یک بار دیگر هر چیزی را که از پنجره دیدم در ذهنم مرور میکنم. دو برادر، خوردن ته مانده غذای تام سیاه، مالیدن دستهای کثیف به شلوار. به دور از احساس تنفر و حال بهم زن، یک چیز دیگری در وجودم میجوشد و بالا میآید. چطور انسان به خوردن ته مانده غذای گربه راضی میشود؟
بعد کم کم خوابم میگیرد اما صدای مامان نمیگذارد که چشمهایم را ببندم. یک بند از صدای زاغ و یک سری مزخرفات دیگر حرف میزند. دلم برایش میسوزد. هر وقت احساس تنهایی یا یک حسی که فقط خودش میداند چیست، به سراغش میآید، زن پرگویی میشود. آنقدر حرفهای نامربوط را بهم دیگر میبافد که خودش هم دقیقا نمیداند چه گفته و چه کار کرده. یادم هست که یک بار وقتی داشت گریه میکرد دیدمش. دستهایش را به لبه سینک گرفته بود و اشکهایش دانه دانه میرفت داخل آب نمک و کاهوهای شناور در آن. بعد دیدم که پاهایش سخت میلرزند. اما همان لحظه که بابا از سر کار برگشت خودش را جمع و جور کرد. یک جوری که انگار سالهاست به اینگونه آسیب دیدن عادت دارد.
جالب بود. همین که داشتم به بابا فکر میکردم، صدای آمدنش را شنیدم. یعنی اول صدای تروق تروق ماشینش را شنیدم و بعد هم صدای کلیدی که روی قفل در چرخید. دیگر نمیخواستم بخوابم. یک راست رفتم جلوی تلوزیون و هر از گاهی هم زیرچشمی به آشپزخانه نگاه میکردم. بابا موهای ریخته شده روی صورت مامان را بالا میبرد. احتمالا داشت قربان صدقهاش میرفت و یک سری حرفای عاشقانه دیگر. بعد دیدم که از جیب شلوارش یک جعبه بیرون آورد و گذاشت جلوی دستهاي مادرم. هر دو به همديگر خيره شدن. مامان جعبه را برانداز کرد و گفت: اين چيه؟
بعد بابا گره ربان جعبه را باز کرد و يک حلقه از آن بيرون آورد. راستش ادامه ماجرا را نديدم. يعني خودم دلم نميخواست که ببينم. گاهي اوقات احساس گناه ميکنم. از اين بابت که در شرايط عادي به مادرم اهمیت نمیدهم. منظورم این نیست که اصلا سگ حسابش نکنم و اینها. نه. فقط وقتی حرف میزند، به خيلي از حرفهايش گوش نميدهم و خب الان که دارد با بابا وقت ميگذراند، دارم صاف صاف به خلوتشان نگاه ميکنم.
شب شد. تقريبا شامم را خورده بودم. از مامان خواستم که باقي مانده غذاي خودم را براي تام ببرم. مامان اول ميخواست خودش برايم غذا را آماده کند اما من نگذاشتم. هيچ وقت هم نميگذارم. نه فقط مامان، هرکس ديگري هم که بخواهد به تام غذا بدهد، لطفش را رد میکنم. دليل خاصي هم ندارد. فقط احساس ميکنم گربه مال من است و مال من هم وظیفه من است.
با ظرفي از رشتههاي نازک گوشت که چندتا لپه له شده به آنها آويزان بودن و چند تکه هم سيب زميني بيرون رفتم. وقتي داشتم غذا را براي تام ميريختم نگاهم به جمعيت بيرون از خانهها افتاد که با فانوسي در دست نشسته بودند. خوش و بش ميکردند و صداي خندههايشان هم به راه بود. يک نوع آرامش خاصي که در جربان صمیمت ایجاد شده بود. اما خب ما از آن بی بهره بودیم. چرا؟ چون ما در داریم. خیلی مسخره به نظر میآید و شاید هم در داشتن ما دلیل اصلی اینکه از بقیه دور افتادهایم نباشد. اما هر چه که هست ما را استثنا عام و خاص کرده. روستایی با شش خانه بدون در که در انتها به یک خانه در دار منتهی میشود. احساس میکنم ما قانون شکنی کردهایم. خیلی هم زیاد. مثلا هیچ وقت یادم نمیرود که آن پیرمرد چطور با بابا سر کارگاه دعوا میکرد و میگفت این درای لعنتی رو از این جا جمع کن وگرنه همه رو آتیش میزنم.
بعدشم هم که بابا کلی رایزنی کرد و آنها هم قبول کردن تا کارگاه همانجا بماند. اما دیگر پدر اجازه قبول سفارش و تحویل سفارش در روستا را نداشت. اما این خیلی مسخره است که آنها زحمت نگهبانی هر شب از خانههایشان را به داشتن در ترجیح بدهند. البته به قول بابا آنها از خانههایشان محافظت نمیکنند، بلکه از بی در بودن خانههایشان محافظت میکنند. دلیلش هم این است که اگر امشب را جان سالم به در ببرند، روزهای دیگر را هم همینطور و بدون در سپری خواهند کرد.
بابا خیلی خسته بود. او هر روز باید درهای ساخته شده را تا نزدیکیهای شهر ببرد و بعد آن را تحویل دوستش بدهد. او هم درها را میرساند دست مشتریها و این بدترین راه فروش در است. چون بابا مجبور میشد پول بنزین و زحمت رانندگی آن بنده خدا را از دستمزد خودش کم کند. چند شبی است به این چیزها فکر میکنم و دنبال یک راه حل برای تمام این فلاکت و بدبختیها هستم. یک راه حل اساسی که بشود با آن رفتار اهالی را با خودمان بهتر کنم و دیگر انقدر با دیدن ما خشمگین و عبوس نشوند و از آن سو هم پدر زحمت و حقوق خودش را اینگونه تقسیم نکند. اتفاقا امروز صبح با دیدن آن دو برادر فکری به سرم زد. به نظر من هدیه یک وسیله برای خوشحال کردن طرف مقابل است. نوع هدیه هم بستگی به مناسبتش، شخصیت و دلیل دادن آن دارد. به نظرم رسیده که اگر برای همه مردم یک در از درهایی که پدر ساخته ببرم، شاید دیگر این موضوع استثنا بودن ما را خفه نکند! اما خب نمیشود همینطوری یک در را بگذاریم جلوی خانه و برویم. تازه از آن طرف هم حس میکنم پدر با این کار موافق نباشد. به همین خاطر باید طی یک عملیات پنهانی درها را جابه جا کنیم. منظورم از کنیم این است که قطعا جابهجایی کمک دو نفر دیگر که از قضا همان برادرهای دو قلو ته ماندهخور باشند را میطلبد.
تا دم دمهای صبح نخوابیدم. چشمانم از سنگینی خواب در حال انفجار بود. اما باید هر طور شده آن دو برادر را موقع خودرن ته مانده میدیدم. خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم سر و کلهشان پیدا شد. تام را ترساندن تا مزاحم غذا خوردنشان نشود. من هم خیلی سریع از جایم جستم تا نقشهام را برایشان بگویم. اما آنقدر ناگهانی و مثل روح جلویشان ظاهر شدم که هر دو پا به فرار گذاشتند. من هم دنبالشان میدویدم. اما از قرار معلوم آنها قصد ایستادن و حرف زدن نداشتند و عزمشان را برای فرار جزم کرده بودند. شاید چون فکر میکردند من به خاطر خوردن غذای تام میخواهم تنبیهشان کنم. در همین هنگام پای یکی از آنها به سنگ بزرگی گیر کرد و با پشت به زمین کوبیده شد. برادرش هم ایستاد و از روی زمین چندتا سنگریزه کوچک برداشت و به سمت من پرت کرد. با دستهایم، سرم و چشمم را گرفته بودم تا آسیب جدی نبینم و تکرار میکردم: من نمیخوام دعوا کنم، من نمیخوام دعوا کنم.
وقتی دیگر تمام سنگریزههای منطقه تحت کنترلش تمام شد با قدمهایی آرام به سمت برادرش رفت. بعد یک طرف شانهاش را گرفت. سر زانوی شلوار برادرش پاره شده بود و یک زخم بزرگ همراه خونریزی روی پایش نقش بسته بود. من هم آرام و با احتیاط جلو رفتم تا کمک کنم برادرش را تا دریاچه ببریم. هیچکدام از ما در راه حرفی نزدیم. حرف نزدن آنها منتطقی بود. اما من که کلی نقشه و راهبرد برای تعریف کردن نوشته بودم چرا حرف نمیزدم؟ اصلا زبانم باز نمیشد. بعد از اینکه زخم برادرش را با آب شستیم گفتم: شما نباید تهمونده بخورید.
بعد نگاههای عجیب آن برادرها باعث شد که بفهم باید یک طور دیگر قضیه را بگویم. گفتم: خب، تهمونده گربه کثیفه. اما ما تو خونه غذای سالم زیاد داریم و من میتونم براتون هر غذایی که بخواین بیارم.
بعد کم کم آنها را متوجه کردم که از اول هم قرار نبود من با آنها دعوا کنم. اما موقعی که داشتم این حرفها را میزدم، تصمیم گرفتم نقشه اصلیام را فعلا به آنها نگویم. چون حس کردم اگر بگویم هدفم از این کار چیست، همه پلهايي ارتباطي که ساخته بودم نابود میشد.
چند هفته اوضاع اين طور پيش رفت که من برايشان غذا بردم. از آنجايي که غذاي درست حسابي نميشناختند حق انتخاب غذا و اندازه ظرف با خودم بود. البته خب هر روز اندازه ظرفها کوچکتر ميشد. ولی برای آنها که از آن تهمانده خوری به چنین ضیافتی ترفیع گرفته بودند، اندازه ظرف مهم نبود. من هم احساس افتخار عجيبي ميکردم. يک چيزي شبيه به نجات انسان از مرگ. بعد کم کم غرور رئيس شدن را به خودم راه دادم و زماني که فهميدم بابا سفارش شش در را از يک مرد ثروتمند گرفته، نقشهام را براي دوتايشان گفتم. برادري که يک خال بالاي لبش داشت معترضانه گفت: در؟ داري شوخي ميکني؟ ما این کارو نمیکنیم.
بعد آن یکی در جواب برادرش گفت: از طرف من تصمیم نگیر.
همین یک اختلاف کوچک کافی بود تا به جان همدیگر بیافتند. من هم تنها کاری که انجام دادم نگاه کردن به گرد و خاک بود. اطمینان داشتم حرفای آن برادر موافق با نقشهام درباره قطع شدن جیره غذایی، میتواند آن یکی را از دنده لج بیاورد پایین. همین هم شد. بعد قرار گذاشتیم نیمههای شب که دیگر کسی آن بیرون از خانه نگهبانی نمیدهد، برویم و کار را یکسره کنیم. هرچه به موعود نزدیک تر میشدیم من بیشتر میترسیدم. اما خب نتیجه کار واقعا به تمام سختیهایش میارزید.
وقتی میخواستم در ماشین بابا را باز کنم، دعا میکردم که قفل نباشد. یادم رفته بود بعد از غذا سویچ ماشین را از جیب شلوار بابا بردارم. اما بدون هیچ نگرانی در ماشین باز شد و من کلید کارگاه را از داشبورد ماشین برداشتم. همه چیز داشت خوب پیش میرفت. درها یکی یکی توسط برادرها جابهجا میشدند. تا اینکه فهمیدیم یکی از درها داخل کارگاه نیست. اینطوری یکی از خانهها در نداشت. بعد برای اینکه بیشتر از این معطل نکنیم در کارگاه را از جا درآوردیم و آن دو برادر آن را به عنوان آخرین در جلوی در خانه کسی که کمی مشکلات عقلی داشت و یک بار هم با شیشه دلستر سر بابا را شکسته بود، گذاشتند.
وقتی میخواستیم به خانههایمان برگردیم، تام از خواب بیدار شد و خیلی غیرمعمول بعد از اینکه به دور پای من و آن دو برادر پیچید، تند دوید. من هم دنبالش دویدم. نمیدانستم کجا میرود اما سرعتش خیلی زیاد بود و هر کاری که کردم به او نرسیدم. دیگر نای دویدن نداشتم و پخش زمین شدم. در همین حال صدای فریادهای عجیبی از سمت روستا به گوشم خورد که تن و بدنم را لرزاند. به سرعت خودم را به کنا دیوار پشتی خانهمان رساندم و از آنجا به جنجال و آشوبی که جلوی در ما به پا شده بود نگاه کردم. بعد بابا آمد. کتش را روی شانههایش انداخته بود. پیرمردی که جلوی صف بود جلو آمد و گفت: کی به شما اجازه داده جلوی خونههای ما در بزاری؟
بابا نگران و متعجب گفت: من نمیدونم چی شده.
بابا که این را گفت، صدای مردم بلندتر شد. بگو و مگوها جان عجیبی گرفته بودند که ناگهان صدای شلیک یک تیر همه را ساکت کرد. من با چشمان خودم دیدم که پدر آن دو برادر چگونه اسلحه را سریع زیر کتش پنهان کرد و بعد زودتر از همه صحنه را ترک کرد. اول نمیدانستم پدرم تیر خورده تا اینکه مادرم از خانه بیرون آمد و دیدم که سر پدرم را توی دستانش گرفته و جیغ میزند. خیلی ترسیدم. شر شر عرق میریختم. خواستم بروم پیش مادرم اما بعد تصمیم عوض شد. از در عقبی خانه مستقیم رفتم توی رختخوابم. پتو را محکم روی خودم کشیدم. پاهایم سرد بودند و دندانهایم به همدیگر میخوردند.
فردا صبح کارهای خاکسپاری پدر انجام شد. یک کاراگاهم برای برسی پرونده آمده بود. مردم روستا زیاد با او همکاری نکردند. اما بعد با گفتگوهایی که با مادرم داشت متوجه شد که یک پیرمرد چند روز پیش ما را تهدید کرده و همینطور مادرم صدایش را در آن شب که بابا مرد، شنیده. پیرمرد را به جرم قتل بابا دستگیر کردن و اولین جلسه دادگاه هم چند روز بعد تشکیل شد. دوست بابا، من و مامان را آنجا برد. من به خانواده پیرمرد بیگناه خیره شده بودم. دختر کوچکی که شرط میبندم اصلا نمیداند قتل چیست و زنی که مدام جلو و عقب میرفت و گریه میکرد.
دادستان گزارش را خواند. پیرمرد یک دفاع خیلی ساده کرد و گفت: من این کارو نکردم.
بعدش هم دادستان گفت:«تمام شواهد بر علیه شماست.» اینها را خیلی تند میگفت. یک جوری که انگار آن پیرمرد بدبخت بابای او را کشته. دلم میخواست بگویم که من آن شب آنجا بودم و دیدم چه کسی پدرم را با اسلحه کشت. اما مگر کسی حرفم را باور میکند؟ آن هم با آن همه شهادتهای مادرم درباره اینکه من موقع کشته شدن بابا توی اتاقم بودم و در خواب نازم رویا میدیدم. شاید هم خودم دوست دارم که آنها باور نکنند.
کار شب و روزم این بود که دراز بکشم و به سقف زل بزنم. تمام جزئیات دیوار را مو به مو یاد گرفته بودم. میدانستم کجا یک لکه سیاه دارد و کجا ترک برداشته. از حال مادر زیاد با خبر نبودم چون اصلا نمیرفتم پایین و ببینم چکار میکند. یعنی نمیتوانستم بروم. یک نیروی عجیبی من را به تخت میکشید.
همانطور که داشتم نخهای لباسم را میکندم از پنجره دیدم که دو برادر بالا و پایین میپرند. توجهی به خرج ندادم. چند دقیقه بعد مادرم آمد و گفت که دم در کارت دارن. من هم با عصبانیت رفتم دم در و گفتم: چی میخواین؟ غذا؟
همین که خواستم بروم برایشان غذا ببرم یکی از آنها گفت: ما درباره مرگ پدرت یه چیزایی میدونیم.
سرم را برگرداندم. با تعجب نگاهشان کردم. اول به شجاعتشان حسودیم شدم. آخر چطور فرزند میتواند درباره قتل پدرش اعتراف کند؟ اما بعد فهمیدم که اصلا اعترافی در کار نیست. آنها فقط برای لاپوشانی آمده بودند. میگفتند آن کم عقل و خل و چل بابا را کشته. بعد برای اینکه من حرفشان را باور کنم مدام خاطرات روزی که سر بابا را شکانده بود تعریف میکردند. میگفتند آن شب خودشان دیدهاند که اسلحه را از زیر کتش درآورده به سمت پدرم شلیک کرده. من دیگر نمیدانستم چه بگویم. در را بستم. حتی خداحافظی هم نکردم. بعدها با خودم گفتم شاید اصلا آن شب، خودشان رفته بودند و مردم را مطلع ساختند. وگرنه چطور میشود همه اهالی با هم خبردار بشوند و بیایند جلوی در ما و آن اتفاقات نحس بیافتد. بعدش گفتم خب پای خودشان هم گیره بوده پس قطعا خبر دار شدن مردم کار آنها نیست. ولی خب آن دو برادر هم تخم همان مردمی هستند که معتقند خانه نباید در داشته باشد. پس بعید نیست بر علیه من و خانوادهام همچین کاری کرده باشند. با این تنفری که در وجودم سرطان شده بود، به همه چیز و همه کس شک داشتم و این طوری مثل یک مگس گیر افتاده در یک خانه سردرگم بودم.
چند روز بعد از پنجره دیدم مادرم دارد نزدیک تک درخت کنار خانه یک گودال حفر میکند. اول فکر کردم دیوانه شده. اما بعد دیدم که بدن بیجان تام را داخل گودال میاندازد. چشمهایم پر از گریه شده بود و دلم داشت آب میشد. نمیتوانستم آن صحنه را تحمل کنم. بیاختیار بیرون رفتم و با مشت محکم به شکم مادرم کوبیدم. مامان من را بغل کرد و بعد دوتایی رفتیم روی صندلی نشستیم. من به کل یادم رفته بود که به تام غذا بدهم. مامان میگفت اون گربه از سو تغذیه جون داده. بدنش انقدر لاغر بوده که وقتی توی دستام گرفته بودمش، استخوناشو حس میکردم.
نمیگویم غم رفتن تام از غم نبود پدر سنگینتر است. اما خب دیگر تحمل یک فقدان دیگر را نداشتم. یادم هست آن روز دوست بابا آمد. من هم از بالای پلهها به حرفهایش گوش میدادم. دوست بابا میگفت: یه آقایی اومده بود التماسمو میکرد که کار شوهر خدابیامرزتونو بدم بهش.
بعد گفت: ولی من اونقدر رفاقت حالیم هست که اگه کسی همچین حرفی بزنه بخوابونم تو گوشش.
