آذر و آرش خیلی خوشحال بودند زیرا میخواستند به خانه مادربزرگ بروند. آذر مادربزرگ را خیلی دوست داشت چون او خیلی مهربان بود و همیشه وقتی آرش و آذر به خانه مادربزرگ می رفتند مادربزرگ به آن ها هدیه میداد. مادر به بچه ها گفت:
ـــ بچه ها حاضر شوید تا برویم به خانه مادربزرگ.
در راه رفتن به خانه مادربزرگ بودند که پدر گفت:
باید برای مادربزرگ هدیه بخریم. اون به بافتنی خیلی علاقه دارد. پس برایش چند تا...