رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

تابستان امسال می آیم

کفش های گلی ام را دراوردم و روی سنگ بزرگی ، کنار رودخانه نشستم . سنگ هایی که از قبل جمع کرده بودم را کنارم گذاشتم و شلپ شلپ در آب پرت کردم . باران تازه بند آمده بود و ابرها از جلوی خورشید کنار رفته بودند . اوایل بهار بود و برف ها تازه آب شده بودند . به انعکاس لرزان خود در آیینه ی آب نگاه کردم . مدت طولانی ای خیره ی تصویر شدم . به موهای بیرون زده از مقنعه ام نگاه کردم . به چشمان سیاهم . به خودم در قالب آن لباس سیاه ‌… سنگی برداشتم و روی تصویر انداختم ‌.

آخرین باری که به اینجا آمده بودم هفت سال پیش بود . تنهایی از خانه ی مادربزرگم بیرون زدم و به رودخانه رفتم . آن موقع هم مثل الان رودخانه آرام به نظر می رسید . اما تا پاهایم را در آب گذاشتم جریان واقعی اش را احساس کردم .
  پاهایم روی بستر سنگی رودخانه سر خورد و در آب پرت شدم. دهانم پر آب شده بود و دست و پا میزدم . امواج رودخانه با قدرت جثه ی کوچکم را می کشیدند ولی در آخر توانستم خود را از رودخانه بیرون بکشم‌.
سنگ های کنار دستم تمام می شوند و پاهای برهنه ام را روی زمین گذاشتم و جلوتر رفتم تا مشتی دیگر از کناره ی رودخانه بردارم .  ناگهان صدای شلپی شنیدم و به سمت صدا برگشتم . گردنبندم میان سنگ های بستر رودخانه افتاده بود و مدالش بین سنگ ها گیر کرده بود . زنجیرش هم در جهت آب تکان میخورد . نگاهش کردم . دوباره آن جریان آرام و آن زمزمه ی فریبنده ی رودخانه مقابلم بود . 《نمیخوای برش داری؟》از جا پریدم و به سمت صاحب صدا برگشتم . پیرمردی خمیده را دیدم که کمی آن طرف تر نشسته بود و ماهیگیری میکرد . از کی آنجا بود؟《 اه ببخشید . ندیدمتون . سلام .》
پیرمرد لبخندی زد و ردیفی از دندان های کجش را به نمایش گذاشت :《سلام . نگفتی . نمیخوای گردنبندت رو برداری؟》جواب دادم:《بدله خیلی مهم نیست .》دوباره به گردنبند نگاه کردم و گفتم :《آخه جریان آب خیلی زیاده.》جواب داد :《آره باید تابستون میومدی‌ . اون موقع آبش کمتره.》گفتم:《پس تابستون امسال میام یه سر به گردنبندم میزنم .》و پیرمرد به حرفم خندید .
دیگر حس پرتاب سنگ نبود . مدتی آنجا ماندم و بعد از پیرمرد خداحافظی کردم . جوابم را داد و گفت:《خداحافظ . راستی مرگ مادربزرگت رو تسلیت میگم .》لبخندی زدم و ازش تشکر کردم .
روی در پر شده بود از بنرهای تسلیت و پارچه های سیاه . وارد حیاط شدم . جمعیت زیادی جمع شده بودند و مادرم و عمه هایم در حال پذیرایی از میهمانان بودند . همان موقع پدرم با ظرف های یک بار مصرف غذا از کنارم رد شد و گفت:《اه سلام کجا بودی نرگس؟ کمک میکنی غذا ها رو از صندوق عقب بیارین؟》و بعد به سرعت رفت .
مراسم خیلی شلوغ بود . به قول معروف وقتی میمیری حتی اونایی که یه بار اسمت رو تو عمرشون شنیدن هم پامیشن میان . بعد از نهار کم کم از تعداد مهمانان کم شد ‌. هرچند تا شب چند نفر از آشنایان نزدیک هنوز بودند ‌. اصلا از وضعیت راضی نبودم . وقتی کسی عزادار است تنهایی میخواهد . سکوت میخواهد . و دلتنگ تر از همیشه است . بیشتر از همیشه میخواهد در خانه ی خالی بگردد و در ذهنش حضور عزیزش را تجسم کند ‌. حتی غذا هم نمیخواهد . چه برسد به غذا دادن به آن همه آدم و گرداندن یک مجلس .
شب که شد فقط ما ماندیم در آن خانه و عمه ها و عمویم . بعد از خوردن شام همه خسته و کوفته تشک ها را انداختند . مرد ها در هال خوابیدند و زن ها در اتاق ها . حس عجیبی داشتم . خانه ی مادر بزرگ دیگر مادربزرگ نداشت. پدربزرگم هم که وقتی خیلی کوچک بودم فوت کرده بود .
کمی در جایم تکان خوردم و بارها بالشتم را پشت و رو کردم . با اینکه خیلی خسته بودم ولی به طرز عجیبی اصلا خواب به چشمانم نمی آمد . بلند شدم و رفتم آب بخورم . همان طور که آب پارچ را در لیوانم می ریختم از پشت پنجره قامت چهارشانه ی پدرم را دیدم . به نرده های بالکن تکیه داده بود و سیگار میکشید . در را که باز کردم توجهش به صدای قیژ قیژ لولای در جلب شد و من را دید . لبخند غمگینی زد و رویش را برگرداند .
کنارش ایستادم و هردو در سکوت به آسمان سیاه شب چشم دوختیم . پکی به سیگارش زد و گفت:《باید بیشتر بهش سر میزدم .》در جوابش سکوت کردم . ادامه داد:《اون گردنبندی که سر جشن تکلیفت بهت داد رو یادته ؟ یادم نمیاد از اون به بعد کی دوباره دور هم جمع شدیم .》ناگهان احساس کردم جرقه ای در سرم زده شد . اصلا یادم نبود آن گردنبند بدل هدیه جشن تکلیفم بود ! پدرم دوباره حرفش را ادامه داد ولی من ذهنم درگیر آن گردنبند بود و هیچ چیز نمی شنیدم . یاد وقتی افتادم که مادربزرگ گردنبند را دور گردنم بست . وقتی گونه ام را بوسید و جشن تکلیفم را تبریک گفت . آن خنده اش و آن گرمای آغوش .
در میان افکارم صدای پدرم را شنیدم :《…انقدر مشغول بودم که یادم رفت‌…》بغض به گلویم چنگ انداخت و به پدرم گفتم:《ولی تابستونا وقت داشتی… باید ..‌.باید…》 قبل از اینکه خودم بفهمم صدایم را شنیدم که میگفت:《باید تابستون میومدی.》لبخند غمگین دیگری زد و گفت:《آره . تابستون ها سرم خلوت تر بود . اتفاقا به مامانت گفته بودم تابستون امسال بریم بهش یه سر بزنیم . 》

ارسالی از: سحر شیشه گر

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    فاطمه زهرا آخوندی می گوید:
    18 مهر 1401

    از لحاظ املایی و نگارشی ایراد داره

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *