هرمز ــــ پدر خسرو ــــ که از بی فرزندی رنج می برد، با نذر و نیاز از خدا می خواهد که به او فرزندی دهد. خداوند خواسته او را ـــ که پادشاهی است عادل و رعایت کننده حال زیردستان ــــ می پذیرد. فرزندی زاده می شود که نامش خسرو پرویز می گذارند و به ناز و نوازشش می پرورند. چون به نوجوانی می رسد آن چه را از علم و دانش و مهارت های لازم است، به او می آموزند و خسرو به خوبی آن ها را فرا می گیرد.
خسرو به...
حاج آقایم خانه بزرگتری خریده بود. از ظهر مشغول جمع کردن اسباب ها بودیم تا فردا به خانه نو اسباب کشی کنیم. مادرم فرمان می داد، داد می زد و با شکم سنگین و برآمده اش از این اتاق به آن اتاق می رفت و پرده ها را از دیوار می کند، فرش ها را با کمک ماشاءالله جمع می کرد، ظرف ها را روی هم می بست و ماشاءالله تند تند آن ها را توی حیاط می برد و به دو برمی گشت. مادرم چادرش را دور کمرش پیچیده بود و موهایش بهم...
بقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظه ام روشن و پر فروغ مثل روز می درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است.
آنروزها که کلاس هشتم بودم خیال می کردم عینک مثل تعلیمی و کراوات یک چیز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی به چشم می گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا که خیلی به خودش ورمی رفت و شلوار پاچه تنگ پوشید و کراوات از پاریس وارد می کرد و در تجدد...
به خوبی در خاطرم هست که آن روز مدتی از وقت رفتن به مدرسه گذشته بود و از بازخواست معلم سخت هراسان بودم. مخصوصاً که گفته بود راجع به اسم فاعل و اسم مفعول سؤالاتی خواهم کرد، و من یک کلمه از این مقوله نمی دانستم. اول شیطانک می گفت اصلاً زیر مدرسه زده و سر بزنم به صحرا، هوا به اندازه ای خوب و آفتاب به قدری مطبوع بود که حد نداشت. طُرقه ها در باغستان ها ی اطراف هیاهوی راه انداخته بودند و در پشت...
خوب، من چه می توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مالِ شوهر قبلیم بود که طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب، من هم می بایست زندگی می کردم این شوهرم هم طلاقم می داد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته مثل من، غیر از این چیز دیگری به فکرش نمی رسید. نه جایی را بلد بودم،...
یک شب طوفانی بود! کلبه محقر در کنار دریا تک و تنها مانده بود. داخل این کلبه با همه تاریکی نورانی و روشن بود. یک طرف تور ماهیگیری به دیوار آویخته بودند و در طرف دیگر تختخوابی دیده می شد که در کنار آن، درون بستری روی تخته ها، پنج طفل کوچک خوابیده بودند. نور لرزان آتش سرخرنگ اجاق به سقف افتاده بود. مادر بچه ها که زن ماهیگیر بود سرش را به بستر آن ها تکیه داده بود و به آرامی دعا می خواند.
خیالات...