رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کودک کار

امروز صبح هم مثل همیشه با صدای آقا سعید که در خوابگاه فریاد می‌زد:

-خواب دیگه بسه آفتاب در اومده، خدا روزی رو نمی‌ذاره تو دامن ما فقیر بیچاره‌ها باید جون بِکنیم تا یه لقمه نون گیرمون بیاد.

بیدار شدم؛ دیالوگ هر روز صبح بود، به جای ناز و نوازش با یادآوری اینکه بیچاره هستیم و باید برای زنده ماندن تلاش کنیم از خواب بیدارمی‌شدیم.

از تخت خواب کهنه و زهوار در رفته‌ام جدا شدم و خودم را در آینه شکسته گوشه اتاق نگاه کردم: دخترکی هشت ساله با پوست سفید و چشمانیسبز که اغلب نمِ اشک دارد، موهای طلایی و خوش حالت‌ام به دستور آقا سعید تراشیده شده بود و این موضوع بسیار ناراحتم می‌کرد؛ دوستداشتم مثل بقیه دخترها موهایم را خرگوشی ببندم و با زیبایی‌اش پُز بدهم ولی این فقط یک حسرت است و امکان ندارد!

از آقا سعید متنفر نیستم چون موهایم را از من دریغ می‌کند، او مثل پدرمان است با این تفاوت که مثل بقیه پدرها دلسوز نیست، با ما بازینمی‌کند، اگر گریه کنیم ما را به آغوش نمی‌کشد، اگر کتک بخوریم مثل بقیه پدرها نمی‌گوید: حساب کسی که این کار را با تو کرده می‌رسم؛ ولی اوبه ما آموزش می‌دهد که برای زنده ماندن بجنگیم، یک پناهگاه امن است برای من و امثال من که هیچ‌کس را نداریم.

همه به صف شدیم و مثل هر روز وسایلی که باید بفروشیم را برداشتیم. من هر روز گُل می‌فروشم و تا زمانی که همه گُل‌ها فروخته نشود حقبازگشت به خوابگاه را ندارم.

هر کدام از ما مکانی مختص به خودمان داریم و باید هر روز همان‌جا حاضر شویم، به اصطلاح پاتوق هر کدام‌مان یکی از خیابان‌های شهراست. حق نداریم به جای دیگری برویم و باعث کِساد کار گروه‌های دیگر بشویم. من مثل هر روز به محل کار خودم می‌روم و منتظر می‌مانم تا چراغقرمز شود؛ خودم را به ماشین‌ها نزدیک می‌کنم، سرم را به سمت راست خم می‌کنم و با صدایی آهسته همان دیالوگ‌ تکراری و همیشگی را بازگومی‌کنم:

-می‌شه یک شاخه گل از من بخری 🙂

بعضی‌ها هیچ جوابی نمی‌دهند، بعضی دیگر عصبانی می‌شوند و فریاد می‌زنند که دیگر از دست شما بچه‌ها خسته شده‌ایم، بعضی‌ها بامهربانی گُل می‌خرند، بعضی‌ها می‌گویند: من گل نمی‌خوام ولی این پول رو بگیر برو برای خودت خوراکی بخر و…

رفتار آدم‌ها متفاوت است. ما «کودکانِ کار» شاید از نگاه مردم افرادی سِمِج که می‌خواهند به هر طریقی وسایل خود را به فروش برسانند به نظربرسیم، ولی هیچ‌وقت کسی خودش را جایِ ما نمی‌گذارد و درک نمی‌کند! اینکه هر روز صبح با ترس از خودت بپرسی «آیا می‌توانم امروز همبفروشم یا نه؟» و به‌ جای اینکه به فکر بازی کردن باشی، مدام به این تهدید فکر کنی «اگه نتونین بفروشین، باید شب تو خیابون بخوابین» یعنیچه! همه این شانس را ندارند که زیر سایه پدر و مادرشان و در رفاه و آسایش زندگی کنند، من و امثال من از همان کودکی یاد می‌گیریم برایادامه زندگی فقط خودمان را داریم. هیچ وقت مفهوم به کسی تکیه کردن را درک نمی‌کنیم، چون ما با نگرش «یا برای زنده بودن می‌جنگی، یامی‌میری» بزرگ می‌شویم. در سن پایین به سبب ارتباط زیاد با افراد مختلف و شخصیت‌های متفاوت نسبت به هم سن و سالان خودمان تجربهزیادتری به دست می‌آوریم، به نوعی می‌توان گفت: اجتماع از ما کودکانی کهن سال می‌سازد!

دختر بچه‌ای که به گمانم هم سن خودم باشد، در ماشین گران قیمتی که حتی اسمش را نمی‌دانم توجه‌ام را به خود جلب کرده است. نمی‌توانمچشم از او بر دارم چقدر خوشبخت است. پدر و مادرش هر دو لبخند به لب دارند مشخص است که انسان‌های مهربانی هستند و خیلی او رادوست دارند. دختر بچه اما در حال و هوای خودش است با عروسک زیبایش که من آرزوی داشتنش را دارم بازی می‌کند. گویی غرق در دنیایخیالی خودش و فارغ از هر درد و رنج و سختی است؛ ای کاش من هم می‌توانستم مثل او باشم…

پانزده ثانیه دیگر مانده است تا چراغ سبز شود، به سرعت خودم را به ماشین آن‌ها رساندم، دستانم از شدت سرما می‌سوزد ولی با همان دست‌هابه شیشه ماشین گران قیمت‌شان چند تقه زدم.

مرد با همان لبخند مهربانش پنجره را پایین داد و گفت:

-خانم کوچولو، همه گُل‌ها رو بده به من و زود برو خونه. هوا خیلی سرده سرما می‌خوری.

چقدر از این بابت که می‌خواست همه گُل‌ها را بخرد خوشحال بودم، سریع همه را به دستش دادم و او هم بیشتر از آن پولی که حقم بود را به منداد. خواستم اعتراض کنم که زیاد است ولی اجازه نداد، علاوه بر پول یک پاکت هم به دستم داد و گفت:

-همین الان برو خونه، باشه؟

از اینکه به فکر من بود که مبادا سرما بخورم بغضم گرفت چقدر به این حمایت‌های پدرانه احتیاج داشتم. فقط توانستم سرم را تکان بدهم به معنیِباشه. سرم را پایین انداختم؛ دلم نمی‌خواست نم اشک را در چشمانم ببیند، دستی بر سرم کشید و بعد از آن صدای ممتمد بوق ماشین‌ها… چراغسبز شده بود و آنها رفته بودند. خودم را به کناری رساندم و آن پاکت را باز کردم.

درونش یک کلاه و یک شال‌گردن زیبا به رنگ صورتی بود احتمالا برای دخترش خریده بود. سریعا کلاه را سرم کردم و شال‌گردن را هم به دور گردنمپیچیدم. گرم شدم اما این گرما برای این است که برای اولین بار در زندگی حِس کردم یک نفر نگران من است، حالِ من برایش مهم است، می‌ترسداز اینکه مریض شوم. شاید آن خانواده تا چند دقیقه بعد مرا فراموش کنند ولی من هیچ‌وقت مهربانی و حمایت آن‌ها را فراموش نخواهم کرد. ما«کودکان کار» بیشتر از هر چیز دیگری از اینکه حتی برای چند لحظه فکر کنیم کسی ما را دوست دارد و به فکرمان است خرسند می‌شویم، پساین محبت را از ما دریغ نکنید.

هرکس در هر سنی و هر جایگاهی مشکلات خودش را دارد ولی می‌توانیم با مهربانی و خوش‌رویی با یکدیگر حالِ دل‌مان را خوب کنیم؛ زندگیمی‌تواند در اوج سختی و ناراحتی هم زیبا باشد، به شرط آن‌که مهربانی و حالِ خوب در جامعه جاری باشد.

مهربان باشیم 🙂

ارسالی از: لیلی رستا

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *