دلم برایش میسوخت! هر روز که به مدرسه میرفتم او را میدیدم که دقیقاً رو به روی مدرسه ما دستفروشی میکرد. آن روز هوا سرد و بارانی بود رفتم و از او پرسیدم:
ـــ سلام اسمت چیه؟
ـــ سلام اسم من لاله ست.
ـــ خوشبختم اسم منم لیلاست. تو چی میفروشی؟
ـــ شال و روسری!
ــ چه جالب فردا تولد مادرم هست. نمیدونستم براش چی هدیه بخرم ولی چه چیزی بهتر از یک روسری با پول تو جیبی هام!
یک روسری خریدم. فردا تولد مادرم...