک ماه پیش وقتی رفته بودیم به ده پیش عمه سکینه ام، ماشاءالله را با خودمان آورده بودیم. به خاطر می آورم که حاج آقایم به بابای پیر و شکسته اش گفت:
ـــ یه دو سالی زیر دست خودم تربیتش می کنک؛ بعدش هم که کمی بیشتر عقل رس شد، می برمش دکون بر دست خودم … آنوقت اگه عرضه و قابلیتشو داشته باشه، راه و رسم کار خوب دستش آمده باشه یه دکون تو سبزه میدون وا می کنم، مایه بهش می دم که برای خودش کاسبی کنه و یه کسی بشه …
پدر پیر مثل کلاغی که جلو قالب صابونی بنشیند و نوک بزند، یکریز سرش را به طرف دهان حاج آقایم پایین و بالا می برد، همه اش به نظرم می رسید که سرش توی دندان های درشت و تیز بیرون زده حاج آقایم فرو می رود و آن ها بهم دیگر می چسبند، سر آن به دهان این.
همه اش می گفت:
ـــ موشاالله غلام شماس … کوچیک شماس … اختیار دارش شمائین … خدا عوضتون بده … خدا بچه هاتونو از آب و آتش حفظ کنه … خدا همیشه به آقایی نگهتون داره … هر کاری در حقش بکنین از خدا عوض می گیرین … گاس زیر دست با قابلیت شما برای خودش یه کسی بشه … مثه پسر مش جعفر عطار که حالا تو شهر خونه و زندگی بهم زده و هیچکی رو دیگه نمی شناسه بختش بلند باشه …
مادر ماشاءالله بچه خود را شیر می داد و با چشم های درشت و غم زده اش به ما نگاه می کرد و ساکت بود.
حاج آقایم گفت:
راستش خودتون می دونین نون درآوردن تو این روزگار چقدر سخته و هیچکی دلش نمی خواد یه نون خور زیادی برای خودش دُرُس کنه …
ــــ خوتون بهتر می دونین یکی مثه ماشاءالله تا بیاد دست راست و چپشو بشناسه و کمک حال آدم بشه، خیلی کار داره … لباس می خواد … غذا می خواد … کفش می خواد … پول حموم می خواد …. پول سلمونی می خواد … خوب اگه فکرشو بکنین اینها خودش خیلی خرج برمی داره که ماشاءالله مدتی مواجب نداشته باشد … اما برای اینکه هم خدارو از خودم خوشنود کنم و هم شمارو … ای … سالی یه چیزی می دم براتون بیارن ده … یه پیت روغنی … برنجی … چند جفت کفشی …(حاج آقایم به بچه های قد و نیم قدی که جلو ما می پلکیدند و پا برهنه بودند، اشاره کرد) بعدش هم که ماشاءالله کارآمد شد، پولاشو خودم جمع می کنم و براش مایه می کنم و می دم کاسبی کنه … دیگه حرفی مونده بزنین؟ … پسرتون برا خودش چند سال دیگه یه کسی می شه …
پدر پیر کلاغ وار به جلو به طرف دهن حاج آقایم خم شد و چشم هایش برق افتاد و گفت:
ــــ اگه قرار بر این باشه که چند سال دیگه ماشاءالله یه کسی بشه چه حرفی داریم حاجی آقا … اما می دانین حاجی آقا … زندگی سخته … ماشاءالله اینجا که باشه باز هم می تونه کمک کارم باشه … نمی دونی حاجی آقا چه پسر کاری و حرف شنوئیه، از هیچ کاری رو گردون نیست … می دونین، حاجی آقا سقف اتاق من چکه می کنه، یه پولی برای مرمتش می خواد که ندارم … آن وقت هم خودتون می بینین یه زیرانداز نداریم بندازیم روش بشینیم …
بعد با حاج آقایم مدتی حرف زدند و پدر پیر سرش را کلاغ وار به طرف حاج آقایم پایین آورد و بالا برد تا موقعی که حاج آقایم گفت:
ــــ خوب … خوب … اگه اینطور باشه من حرفی ندارم. آن وقت به نظرم رسید که پیشانی پیرمرد توی دندان های حاج آقایم فرو رفت و حاج آقایم و پیرمرد بهم چسبیدند. وحشتم گرفت سرم را جلو بردم و نگاه کردم جلو چشمهایم دست حاج آقایم بالا آمد و توی جیبش رفت و کیفش را بیرون آورد و بعد از هم جدا شدند. وقتی با ماشاءالله راه افتادیم چشم های مادرش از اشک پر شد و گفت:
ــــ حاج آقا بچه مو اول به خدا بعدش به شما می سپرم، ازش خوب نگهداری کنین … خدا حفظتون کنه. ببین … اگه اولاً نتونست خوب به کارها برسه … زیاد خون به جیگرش نکنین … بچه مظلومیه … خودش کم کم یاد می گیره ….
حاج آقایم گفت: خیالت راحت باشه … بچه ات خوب می خوره … خوب می پوشه … میون آدم های حسابی رفت و آمد می کنه فردا هم برای خودش یه کاره ای می شه …دیگه از خدا چه می خوای؟ …
وقتی از کلبه آن ها دور شدیم، دنبال ما دوید و التماس کرد:
ــــ حاجی آقا ایشاءالله خدا همیشه به بزرگی نگهتون داره … یه چند وقت به چند وقت یه کیش بکنین بیاد ده دلش نگیره … آخه تا حالا پاشو از اینجا بیرون نذاشته …
حاج آقایم مطمئنش کرد و او دست های حاج آقایم را بوسید و دوباره راه افتادیم. مادر بچه به بغل میان جاده ایستاد و دور شدن ما را نگاه کرد. دور و برش را چهار پنج تا بچه قد و نیم قد گرفته بودند که بزرگترینشان به اندازه من بود. ماشاء الله گاه گاه به پشت سر برمی گشت و با چشم های نگران و بهت زده و غصه دار به آن ها نگاه می کرد. مادرش همچنان وسط جاده ایستاده بود و چشم هایش را با گوشه چارقد سرش پاک می کرد و بچه ای را که به بغل داشت محکم به سینه گرفته بود و بچه هایش پای شلیته او را گرفته و خود را به او چسبانده بودند و شگفت زده و حیران به ما نگاه می کردند. این نگاه ها به دنبال ما بود تا ده در پشت مه انبوهی فرو رفت.
*
زیر کرسی افتاده بودم و صدای رفت و آمد و نفس نفس زدن ماشاءالله را پشت در اتاق می شنیدم. گرمم شده بود. گرمای کرسی مثل مایع داغ و چسبناکی تا زیر گلویم بالا آمده بود. کلافه شده بودم و صورت و چشم هایم از گرما می سوخت. لخت و بی حس بودم. چشم هایم را به هم گذاشتم و حس کردم که مایع نرم و داغ و لزج کرسی از صورتم بالا می آید و چشم ها و گوش هایم را می پوشاند. تقلا می کردم که خودم را رهایی بدهم، اما بی فایده بود؛ توی خزینه مایع کرسی غرق می شدم و کنار گوشم صدای پا و نفس زدن یکریز ماشاءالله و سر و صداهای بیرون مثل آبی که غل غل کنان توی سوراخی فرو می رود، می گشت و ناراحتم می کرد و سست و کرخ مدت ها به همین حال ته خزینه داغ کرسی افتاده بودم و کوچکترین حرکتی نمی کردم تا چشم هایم را خواب پر کرد و از حال رفتم.
چشم هایم را که باز کردم، صبح بود و سرم به شدت گیج می رفت و حال بدی داشتم و صدای پای ماشاالله هنوز از بیرون از اتاق می آمد. مثل این بود که تمام شب در حال رفتن و آمدن بوده است.
حاج آقایم با یک گاری لکنتو جلو در حیاط آمده بود. پیرمرد لاغر و تکیده و کوچک روی گاری نشسته بود و اسبی پیرتر و مردنی تر از پیرمرد جلوی گاری قوز کرده و ایستاده بود.
صدای پیرمرد گاریچی بلند بود. با حاج آقایم سر کرایه گاری بگو و نگو داشت. شنیدم:
ــــ آخه حاج آقا انصاف و مروتت کجا رفته، این کرایه رفت و آمد گاری نمیشه. پول حمالی خودم کجا می ره؟
حاج آقایم غرید:
ــــ قربون همینه که هست … والله به خدا زیادترشو ندارم … اگه نمی خوای برو بابا، کسی که جلو تو نگرفته …
پیرمرد گفت: حاج آقا اگه سنّار یه شه ای به ما برسه جای دور نمیره … دعای خیر هفت هشت سر نونخور پشت سر ته …
حاج آقایم از جا در رفت:
ــــ یعنی می گی پیرهن تنمو هم درآرم و به تو بدم …
وقتی ندارم از کجا می گی بیارم و بهت بدم …
پیرمرد اخم هایش را بهم کرد و افسار اسب را کشید و گاری راه افتاد و تا سر کوچه رفت، اما دوباره برگشت و با بی میلی راضی شد که اسباب ها را ببرد. با کمک ماشاالله و حاج آقایم اسباب ها و صندوق ها را توی گاری گذاشت و همراه ماشاءالله به خانه نو رفت و دوباره برگشت و این رفت و آمد چند بار تکرار شد. همه اش می غرید و به حاجی ها «به نخور و نریزها» بد و بیراه گفت. گاری آخری را که خالی کرد با حاجی آقایم دعوایش شد. حاج آقایم می خواست قیمت چند بشقابی که توی گاری شکسته بود، از پول کرایه اش کم کند و گاریچی سرو صدا راه انداخته و درو همسایه ها را به دور خود جمع کرده بود. اگر مادرم پا درمیانی نمی کرد؛ کتک کتک کاری شده بود. مادرم بقیه پول گاریچی را از جیب داد و روانه اش کرد و جنجال خوابید.
روز سرد و تیره ای بود و درختان برهنه با شاخه هایشان و دیوارهای آجری و زمین خاکی یخ زده بود و آدم هر جا پا می گذاشت به جلو لیز می خورد و هوس سرسره بازی می کرد. اما سوز سردی که می وزید و دست ها و صورت آدم که توی هوا یخ می بست و درد و سوزش می گرفت، آدم را از هوس می انداخت …
دور منقل کنار آتش نشستیم و ناهار خوردیم. مادرم به حاج آقایم گفت: چه فکری داری؟ … موشاالله که دیگه تک و تنها از پس این همه اسباب برنمیاد… طفلی از خستگی هلاک شده … یکی رو بگیر کمک حالش باشه …
حاج آقایم غرید: از کجا بیارم هفت هشت ده تومن تو جیب یه گردن کلفتی بریزم … مگه پول علف خرسه … بذار تنش به کار عادت کنه. خودمون هم کمکش می کنیم …
حرص مادرم درآمد:
ــــ آخه چُسخوری تا کی … من که از دست تو به تنگ آمدم … از خرج خونه می زنی … از پول یومیه من می زنی … از لباس و کفش جعفر می زنی … باز هم صدایِ ندارم ندارمت بلنده … معلوم نیس پولارو چیکار می کنی … آخه این طفلِ معصوم غریب مونده چه گناهی کرده که زیر دست تو بی رحم و انصاف افتاده، دیگه رنگ به صورتش نمونده … اگه بیفته مریض شه جواب خدا را چی میدی؟ این همه صندوق ها و یخدون ها که مثه کوه می مونه …
حاج آقایم دست هایش را بهم زد و با خشم حرفش را برید:
ــــ ضعیفه می تونی دهنتو ببندی اینقدر ور نزنی؟ می ذاری بفهمیم چه کاری می کنیم یا نه؟ من که زن تو نیستم که ازت فرمون ببرم! …
مادرم مثل همیشه ساکت شد. از عصبانی کردن حاج آقایم می ترسید. اگر زیاد پایش را توی یک کفش می کرد؛ حاج آقایم از حال عادی خارج می شد و کتکش می زد. حاج آقایم تسبیح خود را از جیبش بیرون آورد و لعنت به شیطان فرستاد و شروع کرد به ذکر گفتن. وقتی ماشاالله از توی حیاط آمد با لحن محبت آمیز و پدرانه ای گفت:
ــــ پهلوون ناهار تو خوردی. سر دماغی … هان؟ … ماشاءالله از لحن خودمانی حاج آقایم و از اینکه او را «پهلوان» خواند نیشش باز شد و سرش را تکان داد.
حاج آقایم دستی به پشتش زد و گفت:
ــــ پهلوونه … یه پهلوونه حسابی … پهلوون موشاالله بیا با هم بریم تو حیاط کارو یکسره کنیم.
ماشاالله خندید و سر تکان داد و به دنبال حاج آقایم بیرون رفت. مادرم به دنبالشان صدا زد:
ــــ هر وقت خسته شدین بیایین یه استکان چایی بخورین … و یواشکی به ماشاءالله گفت: موشاالله زیاد خودتو هلاک نکن …
ماشاالله گیوه هایش را ور کشید و از پله ها پایین رفت … آن وقت همه ما بجنب و جوش افتادیم … مادرم توی اتاق ایستاده بود و کارش جابجا کردن اسباب های اتاق بود. من هم هر چه زورم می رسید برمی داشتم و توی اتاق می بردم. حاج آقایم تشویقم می کرد: بارک الله … مثه یک مرد حسابی واساده پا به پای ما کار می کنه … بارک الله. پسرم …
کارهای گنده را حاج آقایم و ماشاالله می کردند. مرتّب با هم توی حیاط می رفتند و می آمدند. حاج آقایم عرق چین بسر داشت و لباده پوشیده بود و پاهایش برهنه بود. نفس نفس می زد، شکم پیش آمده اش بالا و پایین می رفت و هیکل خپله و چاقش را به این طرف و آن طرف می جنباند. طولی نکشید که نفسش گرفت و روی صندوقی توی حیاط نشست و تکیه به دیوار داد و دیگر نتوانست ماشاالله را کمک کند و همه کارها به گردن ماشاالله افتاد.
صورت ماشاالله از سرما کبود شده بود و موهای سیاهش بهم ریخته بود و دست هایش را «ها» می کرد و یکریز از پله ها بالا و پایین می رفت.
هوا کم کم تاریک می شد و با تمام شتاب و حرارتی که حاج آقایم بخرج داده بود، هنوز نصف اسباب ها و تمام صندوق ها و یخدان ها توی حیاط مانده بود. وقتی نوبت به صندوق ها و یخدون ها رسید مادرم صدا داد:
ــــ بیان یه کمی خستگی بگیرین… یه استکان چایی بخورین … آن وقت هم آوردن یخدون ها و صندوق ها کار ماشاالله تنهایی نیست، باید یکی دیگه هم باشه …
حاج آقایم چشم غره ای به او رفت:
ــــ کی باشه … باز هم تو حرف زدی … باز هم می خوای خرج رو دستم بداری … همه صندوق ها و یخدان هارو باید کشید تو راهرو وگرنه میون این سرما ممکنه زنگ بزنه و ترک ورداره و به من کلی ضرر بزنه … چایی خوردن دیر نمی شه …
به طرف یخدانی که ظرف ها را توی آن ریخته بودیم رفت ــــ گاریچی با کمک حاج آقایم و ماشاالله آن را توی حیاط آورده بود ــــ و ماشاالله را صدا کرد:
ــــ پهلوون باشی … بیا ببینم چیکار می کنی … ماشاالله نیشش باز شد. به دیوار تکیه داده بود و سرش روی سینه اش کج شده بود و از شدّت خستگی نفس نفس می زد.
حاج آقایم دست هایش را بهم مالید و گفت:
ــــ نکنه خسته شدی پهلوون؟ … نه بابا، یه پهلوون حسابی که به این زودیها خسته نمیشه … خسته میشه؟ پهلوون ماشاالله؟
ماشاالله سرش را بالا انداخت و نیشش باز شد و هیکلش را از دیوار کند و جلو آمد. پیلی پیلی می خورد و چشم هایش کلاپیسه می رفت.
مادرم گفت: دست کم بذار بیاد یه استکان چایی بخوره …
حاج آقایم حرف او را به گوش نگرفت و گفت:
ــــ تا پهلوون موشاالله را داریم … غصمون چیه؟ … بیا ببینم … چیکار می کنی … خودمم کمکت می کنم … سرشو می گیرم و باهات میارم …
مادرم گفت: حاجی یخدون ها رو بذار باشه … کار اون نیست … مثه یه کوه سنگینه ….
حاج آقایم باز چشم غره ای به او رفت و مادرم چشم هایش را به زمین انداخت و انگشت هایش را توی هم فرو کرد …
ماشاالله پشت خود را خمید و حاج آقایم و مادرم نفس نفس زنان یخدان را روی پشتش گذاشتند.
ماشاالله با یخدان مثل مورچه ای بود و ملخی.
حاج آقایم دست هایش را تکاند و با پیروزی به هم زد.
گفت: برو بینم پهلوون باشی …
ماشالله زیر یخدان کمی جنبید اما، پاهایش شروع به لرزیدن کرد. حاج آقایم سر یخدان را ول کرد و دست هایش را با هوا شُست و نگاه پیروز مندش به مادرم دوخته شد، گفت:
ــــ پهلوونه … یه پهلوون حسابی ….
ماشاالله خندید و تکانی خورد و زانوهایش راست شد. چشم هایش از زوری که می زد مثل چشم های قورباغه بیرون آمده بود قدمی به جلو برداشت و قدمی دیگر …
حاج آقایم با خوشحالی داد زد:
ــــ ها جا نمی … بینم …
ماشاالله چند قدمی دیگر رفت. رگ های گردنش بیرون زده بود و پیشانیش چین برداشته بود و لب هایش از هم باز مانده بود و روی دندان های درشت و سفیدش کج و کوله می شد. صدای خوشحالی حاج آقایم دوباره به هوا رفت.
ــــ ها بارک الله پهلوون.
ماشاالله که ایستاده بود، لبخندی زد و به خود فشار آورد و دوباره راه افتاد اما هنوز چند قدمی به جلو برنداشته بود که ناگاه صدای خشکی مثل شکستن تخته پاره ای به گوشم خورد و زانوهای ماشاالله زیر یخدان خمید و نفس صداداری از بیخ گلویش شنیده شده و گفت:
ــــ آخ
و زیر یخدان روی زمین زانو زد و دانه های درشت عرق روی پیشانیش نشست و نفسش به شماره افتاد. مادرم به طرفش دوید و پرسید:
ــــ چیه … چطور شد؟
ماشاالله با صدایی که به زوزه ای شبیه بود، گفت: کمرم …
و چشم هایش از شدت درد به هم آمد. حاج آقایم با اوقات تلخی گفت:
ــــ بلند شو به روت نیار … تکون بخور … چیزیت که نشده پهلوون … پهلوون که چیزیش نمیشه …
ماشاالله در حالی که زیر سنگینی یخدان نفس نفس می زد و سایه درد شدیدی بر صورتش افتاده بود، لبخندی زد و گفت:
ــــ چیزیم نشده.
مادرم گفت:
ــــ یخدونو از پشتش بذاریم پایین. من از اولش می دونسم این کار بچه نیست.
ماشاالله نگاهش را رنجیده از مادرم گرفت و به حاج آقایم دوخت. مثل اینکه انتظار داشت که حاج آقایم از او طرفداری کند «پهلوونه یه پهلوان حسابی» اما حاج آقایم مادرم را به طرف اتاق هول داد و گفت:
ــــ برو ببینم … ضعیفه … تا کارمو بفهمم …
بعد دست هایش را به هم گره زد و با اوقات تلخی گفت:
ــــ تکون بخور ببینم … اینکه نشد بابا …
ماشاالله تکانی خورد و با همه قدرتش کوشید که از جا بلند شود. زانوهایش کمی از زمین بلند شد. دانه های درشت عرق روی پیشانیش حلقه زد، رگ های گردنش مثل کرم هایی که به آفتاب بیفتند، به کش و قوس افتاد. صورتش حالت عجیب و وحشت انگیزی پیدا کرد. هیچ وقت ندیده بودم که صورت یکی این جور شود و چشم هایش این طور بزند بیرون. هنوز روی پا راست نشده بود که همه تنش بدجوری لرزید و پشتش «جرقی» صدا کرد … و گفت:
ــــ وای ننه جون … وای …
و با یخدان روی زمین غلتید.
*
هوا تاریک شده بود و برف شروع کرده بود به باریدن. کنار منقل ساکت نشسته بودیم و خاموشی اتاق را ناله های عمیق ماشا الله می شکست. چشم هایش روی هم بود و هذیان می گفت. مادرم فاصله به فاصله از کنار منقل بلند می شد و بالای سرش می رفت و دست روی پیشانیش می گذاشت و مثل آدم های غصه دار بالای سرش می نشست و لحاف را به دور بدنش می پیچید و عرق های صورتش را با دستمال پاک می کرد و قاشق قاشق نبات داغ به حلقش می ریخت. وقتی دوباره به کنار منقل برمی گشت، می گفت:
ــــ حاجی یه جاش عیب نکرده باشه … داره مثل کوره می سوزه … خوبه بفرستیم عقب یه دکتر … یه دکتر تو این کوچه می شینه … وقتی می آمدیم تابلو شو دیدم …
حاج آقایم مثل برج زهرمار شده بود. دست هایش را در پشت گره زده و سرش را به زیر انداخته بود و توی اتاق از این ور به آن ور می رفت و می غرید:
ـــــ دکتر؟ … حالا باید پول دکترشو هم بدم؟ … خیلی نقل داره! …
آنوقت می ایستاد و چشمانش را راست به صورت مادرم می دوخت:
ــــ زنیکه … دکتر می خواد چه کند … یه کمی خسته شده، تب کرده … بذار بخوابه فردا صبح حالش جا میاد … اینقدر شلوغ بازی درنیار.
مادرم می گفت: حاجی، اگه یه طوری بشه فردا جواب خدا را چی میدی … مگه نمی بینی رنگش چطوری پریده، مثه مرده ها شده … مگه نمی بینی چطور ناله می کنه …
حاج آقایم داد می زد:
ــــ بسه دیگه … خفه شو … همه اش تقصیر تو بود که این جوری شد … اگه گاری چیه رو نمی ذاشتی بره که این طوری نمی شد … آن وقت هم خیال می کنی من پول بادآورده دارم که برای این خرج کنم، برای اون خرج کنم، بریزمش دور، سر سال به خاک سیاه بنشینم … مگه خرج خونه و زندگی خودم کمه؟ … مگه من سر گنج قارون نشستم؟ … تب کرده، تب کرده باشه … می خوابه فردا خوب می شه … برای چی می خوای اون روی منو بالا بیاری؟ … هان؟
با مادرم کنار منقل نشسته بودم و به هیکل درشت و استخواندار ماشاالله که زیر لحاف بی حرکت افتاده بود نگاه می کردم و بابای پیرش را بیاد می آوردم که نزدیک بود سرش بچسبه به دهان حاج آقایم و دندان های تیز و درشت حاج آقایم فرو برود توی پیشانیش و مادرش که بچه شیری خود را به سینه چسبانده و میان جاده ایستاده بود و با چارقد چشم های خود را پاک می کرد و بچه های قدو نیم قدش که بزرگترینشان به اندازه من بود همه جلو چشم هایم تصویر شده بود. غرغر حاج آقایم را شنیدم:
ــــ آخرش اسباب ها میون برف و سرما موند …
صندوق ها بیرون موند … صندوق هایی که هر کدوم صد تومن خرج ور داشته …
توی اتاق بنا کرد به راه رفتن. نگاه خشمناکی به ماشالله انداخت و بلند بلند گفت:
ـــــ آه، هیچ خیال نمی کردم این قدر زپرتی از آب در بیاد… و گرنه مغز خر نخورده بودم که برم ورش دارم بیارم اینجا … حالا باید غصه شم بخورم ، براش دکتر هم بیارم. خاک بر سر، یه یخدو نو نتونس بلند کنه …
اینا فقط بلدن بخورنو و هیکلشونو گنده کنن …
مادرم به او نگاه کرد و انگشت هایش را بهم پیچید. حرف نمی زد. دست هایش را روی آتش گرفته بود و می لرزید.
برف می نشست. دانه های درشت و پف کرده اش مثل پروانه های کوچکی از هوا پایین می آمد و روی شیشه پنجره می نشست. حاج آقایم پشت پنجره رفت و دست روی دست زد:
ــــ اینش دیگه کم بود برف هم بیاد … صندوق ها، یخدون ها زیر برف بمونه … زنگ بزنه و از ریخت و قیمت بیفته و مجبور شم بندازمشون دور … و ما خاک بر سرها نتوونیم آن ها رو بکشیم تو … قربون مصلحت خدا برم …
به طرف ماشاالله برگشت. مثل این بود که می خواهد او را از جا بلند کند و با هم صندوق ها را از زیر برف بیرون بکشند … اما وقتی که درست بالای سر او رسید، نگاهی از روی نومیدی و خشم به او انداخت و غرید:
ــــ پاک از هوش و حواس رفته … قربون خدا برم. این هم شد وضعش که این نره خر لندهور اینجا بگیره بخوابه، صندوق ها زیر برف بمونه و زنگ بزنه … رنگ تو رنگ بندازه ضایع شه …
بعد برگشت و به طرف ما آمد و گفت:
ــــ اگه می شد همت کنیم و صندوق ها رو از زیر برف بکشیم بیرون چه خوب بود …
مادرم از کنار منقل جُم نخورد. حاج آقایم به شکم برآمده او نگاه کرد، بعد نگاهش به روی من خیره شد و دوباره توی اتاق راه افتاد و نالید:
ـــــ «کاش با گاریچیه دعوا نکرده بودم … کاش مرده بودم؛ این جوری دست تنها نمی موندم …» پچ پچ کرد:
ـــــ خودم برم ببینم میشه کاری کرد یا نه. آخه زنگ می زنه از قیمت می افته … ورشکست می شم.
از اتاق بیرون رفت، چند دقیقه بعد نفس زنان و برف آلود و سرمازده برگشت. برف ها را از روی سر و لباس خود پایین ریخت و کنار منقل چندک زد و مثل اینکه با خودش حرف بزند، پچ پچ کرد:
ــــ نه … تنهایی نمیشه … تنهایی از پسشان برنمیام کسی هم که تو این برف و بورون پیدا نمی شه … قربون مصلحت خدا برم … همه کارش برعکسه!
دوباره بلند شد و پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. دست هایش را توی هوا، مثل اینکه کسی را بترساند تکان داد و غرولندش بلند شد و هیکل خپله و کوتاهش توی اتاق غل خورد و به آن طرف کنار در رفت. درنگی کرد و باز برگشت و پشت پنجره آمد. دست هایش را به پنجره گرفت و به جلو خم شد و نگاه کرد، دوباره برگشت و توی اتاق راه افتاد. لب هایش مثل زنبور صدا می کرد و مثل این بود که توی تنش هم زنبور رفته است؛ ناراحت بود و تقلا می کرد و یک جا آرام نبود…
مادرم بالای سر ماشالله نشسته بود و عرق هایش را پاک می کرد، گاهی سرش یک دفعه به طرف حاج آقایم بلند می شد … مثل این بود که می خواهد چیزی به حاج آقایم بگوید و می ترسد و زبانش را گاز می گیرد و ساکت می ماند. نگاهش التماس آمیز بود و دست هایش می لرزید.
آخرهای شب، پلک های ماشاالله کمی از هم باز شد و چشم های تب دار و مه آلودش به ما دوخته شد. حاج آقایم بالای سرش دوید و دست هایش را توی هوا بهم مالید و گفت:
ــــ ماشاءالله چته … کجات درد می کنه … چیزی نیس باباجون … یه کمی خسته شدی …
بعد روی صورت او خمید و با اشتیاق پرسید:
ــــ می تونی پهلوون یه دقیقه بلند شی با هم بریم تو حیاط … آخه داره برف میاد … صندوق ها زیر برف افتاده! اگه بهشون نرسیم پاک ضایع می شن.
ماشالله با قیافه تب دار و چشم های مه گرفته اش لحظه ای بهت زده به او نگاه کرد و لبخند بی رنگی کنار لب هایش خزید.
حاج آقایم با نومیدی از بالای سر او بلند شد و با خودش بلند بلند گفت:
ــــ چه بختی داریم ما نیگاش کن … چه رنگ و قیافه ای به هم زده … نه، بهتره بخوابه… کی خیال می کرد اینطوری می شه … کی خیال می کرد؟
دوباره روی ماشاالله خم شد و با اوقات تلخی پرسید: چیزیت که نیس؟
و به خود جواب داد:
ـــــ نه بابا، مگه می خوای چش باشه … یه کمی خسته شده … می خوابه فردا خوب می شه …
و بالای سر ماشاالله زانو زد و به صورتش خیره شد و با بی حالی او را دلداری داد.
ـــــ پهلوون … فردا که از خواب پاشی سُر و مرو گنده ای … هیچ چیزت نشده … پهلوون که چیزیش نمی شه … ماشالله به حاج آقایم نگاه کرد و لبخندی گوشه لبش نشست، خسته تر از آن بود که مثل همیشه نیشش تا بنا گوشش باز شود و خنده اش مثل بچه سوسکی توی صورتش بدود و مثل این بود که گفته حاج آقایم را تصدیق کرد…«چیزی نشده» …
لبخندش گوشه لبش بی اثر افتاد و چشم هایش بی حرکت ماند و لب هایش کج شد و نگاهش به طاق افتاد …
قصه عینکم
بقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز می درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است.
آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال می کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ورمی رفت و شلوار پاچه تنگ پوشید و کراوات از پاریس وارد می کرد و در تجدد افراط داشت، بطوری که از مردم شهرمان لقب «مسیو» گرفت؛ اولین مرد عینکی بود که دیده بودم. علاقه دائی جان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد.
گفتم هست و نیست، عینک یک چیز متجددانه است که برای قشنگی به چشم می گذارند. این مطلب را داشته باشید و حالا سری به مدرسه ای که در آن تحصیل می کردم بزنیم. قد بنده به نسبت سنم همیشه دراز بود. ننه – خدا حفظ کند – هر وقت برای من و برادرم لباس می خرید ناله اش بلند بود.
متلکی می گفت که دو برادری مثل علم یزید می مانید. دراز دراز، می خواهید بروید آسمان شوربا بیاورید. در مقابل این قد دراز چشمم سو نداشت و درست نمی دید. بی آنکه بدانم چشمم ضعیف و کم سوست چون تابلو سیاه را نمی دیدم بی اراده در همه کلاس ها به طرف نیمکت ردیف اول می رفتم. همه شما مدرسه مدرسه رفته اید و می دانید که نیمکت اول مال بچه های کوتاه قد است. این دعوا در کلاس بود. همیشه با بچه های کوتوله دست به یقه بودم. اما چون کمی جوهر شرارت داشتم طفلک ها همکلاسان کوتاه قد و همدرسان خپل از ترس کشمکش و لوطی بازی های خارج از کلاس تسلیم می شدند. اما کار بدینجا پایان نمی گرفت.
یک روز معلم خودخواه لوسی دم مدرسه یک کشیده جانانه به گوشم نواخت که صدایش تا وسط حیاط مدرسه پیچید و به گوش بچه ها رسید.
همین طور که گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پریده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداری به من داد و گفت:
– چشمت کوره دیگه؟ حالا دیگه پسر اتول خان رشتی شدی؟ آدما تو کوچه می بینی و سلام نمی کنی؟!
معلوم شد دیروز آقا معلم از آن طرف کوچه رد میشده و من او را ندیده ام، سلام نکرده ام، ایشان هم عملم را حمل بر تکبر و گردنکشی کرده اکنون انتقام گرفته، مرا ادب کرده است.
در خانه هم بی دشت نبودم. غالباً پای سفره ناهار یا شام بلند می شدم چشمم نمی دید، پایم به لیوان آب خوری یا بشقاب یا کوزه آب می خورد. یا آب می ریخت یا ظرف می شکست. آن وقت بی آنکه بدانند و بفهمند که من نیمه کورم و نمی بینم خشمگین می شدند. پدرم بد و بیراه می گفت. مادرم شماتتم می کرد می گفت: به شتر افسار گسیخته میمانی، شلخته و هر دم بیل و هپل هپو هستی، جلو پایت را نگاه نمی کنی؛ شاید چاه جلوت بود و در آن بیفتی.
بدبختانه خودم هم نمی دانستم که نیمه کورم؛ خیال می کردم همه مردم همینقدر می بینند!!
لذا فحش ها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش می کردم که: «با احتیاط حرکت کن! این چه وضعی است؟ دائماً پیشرفت نداشتم مثل بقیه بچه ها پایم را بلند می کردم، نشانه می رفتم که به توپ بزنم، اما پایم به توپ نمی خورد، بور می شدم. بچه ها می خندیدند. من به رگ غیرتم برمی خورد. دردناکترین صحنه ها یک شب نمایش پیش آمد.
یک کسی شبیه لوطی غلامحسین شعبده باز به شیراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچه ها برای دیدن چشم بندی های او به نمایش می رفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمایش بود. یک بلیط مجانی ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومی یک بلیط مجانی داشت. من از ذوق بلیط در پوستم نمی گنجیدم. شب راه افتادم و رفتم، جایم آخر سالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باریک بین شدم، یارو وارد سن شد، شامورتی را در آورد بازی را شروع کرد. همه اطرافیان من محسور بازی های او بودند. گاهی حیرت داشتند، گاهی می ترسیدند، گاهی می خندیدند و دست می زدند. اما من هر چه چشمم را تنگ تر می کردم و به خودم فشار می آوردم درست نمی دیدم. اشباحی به چشمم می خورد؛ اما تشخیص نمی دادم که چیست و کیست و چه می کند. رنجور و وامانده دنباله رو شده بودم. از پهلو دستیم می پرسیدم چه می کند؟ یا جوابم را نمی داد یا می گفت: مگر کوری؟ نمی بینی؟
آن شب من احساس کردم که مثل بچه های دیگر نیستم. اما باز نفهمیدم چه مرگی در جانم است. فقط حس کردم که نقصی دارم و از این احساس، غم و اندوه سختی وجودم را گرفت.
بدبختانه یکبار هم کسی به دردم نرسید، تمام غفلت هایم را که ناشی از نابینائی بود حمل بر بی استعدادی و مهملی و ول انگاریم کردند. خودم هم با آن ها شریک شدم.
*
یا آنکه چندین سال بود که شهرنشین بودیم خانه ما شکل دهاتیش را حفظ کرده بود، همان طور که در بندر یک مرتبه ده دوازده نفر از صحرا می آمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهمانی لنگر می انداختند و چندین روز در خانه ما می ماندند، در شیراز هم این کار را تکرار می کردند. پدرم از بام افتاده بود ولی دست از کمرش برنمی داشت. با آنکه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساری رفته بود مهمانداری ما پایان نداشت. هر بی صاحب مانده ای که از جنوب راه می افتاد سری به خانه ما می زد.
خداش بیامرزد. پدرم دریادل بود. در لاتی کار شاهان را می کرد، ساعتش را می فروخت و مهمانش را پذیرایی می کرد. یکی از این مهمانان پیر زنی کازرونی بود. کارش نوحه سرائی برای زنان بود. روضه می خواند. در عید عمر تصنیف های بند تنبانی می خواند، خیلی حراف و فضول بود. اتفاقاً شیرین زبان و نقال هم بود. ما بچه ها خیلی او را دوست می داشتیم. وقتی می آمد کیف ما براه بود.
شب ها قصه می گفت، گاهی هم تصنیف می خواند و همه در خانه کف می زدند. چون با کسی رودربایستی نداشت رک و راست هم بود و عیناً عیب دیگران را پیش چشمشان می گفت. ننه خیلی او را دوست می داشت.
اولاً هر دو کازرونی بودند و کازرونیان سخت برای هم تعصب دارند. ثانیاً طرفدار مادرم بود و به خاطر او همیشه پدرم را با خشونت سرزنش می کرد که چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن دیگری گرفته است. خلاصه مهمان عزیزی بود. البته «زاد المعاد» و کتاب دعا و کتاب جودی و هر چه ازین کتب تعزیه و مرثیه بود داشت. همه این کتاب ها را در یک بقچه می پیچید. یک عینک هم داشت. از آن عینک های بادامی شکل قدیم. البته عینک کهنه بود، بقدری کهنه بود که فرامش شکسته بود. اما پیرزن به جای دسته فرام یک سیم سمت راستش چسبانده بود و یک نخ قند را می کشید و چند دور دور گوش چپش می پیچید.
من قلا کردم و روزی که پیرزن نبود رفتم سر بقچه اش. اول کتاب هایش را بهم ریختم؛ بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عینک موصوف را از جعبه اش درآوردم. آن را به چشم گذاشتم که بروم و با این ریخت مضحک سر به سر خواهرم بگذارم و دهن کجی کنم.
آه هرگز فراموش نمی کنم!!
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود!! همین که عینک به چشمم رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.
یادم می آید که بعد از ظهر یک روز پاییزی بود. آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیرخورده تک تک می افتادند. من که تا آن روز از درخت ها جز انبوهی برگ درهم رفته چیزی نمی دیدم. ناگهان برگ ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اتاقمان را یکدست و صاف می دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می خورد؛ در قرمزی آفتاب، آجرها را تک تک دیدم و فاصله آن ها را تشخیص دادم. نمی دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده اند.
هرگز آن دقیقه و ان لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آنقدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم، ذوق زده بشکن می زدم و می پریدم. احساس می کردم که من تازه متولد شده ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بسکه خوشحال بودم صدا در گلویم می ماند.
عینک را درآوردم؛ دوباره دنیای تیره در چشمم آمد؛ اما این بار مطمئن و خوش حال بودم. آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانه بر نمی گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ و سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
*
بعد از ظهر بود. کلاس ما در اُرسی قشنگی جا داشت. مدرسه از ساختمان های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اتاق های آن بیشتر آئینه کاری داشت. کلاس ما بهترین اتاق های خانه بود. پنجره نداشت. مثل اُرسی های قدیم دَرَک داشت، پر از شیشه های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می تابید. چهره معصوم هم کلاسی ها مثل نگین های خوشگل و شفاف یک انگشتر پر بها به ترتیب به چشم می خورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته گوئی بود که نزدیک یک قرن و نیم از عمرش می گذشت! همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده اند او را می شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم می خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
مدرسه ما مدرسه بچه اعیانها در محله لاتها جا داشت، لذا دوره متوسطه اش شاگرد زیادی نداشت. مثل حاصل سِن زده، سال به سال شاگردانش در می رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می دادند، در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می نشستند. در حالی که کلاس ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقتِ کلاس سوء ظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ به من نگاه می کند.
پیش خودش خیال کرد: «چه شده که این شاگرد شیطان برخلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.»
بچه ها کم وبیش تعجب کردند. خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می دانستند که برای ردیف اول سال ها جنجال کرده ام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد، در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم. آنرا به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یُغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و دراز عقابیم، هیچ کدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار دسته های عینک سیم و نخ قوز بالاقوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده ای را می خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه ای که بی خود و بی جهت از ترک دیوار هم خنده شان می گرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه ها تشخیص دهد. ناگهان نگاهش به من افتاد. حیرت زده گچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بر و بر چشم و قیافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی شناختم من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می خواندم اکنون در ردیف دهم آنرا مثل بلبل می خواندم.
مسحور کار خودم بودم و ابداً توجهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی توجهی من و اینکه با نگاه ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد، یقین کرد که من بازی جدیدی درآورده ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین طور که پیش می آمد با لهجه خاصش گفت:
ــ به به! نره خر! مثل قوال ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟ تا وقتی که معلم سخن نگفته بود کلاس آرام بود و بچه ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از آن واقعه خبر شوند. همین که شاگردان به عقب نگریستند عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گوئی زلزله آمد و کوه شکست.
صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد – هر و هر – تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازی ها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام. خنده بچه ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمد، خواستم به فوریت عینک را بردارم، تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
ــ دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام. گنگ شده ام. نمی دانم چه بگویم؟ مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیده زدن. در چنین حال خطاب کرد: پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو! من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک از جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک تر شد. همین که خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
*
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند، وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند ماجرای نیمه کوری خودم را برایشان گفتم. اول باور نکردند اما آنقدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می کرد.
وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم از تقصیرم گذشتند و چون آقای معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود با همان لهجه گفت:
ــ بچه می خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد. اول می گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد بیا شاهچراغ دم دکون «میز سلیمون» عینک ساز.
فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز وقتی که مدرسه تعطیل شد رفتم در صحن شاهچراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینک ها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت: نگاه کن به ساعت شاهچراغ ببین عقربه کوچک را می بینی یا نه؟
بنده هم یکی یکی عینک ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم. پانزده قرآن دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم.
آخرین درس
به خوبی در خاطرم هست که آن روز مدتی از وقت رفتن به مدرسه گذشته بود و از بازخواست معلم سخت هراسان بودم. مخصوصاً که گفته بود راجع به اسم فاعل و اسم مفعول سؤالاتی خواهم کرد، و من یک کلمه از این مقوله نمی دانستم. اول شیطانک می گفت اصلاً زیر مدرسه زده و سر بزنم به صحرا، هوا به اندازه ای خوب و آفتاب به قدری مطبوع بود که حد نداشت. طُرقه ها در باغستان ها ی اطراف هیاهوی راه انداخته بودند و در پشت کارخانجات هم صدای سربازهای آلمانی به گوش می رسید که مشغول مشق بودند …. فکر می کردم که دیوانگی است اینها را گذاشته و بروم دچار اسم فاعل و مفعول شوم. ولی هر طور بود از خر شیطان پیاده شده و تند، راه مدرسه را پیش گرفتم.
در جلو دارالحکومه دیدم مردم جمع شده اند و اعلاناتی که به دیوار زده بودند می خوانند. چون دو سال بود هر چه اعلان آنجا می زدند جز شکست و مغلوبیت و ضبط سیورسات و اوامر و احکام فرماندهی نظام آلمان نبود، بدون آن که معطل بشوم با خود گفتم: « باز خدا می داند چه بازی تازه ای است.» و رد شدم. ولی آهنگر محل که مرا می شناخت و با شاگردش اعلانات را نگاه می کرد چون دید می دوم گفت: «پسرجان، بیخود ندو، عقب نخواهی افتاد»
به نظرم آمد که یارو مرا دست انداخته و نفس زنان وارد مدرسه شدم.
… دلخوشیم این بود که چون عموماً در ابتدای درس، شاگردها غوغایی راه می اندازند و از زور صدای باز شدن و بستن جعبه های لوازم التحریر و جیغ و داد بچه ها که برای روان کردن دروس گوش ها را بسته و صداها را در هم انداخته و کلاس را حمام زنانه می کنند، یواشکی می تپم توی کلاس و پابرچین می روم سر جایم بدون آن که اصلاً معلممان که در این موقع با سطر آرای آهنینش مدام روی میزها می زند و فریاد می کند: «خفه شوید، خفه شوید.» ملتفت من بشود. ولی دیدم مثل این که جانداری در کلاس نباشد نطق از کسی بیرون نمی آید.
از پنجره نگاه کردم دیدم همشاگردها سرجاهایشان نشسته اند و «مسیو هامل» معلممان نیز همان سطرآرای کذایی را زیر بغل گرفته و از این طرف به آن طرف قدم می زند. چاره ای ندیدم جز این که یواشکی در را باز کرده و مانند موش مرده وارد اتاق شوم. چنان رنگم را باخته بودم که نگو. ولی خیر، تا چشم مسیو هامل به من افتاد بدون هیچ اوقات تلخی گفت:«زود، زود، برو سر جایت که نزدیک بود درس را بدون تو شروع کنیم.»
مثل برق خود را به نیمکت رسانده نشستم. همین قدر که نفسی گرفته و جانی پیدا کردم، دیدم معلممان لباس پلوخوری خود را پوشیده و یقه و سر دست های ابریشمی خود را که فقط در موقع امتحان و توزیع جایزه بیرون می آورد، زده است. از آن گذشته اصلاً تمام کلاس حالت غریب و رسمانه ای داشت. آنچه بیشتر اسباب تعجبم شد این بود که در روی نیمکت های بیخ اتاق که عموماً خالی می ماند اهالی قصبه و از آن جمله فراش سابق پستخانه و کدخدای قدیم و بابا «هوسر» با آن کلاه سه شقه اش صُم بُکم جا گرفته اند. همه به نظر، عزادار و مهموم می آمدند و بابا هوسر، یک کتاب الفبای کهنه موش جویده، نمی دانم از کجا گیر آورده بود و روی زانوهایش گشاده و عینک های قاشقی را هم زده و چهار چشمی توی کتاب خیره شده بود.
در این اثنا معلممان با وقار تمام رفت بالای کرسی و با لحن ملایمی خطاب به شاگردان خود نموده گفت: «فرزندان عزیز، امروز روز آخری است که با هم هستیم و من به شما درس می دهم. حکم از برلین رسیده که دیگر در مدارس و مکاتب «آلزاس» زبان فرانسه تدریس نشود و فردا معلم زبان آلمانی وارد خواهد شد. این آخرین درسی است که امروز به زبان فرانسه داریم. تا بتوانید دقت نموده و گوش فرا دارید.»
از شنیدن این کلمات چنان حالم منقلب شد که به شرح نمی آید. فکرم رفت به اعلاناتی که به دیوار چسبانیده بودند و دستگیرم شد که این خانه خراب ها چه حکمی کرده اند. فکر می کردم چطور این درس آخر فرانسه من خواهد بود؟ منی که هنوز نوشتن را یاد نگرفته ام. اگر واقعاً کار بر این منوال باشد حسابم پاک است.
اوقاتی در نظرم مجسم شد که روی یخ رودخانه سُر می خوردم و عقب بازیگوشی رفته و دنبال پرندگان می دویدم و سخت غبطه می خوردم که از مدرسه و درس بازمانده ام. کتابهایم که همیشه بار دوش و اسباب دردسر بود یکدفعه حکم رفیق های عزیزی را پیدا کردند که ابداً نمی خواستم از آن ها جدا شوم، و حتی کتاب صرف و نحو و کتاب تاریخ مقدس نیز برایم قدر و اهمیت پیدا کرد. از همه بیشتر دلم برای بیچاره معلممان می سوخت و خیال دوری او چنان منقلبم ساخت که یاد کف دستیها و سیاستهای او بکلی از خاطرم محو شد. پیرمرد به پاس احترام این درس آخر است که بهترین لباس خود را پوشیده و این ریش سفیدهایی که برای وداع و خداحافظ آمده و در بیخ اتاق نشسته اند، معلوم است غصه می خورند که بیشتر به مدرسه نیامده اند که فرانسه را بهتر یاد گرفته باشند. از طرفی هم خواسته اند از خدمات و دلسوزی های چهل ساله مسیو هامل حق شناسی نموده و تکلیف خود را درباره وطن از دست رفته ادا نموده باشند.
در این حیص و بیص دیدم معلم مرا صدا نمود که درس را جواب بدهم. خدا می داند حاضر بودم جانم را بدهم و بتوانم قواعد اسم مفعول را یک نفس و دم ریز، بدون یک غلط و مکث به رخ حضار بکشم ولی متأسفانه دهان باز نکرده بودم که زبانم گرفت و حواسم پرت شد و افتضاحی بار آمد که نزدیک بود جلو گریه را ول دهم. ولی سر به زیر انداختم و شنیدم که مسیو هامل می گفت: «فرزند جان، حالا می بینی نتیجه بازیگوشی چیست؟ انسان هر روز می گوید ای بابا، وقت خیلی باقیست، فردا یاد خواهم گرفت و یکدفعه خبردار می شود که آب از سر گذشته است. بله فرزند عزیزم، بدبختی ما همین بود که هر روز کار تعلیم را به فردا انداختیم. حالا اینها حق ندارند بگویند شما چطور می گویید فرانسوی هستید در صورتی که زبان فرانسه را نه می توانید بخوانید و نه بنویسید؟ پسرک من، تقصیر با تو نیست، همه مقصریم، پدر و مادر شما به فکر درس شما نبودند و محض خاطر چند شاهی، شما را به کارهای زراعتی یا به کارخانجات می فرستادند، مگر من خود مقصر نیستم که عوض آن که شما را به درس خواندن وادارم به آب دادن باغچه مشغول می نمودم و خودم می رفتم در پی صید ماهی؟»
دنباله صحبت مسیو هامل کم کم کشید به زبان و می گفت:«زبان ما شیرین ترین زبان های دنیاست. از هر زبانی فصیح تر و بلیغ تر است، در حفظ آن باید خیلی بکوشیم و هیچ وقت فراموش ننماییم هر ملتی که اسیر بیگانگان گردید، تا وقتی زبان خود را حفظ نموده مانند آنست که کلید زندانش در دست خودش باشد.»
آن گاه کتاب صرف و نحو را باز کرده و بنای درس را نهاد. یکدفعه به اندازه ای مطلب به نظر من روشن و آسان آمد که واقعاً تعجب کردم. بیانات او را به آسانی می فهمیدم و همه را حالی می شدم. راست است که من درست گوش می دادم ولی او نیز هیچ وقت این طور مسائل را تشریح و خر فهم نکرده بود. گویی قبل از وداع، پیرمرد بیچاره می خواست تمام علم و سواد خود را در مغز ما خالی کند.
درس که تمام شد شروع به نوشتن مشق نمودیم، مسیو هامل سرمشقهای مخصوصی برای هر یک از ما حاضر کرده بود و با خط درشت و جَلی این کلمات را در بالای صفحات رنگارنگ نوشته بود:
«فرانسه – آلزاس – فرانسه – آلزاس » سرمشقها را که برحسب معمول در مقابل چشم روی قوطی ها نصب کردیم، مانند بیرقهای کوچکی در فضای اتاق به اهتزاز آمدند، شاگردها با کمال دقت مشغول مشق بودند و جز صدای قلم صدایی شنیده نمی شد.
دو سه زنبور وارد کلاس شده و بنای وزوز را گذاردند ولی احدی اعتنا نکرد و حتی بچه های خیلی کوچک که مشغول کشیدن خطوط کج و معوجی بودند ابداً سر را بلند نکردند، در گوشه بام کبوترها مشغول «بغ بغو» بودند و به آهستگی با هم راز و نیازی داشتند. من پیش خود گفتم: آیا به اینها هم حکم خواهند کرد آلمانی حرف بزنند؟ هر دفعه سرم را از روی صفحه برداشته و به مسیو هامل نگاه می کردم، می دیدم مثل این که بخواهد خاطر خود را از یادگاری های این مدرسه ای که سالیان دراز منزل و مأوای او نیز بوده آکنده نماید با کمال حسرت به درو دیوار می نگرد.
چهل سال است که درین خانه سکنی داشته و در این اتاق درس داده و فقط تغییری که عارض شده این است که میزها و نیمکت ها به مرور ایام زیر دست و پای شاگردان ساییده شده و برق و جلوه و جلای مخصوصی پیدا کرده. در حیاط هم درخت های گردو قد کشیده و شاخه پیچی نیز که به دست خود کاشته، صفا و آرایش درو پنجره گردیده و تا به لب بام رسیده است. جدایی و وداع با این خانه مأوایی که هر وجب آن از انس و الفتی حکایت می نماید، برای پیرمرد بیچاره سخت غم افزا و ناگوار بود ولی چاره ای هم نداشت. مجبور بود فردا با این سرزمین وداع دائمی گفته و به سمت دیگر روانه شد. خواهر پیرش مشغول بستن اسباب جامه دانهاست و معلوم بود که رفت و آمدهای او برادرش را بی اندازه متأثر داشته، مع هذا با وقار و سکون تمام کلاس را به آخر رسانید.
پس از مشق، درس تاریخ شروع شد، و سپس شاگردهای خیلی کوچک صداها را درهم انداخته و با هم بنای «الف الف آ، ب الف با» را گذاردند. بابا هوسر در کنج اتاق عینک ها را در پشت گوش محکم ساخته و سر را بر روی الفبای کذایی انداخته و او هم با بچه ها هم آواز شده بود و چون می ترسید اشتباهی بنماید که مچش نزد بچه ها باز شود از فرط تأثر صدا در گلویش می لرزید. حالت او ما را از یک طرف به خنده و از طرف دیگر به گریه انداخته بود. خدا شاهد است که تا آخرین لحظه عمر ، این روز و این درس آخر از خاطر من محو نخواهد شد.
در این اثنا ساعت کلیسا ظهر را زد و زنگ های کلیسا بنای نغمه مقدس را گذاردند. ولی در همین وقت صدای شیپور و طبل سربازهای آلمانی هم که از مشق برمی گشتند در پایین پنجره کلاس بلند شد. مسیو هامل با رنگ پریده، قد برافراشت. قدو قامت او هیچ گاه به این بلندی و رسایی نبود. دهن گشود و گفت:
«دوستان گرامی و فرزندان عزیز ! … دوستان … فرزندان …» ولی چون بغض بیخ گلوی او را گرفته و صدا بیرون نمی آمد، به تخته سیاه نزدیک گردید و گچی برداشت و با دستی محکم و استوار این سه کلمه را به خط جلی به روی تخته نوشت: «زنده باد فرانسه » آن گاه سر را به دیوار تکیه داده و با دست اشاره نمود که درسمان به پایان رسیده – خداحافظ .
بچه مردم
خوب، من چه می توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مالِ شوهر قبلیم بود که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب، من هم می بایست زندگی می کردم این شوهرم هم طلاقم می داد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نه جایی را بلد بودم، نه راه چاره ای می دانستم. نه این که جایی را بلد نبودم، می دانستم می شود بچه را به شیرخوارگاه گذاشت یا به خراب شده دیگری سپرد ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا می توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی خواستم به این صورت ها تمام شود.
همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و به خانه برگشتم و آنچه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه ها تعریف کردم، نمی دانم کدام یکیشان گفت: «خوب زن، می خواستی بچه را ببری شیرخوارگاه بسپری، یا ببریش دارُالایتام ….» نمی دانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم به او گفت که «خیال می کنی راش می دادن؟ هه!»
من با وجود این که خودم هم به فکر این کار افتاده بودم، اما آن زن همسایه مان وقتی این را گفت، باز دلم هُری ریخت تو و به خودم گفتم:«خوب زن تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد به مادرم گفتم:«کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سر رشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم را هم بدهند. آنوقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل این که یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانیهای بچه ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و جلو همه در و همسایه ها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود. خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت «گریه هم می کنه! خجالت نمی کشه! …»
باز هم مادرم به دادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت. من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم، ولی خوب، حالا که کار از کار گذشته است. حالا دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می کرد، راست هم می گفت، نمی خواست پس افتاده یک نَرّه خرِ دیگر را سر سفره اش ببیند.
خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم به او حق می دادم. خود من آیا حاضر بودم بچه های شوهرم را مثل بچه های خودم دوست داشته باشم و آن ها را سربار زندگی خودم ندانم؟ آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه نرّه خر دیگر را (به قول خودش) سر سفره اش ببیند.
د ر همان دو روزی که به خانه اش رفته بودم، همه اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه این که خیلی حرف زده باشیم، او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم:«خوب، میگی چکنم؟»
شوهرم چیزی نگفت؛ قدری فکر کرد و بعد گفت: «من نمیدونم چه بکنی هر جور خودت میدونی بکن. من نمی خام پس افتاده یه نره خر دیگر را سر سفره خودم ببینم.»
راه و چاره ای هم جلو پایم نگذاشت آن شب پهلوی من نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم می دانستم که می خواهد مرا غضب کند تا کار بچه را زودتر یکسره کنم، صبح هم که از در خانه بیرون می رفت گفت:«ظهر که میام دیگه نباس بچه رو ببینم ها.» و من تکلیف خودم را از همان وقت می دانستم. حالا هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد ولی دیگر دست من نبود.
چادر نمازم را به سرم انداختم، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت. بدیش این بود که سه سال عمر، صرفش کرده بودم، این خیلی بد بود. همه دردسرهایش تمام شده بود، همه شب بیدار ماندنهایش گذشته بود و تازه اول راحتیش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا به پایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم، لباس خوب هایش را هم تنش کرده بودم. یک کُت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلیم برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می کردم این فکر هم بهم هی زد که «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟ ولی دلم راضی نشد. می خواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه دار شدم، برود و برایش لباس بخرد.
لباسش را تنش کردم، سرش را شانه زدم، خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگهداشته بودم و آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعه ای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم به کوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم: « اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم می خرم.» یادم است آنروز هم مثل روزهای دیگر هی از من سؤال می کرد.
یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خیلی اصرار کرد که بلندش کنم تا ببیند چه خبر است. بلندش کردم و اسب را که دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود دید. وقتی زمینش گذاشتم گفت: «مادَل، دسِس اوخ سُده بودِس»
گفتم: آره جونم حرف مادرشو نشنید، اوخ شده.
تا دم ایستگاه ماشین آهسته آهسته می رفتم. هنوز اول وقت بود و ماشین ها شلوغ بود و من شاید نیم ساعت توی ایستگاه ماندم تا ماشین آمد. بچه ام هی ناراحتی می کرد و من داشتم خسته می شدم. از بس سؤال می کرد، حوصله ام را سر برده بود. دو سه بار گفت:«پس مادَل، چطول سُدِس؟ ماسین که نیومدِس. پس بلیم قاقا بخلیم.»
و من برایش گفتم: که الان خواهد آمد و گفتم وقتی ماشین سوار شدیم قاقا هم برایش خواهم خرید. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا میدان شاه که پیاده شدیم بچه ام باز هم حرف می زد و هی می پرسید. یادم است یک بار پرسید:«مادل، تُجا میلیم؟»
من نمی دانم چرا یک مرتبه بی آن که بفهمم، گفتم:«میریم پیش بابا؟»
بچه ام کمی به صورت من نگاه کرد، بعد پرسید: «مادَل تُدوم بابا؟
من دیگر حوصله نداشتم، گفتم:«جونم چقدر حرف می زنی. اگه حرف بزنی برات قاقا نمی خرم ها.»
حالا چقدر دلم می سوزد! این جور چیزها بیشتر دل آدم را می سوزاند. چرا دل بچه ام را در آن دم آخر این طور شکستم؟
از خانه که بیرون آمدیم با خودم عهد کرده بودم که تا آخر عصبانی نشوم، بچه ام را نزنم، فحشش ندهم، باهاش خوشرفتاری کنم. ولی چقدر حالا دلم می سوزد! چرا این طور ساکتش کردم؟ بچهکم دیگر ساکت شد و با شاگرد شوفر که براش شکلک در می آورد حرف می زد، اما من نه به او محل گذاشتم نه بچه ام که هی رویش را به من می کرد و گرم اختلاط و خنده شده بود.
میدان شاه گفتم نگهداشت و وقتی پیاده می شدم بچه ام می خندید. میدان شلوغ بود و اتوبوس ها خیلی بودند و من هنوز وحشت داشتم که کارم را بکنم. مدتی قدم زدم شاید نیم ساعت شد، اتوبوس ها کمتر شدند. آمدم کنار میدان، ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچه ام دادم. هاج و واج مانده بود و مرا نگاه می کرد، هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمی دانستم چطور حالیش کنم. آن طرف میدان یک تخمه کدویی داد می زد. با انگشتم نشانش دادم گفتم: «بگیر … برو قاقا بخر ببینم بلدی خودت بری بخری؟
بچه ام نگاهی به پول کرد و بعد به من گفت «مادل، تو هم بیا بلیم.»
من گفتم:«نه، من این جا وایسادم، تورو می پایم برو ببینم خودت بلدی بخری؟
بچه ام باز هم به پول نگاه کرد، مثل این که دو دل بود و نمی دانست چطور باید چیز بخرد. تا به حال همچه کاری یادش نداده بودم. بِّر بِّر نگاهم می کرد، عجب نگاهی بود! مثل اینکه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد، نزدیک بود منصرف شوم. بعد که بچه ام رفت من فرار کردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر که جلو در و همسایه از زور غصه گریه کردم، هیچ این طور دلم نگرفت و حالم بد نشد.
نزدیک بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود، بچه ام سرگردان مانده بود و مثل این که هنوز می خواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یک بار دیگر تخمه کدویی را نشانش دادم و گفتم: « برو جونم این پول را بهش بده، بگو تخمه بده همین، برو باریکلا.»
بچهکم تخم کدویی را نگاه کرد و بعد مثل وقتی که می خواست بهانه بگیرد گریه کند گفت: «مادل تخمه نمی خام، تیسمیس میخام.»
من داشتم بیچاره می شدم. اگر بچه ام یک خرده دیگر معطل کرده بود، اگر یک خرده گریه کرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچه ام گریه نکرد. عصبانی شده بود، حوصله ام سر رفته بود، سرش داد زدم:«کیشمیش هم داره، برو هر چه می خواهی بخر. برو دیگه.» و از روی جوی کنار پیاده رو بلندش کردم و روی آسفالت وسط خیابان گذاشتم، دستم را به پشتش گذاشتم و یواش هولش دادم و گفتم:«ده برو دیگه دیر میشه.»
خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشکه ای پیدا نبود که بچه ام را زیر بگیرد. بچه ام دو سه قدم که رفت، برگشت و گفت: «مادل، تیسمیس هم داله؟»
من گفتم: آره جونم بگو ده شاهی کیشمیش بده. و او رفت. بچه ام وسط خیابان رسیده بود که یک مرتبه یک ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم و بی این که بفهمم چه می کنم، خودم را وسط خیابان پرتاب کردم و بچه ام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس می زدم. بچهکم گفت: «مادَل چطو سّدس؟»
گفتم هیچی جونم، از وسط خیابان تند رد میشین، تو یواش می رفتی نزدیک بود بری زیر هوتول. این را که می گفتم نزدیک بود گریه ام بیفتد. بچه ام همان طور که زیر بغلم بود گفت:«خوب مادل، منو بزال زمین این دفعه تند میلم.»
شاید اگر بچهکم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود که برای چکار آمده ام، ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشک چشمهایم را پاک نکرده بودم که دوباره به یاد کاری که آمده بودم بکنم، افتادم. به یاد شوهرم که مرا غضب خواهد کرد افتادم. بچهکم را ماچ کردم، آخرین ماچی بود که از صورتش بر می داشتم. ماچش کردم، و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم: «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ام تندتر رفت. قدم های کوچک را به عجله برمی داشت و من دو سه بار ترسیدم که مبادا پاهاش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آن طرف خیابان که رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن های چادرم را زیر بغلم جمع کرده بودم و داشتم راه می افتادم. همچه که بچه ام چرخید و به طرف من نگاه کرد، من سر جایم خشکم زد. درست است که نمی خواستم بفهمد من دارم درمی روم ولی برای برای این نبود که سر جایم خشکم زد. مثل یک دزد که سر بزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم، خشکم زده بود و دستهایم همان طور زیر بغلهایم ماند. درست مثل آن دفعه که سر جیب شوهرم بودم. همان شوهر سابقم، و کندوکاو می کردم و شوهرم از در رسید، درست همان طور خشکم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم، سرم را پایین انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند کردم، بچه ام دوباره راه افتاده بود که به تخمه کدویی برسد کار من تمام شده بود، بچه ام سالم به آن طرف خیابان رسیده بود. از همان وقت بود که انگار اصلاً بچه نداشته ام؟
آخرین باری که بچه ام را نگاه کردم، درست مثل این بود که بچه مردم را نگاه می کردم. درست مثل یک بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه کردم. درست همان طور که از نگاه کردنِ به بچه مردم می شود حظ کرد، از دیدن او حظ کردم و به عجله لای جمعیت پیاده رو پیچیدم. ولی یک دفعه به وحشت افتادم. نزدیک بود قدمم خشک بشود و سر جایم میخکوب بشوم. وحشتم گرفته بود که مبادا کسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاده و من تندتر کردم، دو تا کوچه پایین تر ، خیال داشتم توی پس کوچه ها بیندازم و فرار کنم.
به زحمت خودم را به دم کوچه رسانده بودم که یکهو، یک تاکسی پشت سرم توی خیابان ترمز کرد. مثل این که الان مچ مرا خواهند گرفت، تا استخوان هایم لرزید. خیال می کردم پاسبان سر چهار راه که مرا می پاییده توی تاکسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است که مچ دستم را بگیرد. نمی دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه کردم و وارفتم. مسافرهای تاکسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می رفتند. من نفس راحتی کشیدم و فکر دیگری به سرم زد، بی این که بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند، پریدم توی تاکسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر کرد و راه افتاد و چادر من لایِ درِ تاکسی مانده بود.
وقتی تاکسی دور شد و من اطمینان پیدا کردم، در آهسته باز کردم، چادرم را از لای آن بیرون کشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تکیه دادم و نفس راحتی کشیدم و شب بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.