رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

مردی در آینه

بر روی صندلی ام نشسته بودم و خیره در آینه، موهای بلند و خرمایی رنگ هرچند ژولیده ی خویش را شانه می زدم و آوایی بی واژه را زیر لب زمزمه می کردم. در این بین، در اتاقم گشوده شد و چهره ی مادرم را دیدم که لبخندی به من می زند، من نیز با حرکتی متقابل برگشتم و لبخندی به او زدم و گفتم: «کاری داشتی مامان؟»

چشم های درشت و مشکی اش اش را به من دوخت و سری تکان داد. همیشه به پوست سفید و چهره ی زیبایش حسادت می کردم اما او می گفت: «تو از من خیلی قشنگ تری، دختر زیبایم!»

در را پشت سرش بست و من نیز به شانه زدن موهایم ادامه دادم و هنوز آن آهنگ زیبا را زیر لب زمزمه می کردم… حتی دمی هم که شده از دنیا و افکار بیماری زایش دور شدم و به درون دنیای ژرف و شاد خویش شدم. جایی که من ملکه اش هستم! ولی از دنیا هم فرار کردی، آفرین، از جسمت چه؟

جسم را هم مگر می شود از خود دور کنی به جز مرگ که آن هم نه دست خودت هست و نه دست دیگران. به تلخی مرگ یک شخصیت توسط نویسنده!

شاید بشود لحظه ای از اندیشه ها فرار کرد و در خود فرو رفت اما شکم خالی را نمی توانی فراموش کنی. یا باید غذایش دهی و یا آنقدر با او بسازی تا او تو را فرو دهد! تا وقتی سیرش می کنی، کاری به کارت ندارد اما او در شرایط سخت روی دیگرش را می نمایاند. پست فطرت و بی رحم!

گذشت تا که رفته رفته متوجه اش شدم؛ تغییر! خیره در آینه، ه دنبال چیزی می گشتم. نفس هایم تند تر و تندتر در ماراتن با ضربان قلبم بودند. او به سویم می آمد. آنقدر نفس کشیده و بزاقی قورت نداده بودم که دهانم رو به خشکی بود. شانه در موهایم گیر کرده بود و در نمی آمد نمی دانم چرا فرار نمی کردم؟ مگر بلند شدن من به در آوردن شانه از مو بستگی دارد؟ اشک در چشمانم جمع نمی شد، یعنی ترس نمی گذاشت و چشم هایم نیز مانند دهانم خشک بودند بس که پلک نزده بودم.

تصویر محو هرچه که می گذشت به سویم نزدیک تر می شد. برگشتم تا فردی که پشت سرم هست را ببینم اما با دیدن نبودن هیچ موجودی در پشت سر، سرمایی آشنا در بدن ظریف و کوچکم جریان گرفت. مانند خون عصب هایم آن را از مغز تا نوک انگشت ها می رساندند. بار دیگر برگشتم و مرد را دیدم! کلاه لبه دار قهوه ای رنگی که کهنه و پوسیده به نظر می رسید را به سر داشت. جلیقه ی پوست گاوی اش از پوست گاو و لباس تنش به رنگ خاک بود و شلوار خاکی اش به رنگ باد؛ بادی سرخ!

آنقدر پوستش سپید بود که ریش های بلندی که به نظر می رسید از بیچارگی نزده شان، تار به تار ر چهره  اش مشهود بود. لبخندی کج به لب داشت و چشمانش به رنگ چشمانم بودند، آبیِ آسمانی! او پدر بود! اما چرا با این شکل و شمایل آن هم در چنین جایی؟

آنقدر در چهره ی پدر خیره بودم که لحظاتی مرده بودنش را فراموش کردم. اما پیش از آنکه واکنش یا عکس العملی از خود نشان دهم انگشت سبابه اش را در میان لبانش گذاشت به نشانه ی سکوت و من نیز الف تا ی به زبان نیاوردم و منتظر شنیدن چیزی از او بودم که با دست واژگانی را بر روی آینه نوشت.

من نمی تونم حرف بزنم!

با ناراحتی و کودکانه وار نالیدم: «چرا خب؟»

لبخندی تلخ زد و بار دیگر چیزهای دیگری نگاشت.

ماجراش مفصله…

– چطور اون طرف هستی؟ مگه آینه ها چند طرف دارن؟

لبخندی زد؛ از آن لبخندهای شیرینی که سالها آرزوی دیدنش را داشتم.

داشت چیزهایی دیگر را بر آینه می نوشت که صدای گشوده شدن در آمد. مادر با لحنی اخطار دهنده غرید: «سریع از اونجا فاصله بگیر بیا پیش من، همین حالا!»

آمدم بلند شوم و بروم اما مردد شدم. پدرم، پس از سالها دیده بودمش، افزون بر اینها چندین و چند درخت سوال که هر کدام تعداد کثیری شاخه در خود داشتند در دشت ذهنم روییده بود و تنها کسی می توانست آن درخت های آزار دهنده را از ریشه بکند، پدر بود.

نگاهم را از مادر بر گرفتم و به سوی پدر بازگشتم که ببینم چه می گوید؛ یا بهتر است بگویم چه می نویسد! و پاسخی را دیدم که مادر با ورود غیر منتظره اش مانع دیدنش شده بود.

