تصمیم گرفتم بروم سراغ درس و مشقم. کتاب تاریخ را آوردم و با هزاران درود به آش کشک خاله که در هر صورت مسئولیتش با خودمان است، نشستم پای درس شروع کردم. چنگیز خان مغول، چنگیز خان مغول. احساس کردم یک چیزی یادم رفته است یعنی باید کاری میکردم که یادم رفته بود. همه اش فکر میکردم آن چیز حتماً امر مهمی است. کتاب را پرت کردم به گوشه ای انگار کتاب تاریخ در شأن خود نمیدید با کتاب های فیزیک و شیمی و زبان...
صدای باندها آسمان تیره شب را میلرزاند. میکروفن را به لبم رساندم و گفتم صدای دستاتونو نمیشنوم!! حدود پانصد نفر همزمان تشویق هایشان را شدیدتر کردند. پانصد عدد میز گرد آنجا بود که اطرافش پنج نفر آدم حضور داشتند و یک ظرف چند طبقه شیرینی، یک ظرف به همان شکل که داخل آن خیار و سیب های قرمز بود روی هر میز قرار داشت. از آن تالار عظیم فقط همین تصویرها را به یاد دارم. هوا بوی نشاط و شادی میداد. صدای...
تلفن همراهم را جواب دادم. مادرم بود. گفت:
ـــ تو رو خدا یه امروز و سعی کنید آبرو داری کنید!! قول میدم جبران کنم همه چی سر جاش باشه !لطفاً دسته گل به آب ندید!! فرش و تازه دادم قالیشویی، همه جا تمیزه یه امروز جلو مهمونا مراعات کنید. من خودم از خجالتتون در می آم. گفتم:
ـــ چشم مادر جان شما رو آی کیوی من حساب نکردی نه؟!!
منتظر بودم پاسخ امیدوار کننده ای بشنوم که گفت:
ـــ حالا بماند ولی دیگه سفارش...
فکر میکردم اگر داخل موهای انبوه فرفریش گم شوم پیدا خواهم شد؟!! لابد از آن پایین آسمان برایم فر میشد یعنی آسمان را فرفری میدیدم!!! شاطر را میگویم هر وقت به این نانوایی می آمدم به جای خیره شدن عکس های یادگاری یا دستنوشته های تکراری روی دیوار به موهای فرفریش فکر میکردم!!! خمیر را میگذاشت روی تخته مخصوص و ماساژ میداد و میگذاشت داخل تنور!! یک نفر سرش را انداخت پایین و آمد داخل نانوایی بدون توجه...