با النا به حیاط رفتیم. حیاط پر از گل های رز و درخت بود.
النا گفت:
ـــ وااای دختر چقدر قشنگند!! راستی اون همستر اونجا مال پدربزرگته؟!!
گفتم:
ـــ نه اون مال خودمه پدربزرگ برام هدیه خریده!
گفت:
ـــ حالا اسمش چیه؟
ـــ برفی چون به رنگ برف سفیده… ….
دو روز بعد من به خانه خاله النا اینا رفتم خاله گفت:
ـــ کلورا جان چند سالته تو هم همسن النایی؟
گفتم بله شانزده سالمه.
النا گفت:
ـــ خب حالا...