پشت این آینه ها، خیلی چیزها هست! خیلی… دوست داری همراهم بیای؟

مادر دیوانه وار فریاد زد: «همین حالا بیا، ابیگل!»

به چرندیات اسکارلت گوش نده، همراهم من بیا!

و دستش را به سویم دراز کرد. برگشتم و با پررویی غریب که تا به حال این چنین در خود ندیده بودم، از مادر پرسیدم: «چرا خودت نمیای من رو از اینجا ببری؟»

چیزی نگفت. سکوت را که دیدم استفاده ی لازم را بردم و بار دیگر با لحنی حق به جانب معترض شدم: «چرا باید از پدرم فراری باشم؟»

باز هم ندیدم چیزی بگوید رویم را از او گرفته و تقدیم پدری کردم که با دستی کشیده انتظارم را می کشید. لبخند زدم و زمزمه وار دلبری کردم: «دلم واست تنگ شده بود، بابا جون!»

اما همینکه دستم درون آینه فرو رفت، چهره ی پدر با قبلی اش متمایز بود! ترسناک شده بود! سریع دستم را کشیدم اما او آن را گرفته بود و نیروی زیادی به من وارد می کرد تا من را وارد آینه کند. عاجزانه از مادر کمک طلبیدم اما جای جواب صدای گریه هایش می آمد. چرا به یاری من نمی شتافت؟

فضای پس زمینه اش که نخست دشتی سرسبز بود جای خود را داده بود به صحرایی داغ در عین حال خشکیده با فضایی سنگین و ترس آلود. ولو چنین چیزی در چهره اش هم مشهود بود؛ دندان هایش تیز و برنده بودند چون کوسه و عطش خشم و خون در چهره اش به خوبی یافت می شد. چشمان سرخ و خشمگینش از عصبانیت کم مانده بود از حدقه نیز بیرون بزنند.

با این حال، دستم را بی وقفه و دیوانه وار می کشیدم اما قدرت پدر دوچندان من بود و زورش بسیار نسبت به منِ ضعیفه می چربید و دستان نحیفم قادر به تحمل مشتان زمخت و باز نشدنی اش نبودند. اما ناگهان اندیشه ای ذهنم را فراخواند که در عین گره گشا بودنش، وحشیانه هم بود! اگر روزی در صحرا گیر کنی و راه بقایت تنها دزدیدن خودرویی باشد که سرنشینی ندارد، می مانی و با اعتقاد به اینکه دزدی کار بدی است در نهایتِ افتخار، می میری؟ شجاع ها می میرند و احمق ها فرار می کنند؟ اگر اینگونه باشد که گمانم در معنای عاقل تردیدی ایجاد شود.

کمی به پدر میدان دادم تا مرا وارد آینه کند، و به محض اینکه صورتم وارد آینه شد، بی اتلاف وقت با حرکتی سریع به سوی مچش یورش بردم و با تمام قدرت آن را گزیدم و دندان های تیز و شیری ام را درونش فرو کردم به قدری که لحظه ای رهایش کند و جان سالم به در ببرم اما در بهترین موقع، بدترین اتفاق رخ داد! کمندش را به سویم پرت کرد از آنهایی که در شکار اسب یا انسان به کار برده می شد در غرب وقتی که فرد شکارچی شکارش را زنده می خواست؛ وگرنه خرجش بیش از تیری از هفت تیر شش تیرش نبود.

با لبخندی اهریمنی به لب مرا با کمندش به سوی این طرف آینه می کشاند وقتی مادر رویه می کند و قادر به کاری جز تماشا نبود. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، نمی دانستم چه کنم؟ گاوها یا اسبانی به آن تنومندی در قبال چنین سلاحی ناکام می ماندند، آن وقت من کودک آن هم دختر، با این بدن ظریف و بی جان که البته بیشتر از این انتظار نمی رود، می خواهم مقاومت کنم؟ سرنوشت، او تعیین می کند نه من.

می دانی؟ تلخ است که حتی اگر سرنوشتت را تغییر هم دهی، پیش بینی شده است! نویسنده ی داستان، خودش به خوبی می داند کِی و چگونه و چه سرنوشتی در انتظار است، نویسنده ای که داستان میلیاردها میلیارد انسان را تک به تک نگاشته است. از انسان هایی که زندگی به یکنواختی آب برکه داشته اند گرفته تا آنهایی که شبی بی تب و تاب با آرامش سر بر بالین نگذاشته اند.

وارد آینه شدم، اما نه چیزی که درون آینه می دیدم. پدر با ظاهری آرام بود و در آن سوی دیگرش، مادری خشمگین تر از پدر! مسئله این است، که خوب است که بد؟ گویا بد خوب است و خوب بد… من دقیقا کجا هستم؟ و از همه مهمتر، اینجا، این سوی آینه کجاست؟ چه کس حقیقت است و کدامیک دروغ؟

 

ارسالی از: امیرعلی مدیری

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    نلی می گوید:
    31 شهریور 1402

    خیلی داستان قشنگی بود و واقعا این نویسنده جوان و پر شور رو تحسین میکنم .
    امیدوارم داستان های دیگر این خالق جوان رو بخونیم و لذت ببریم .

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *