معلوم نبود مکسی کجاست! آره واقعاً تقصیر من بود نباید آنقدر سرزنشش میکردم کارم اشتباه بود و باعث شد مکسی بره! در همین فکرا بودم که پدربزرگ گفت:
ـــ معلوم نیست امیر کجاست پس چرا نمیاد کمکمون؟!! نه نه نه اصلاً اینجوری نمیشه باید نقشه فرار بکشیم و گرنه این آدم فضاییا معلوم نیست چه بلایی سرمون بیارند!!
با این حرف پدربزرگ خیلی ترسیدم یعنی میخوان و چکارمون کنند؟!!
در همین لحظه یکی از آدم فضایی ها...
شبکه خبرBBCساعت۱۸:۴۵
نیویورک
دکتر کلاوس:
ـــ ما ماده ای رو کشف کردیم که ضد ویروس و مقاوم در برابر زخم هاست!! این داروی معجزه آسا ضد سرطان ضد بیماری و ضد زخم است و ما با این دارو دیگر از بیماریها و زخمها رنجی نخواهیم برد و این بزرگترین پیشرفت بشر است!!!
خبرنگار:
ـــ آقای دکتر شما این ماده مفید را روی حیوانات آزمایش کردید؟
ـــ بله ولی موفقیتآمیز نبود!!
پنج ماه بعد آسیا ایران
خبرنگار: بیماری...
روایت دختری که در کودکی عاشق میشود اما کسی حرفش را باور نمیکند!! سختی هایی میکشد که انسان های بزرگ دردشان برایشان سخت است. دردی که متوجه نمیشوی زخم آن طوری پنهان شده که هیچ وقت خوب نمی شود!!
ـــ مامان من رفتم با ستایش میرم تنها نیستم!!
ـــ به خدا اگه اتفاقی برات بیوفته من جوابگوی بابات نیستم!! بعدشم کجا آنقدر زود! تازه ساعت چهار بعد از ظهر هست! باستایش هماهنگ کردی؟!!
ـــ اولندش اتفاقی انشالله...
ـــ می گما هنوز خیلی مونده تا برسیم یه روز، بعد از اینکه این طلسمو شکوندیم بیا بازم بیاییم اینجا!! اینجا که جاذبه نداره ما ام رو هوا معلقیم که!! این خیلی جالبه میدونی من قبلاً خیلی کتاب راجع به اینجا خوندم. مثلاً یک سیاره هست که بوی تمشک می ده اگه بریم اونجا حتماً تعداد زیادی تاحالا اونجا نرفتند و خیلی جالبه که ما رفته باشیم!!
_ من یک پیشنهاد خوب دارم. دوستی دارم مثل خودت خل و دیوونس!! تو...
مغز چیز عجیبیست!! یهو کلی فکر داخلش انباشته میشود و همزمان هزار فکر و خیال فکر و خیال های متفاوت از آینده، درس، مشق، زندگی و کلی فکر های دیگه که دست از سر آدم برنمیداره و مثل یک آدامس بهت میچسبه و تو کار دیگه ای جز همراهی کردنش نمیتونی انجام بدی اما یهو چیزی که منتظرش بودی تو را از افکارت بیرون میکشد مثلاً: صدای جاروی پاکبانی در خیابان یا گریه بچه ای در کوچه و تو میگویی:
ـــ آخیش از دست این...
بعد از آن اتفاق وحشناک دیگر رز سابق نشد!! هربار خواست از نو بسازد زمین خورد و دیگر مثل قبل حوالی آن پاتوق همیشگی یافت نشد! گرچه عشق خاصش بود آن کافه و کمی دلخور همیشه آن جا بود. آخه همیشه تنها به آنجا می رفت و به خاطر خلوت بودن و اینکه لاکچری نبود دوستی حاضر نمیشد به اون کافه بره و حتی رزهم یادشون میرفت! با اینکه رز واسشون بهترین رفیق بود!
__________
صبح برفی باز هوس کردم برم کافه دلربا به...