مامان گفت: کدوم آقا؟
دوست بابا گفت: همین جا باهاش حرف زدم. اتفاقا بعد از اینکه رفت اومدم دنبالش. همین خونه بغل شما هم زندگی میکنه. خونه قرمزه.
آدرسی که دوست بابا میگفت دقیقا همان آدرس خانه برادران دو قلو بود. آن آقا هم همان پدر بی غیرتشان بوده. با این اوصاف دیگر احساس نمیکردم که من حتی یک گناهکار ساده در داستان قتل بابا باشم. وقتی آن آدم دنبال یک فرصت برای کشتن پدر میگشته تا کارش را بگیرد، یعنی چه من آن درها را جلوی خانهها میگذاشتم و چه نمیگذاشتم او یک روزی جان پدر را میگرفت. آنقدر از او متنفر شده بودم که دلم میخواست با یک چنگال سرش را تکه پاره کنم و گوشتش را برای زاغها بگذارم.
فردا به خانهشان رفتم. از بیرون سرک میکشیدم تا مطمئن بشوم آن دو برادر خانه نیستند. بعد با یک سنگ کوچک به دیوار چوبیشان زدم. وقتی آن مرد پس فطرت آمد خودم را کنترل کردم. آب گلویم را قورت دادم و گفتم: پس فردا میتونید برید کنار دریاچه و قرارداد کاری رو امضا کنید.
اما از اینکه تمام حرفم را بدون مقدمه گفتم پشیمان شدم. خود آن مردک هم هاج و واج من را نگاه میکرد و انگار داشت حرفهای من را در سرش هضم میکرد. بعد گفت: باشه، حالا زود از اینجا برو.
بخش اول نقشهام را آماده کرده بودم. بعد با یک ظرف غذا به دنبال آن دو برادر رفتم. نقشه من این بود که به آنها بگویم پس فردا آن خل و چل قرار است به دیدن دوست پدرم برود. بعد آنها را راضی میکردم تا اسلحه پدرشان را بردارند و در یک جای مناسب کمین کنند. اینطوری آنها به آن خل و چل شلیک میکنند. اما قضیه اصلی این است که آنها به پدرشان شلیک کردهاند.
وقتی آن دوتا را پیدا کردم ماجرا را برایشان شرح داد. یکی از آنها که داشت برنج روی لبش را پاک میکرد و موهای لختی هم داشت گفت: چرا باید ما شلیک کنیم؟
گفتم: چون پدر من یه ارتشی نبود که بهم تیراندازه یاد بده.
این حرف را با یک بغض خاصی گفتم تا تاثیر بیشتری رو آن دوتا بگذارم. بعد گفتم: اگه این کارو بکنید جیره غذاییتون رو افزایش میدم.
آن یکی که در ابتدا هم اعتراض کرده بود گفت: تو فکر میکنی میشه این کار رو با غذا معامله کرد؟
گفتم: یه جیره غذایی هم به مادرتون میدم. میدونم که خیلی حالش خوب نیست.
آن یکی به برادر معترضش خیره شد و گفت: تو دوست داری مادر از گرسنگی تلف بشه فقط بخاطر اینکه گذاشتی یه شیرین عقل زنده بمونه؟
برادرش گفت: از یکی دیگه غذا میگیریم.
آن یکی گفت: از کی؟ از هرکی بخوایم غذا بگیریم میره و به بابا میگه پسرات میرن گدایی.
دعوایشان تا آنجایی ادامه پیدا کرد که حتی نقشه فرار از خانه را کشيدن و تصميم گرفتن وقتي مادرشان حالش خوب شد از روستا بروند. ميخواستند در شهر یک کار و کسبی راه بیاندازند. البته در این زندگی پدرشان هیچ سهمی نداشت و انگار یک جورایی از او خسته شده بودن. برادر معترض که انگار داشت نرم میشد گفت: خیلی خب، ولی فقط یک تیر. اونم توی پاش. همین.
دیگر ادامه ندادم که نه و شما باید دقیقا مغزش را بترکانید. قبول کردم. نمیخواستم پیشرفتم را خراب کنم. همان روز هم برای سنجیدن اوضاع رفتیم کنار دریاچه. بالا تپه چند درخت کنار هم دیگر بودن که فضای مناسبی برای کمین ایجاد میکردند. برادر بزرگتر با تفنگ همه چیز را سنجید اما میگفت از اینجا چهره شخصی که قرار است تیر بخورد معلوم نیست. تازه آفتاب هم تصاویر را بیریخت میکند. من به آنها اطمینان دادم که در آن روز و آن ساعت هیچ آدم دیگری یه غیر از آن خل و چل و دوست پدرم نمیآید. تازه دوست پدر هم ماشین دارد و از این جهت کاملا قابل شناسایست.
فردا جلسه دوم دادگاه برگزار شد. یک نفر گزارشات جلسه پیش را خواند. بعد دادستان از قاضی تقاضا کرد تا یک نفر را به جلسه بیاورد. قاضی تایید کرد و بعد یک آدم مسن که انگار قبلا هم او را درجایی دیده بودم آمد. مادر کاملا خشکش زده بود و دهانش باز مانده بود. دادستان از مرد خواست تا خودش را معرفی کند. مرد هم گفت: من دکتر هستم. دوست مقتول. رفاقت ما تقریبا از زمان دانشجوی من شکل گرفت که ایشون برای درست کردن صندلی اومدن تو خونه دانشجویی بنده.
دادستان گفت: خیلی خب. حالا لطفا دلیل اومدنتون رو به اینجا شرح بدید.
مرد به مادرم نگاه کرد و گفت: بنده به سفارش این خانوم به منزلشون مراجعه کردم. چون ایشون نگرانیهایی درباره فراموشی پسرشون داشتند. ایشون میگفتند که پسرشون یادش رفته به گربهایی که شش ساله ازش مراقبت ميکنه غذا بده و گربه از گشنگي تلف شده.
من به مادرم نگاه کردم و ديدم که دستهايش مثل يک آدم هفتاد ساله میلرزید. دکتر ادامه داد: بعد از اینکه از خونه ایشون رفتم تصمیم گرفتم تا قضیه رو با یه روانشناس مطرح کنم. از نظر ایشون اینکه یک فرد همچین مسئلهایی رو یادش رفته باشه اونم با شرایطی که توضیح دادم، غیر معقوله. در واقع گفتند شاید این پسر داره یک ماجرایی از روز حادثه رو فراموش میکنه و همراه این فراموشی چیزهای دیگه هم از یاد میره.
دادستان و قاضی با همدیگر حرف زدند. بعد از چند دقیقه قاضی گفت: خانوم محترم، شما موظف هستید تا در جلسهی بعدی یک گزارش از یک روانشناس که ما معرفی میکنیم، در رابطه با موضوع فراموشی پسرتون تهیه کنید. اگر هم لازم باشه باید به یک دکتر متخصص مراجعه کنید. ختم جلسه.
از آنجا فرار کردم و مادرم را جا گذاشتم. یک مسافت طولانی از شهر تا روستا را دویدم. نمیخواستم با مادرم حرف بزنم. شب هم وقتی مادر خانه آمد و خواست با من حرف بزند خودم را به خواب زدم.
فردا وقتی میخواستم به محل قرارم بروم، مادرم صدایم زد. نگاهش کردم. بعد جلو رفتم و گفتم: من فراموشی گرفتم؟
مادرم که داشت لباسهایش را اتو میکرد گفت: خودتم شنیدی. هیچ چیز قطعی نیست. من امروز میرم تا از دکتر یه وقت بگیرم.
گفتم: اگه قطعی نیست پس چرا با اون حروم زاده حرف زدی؟
مادرم نتوانست جلوی گریههایش را بگیرد. من هم لیوان چایی را برداشتم و آن را روی لباسی که داشت اتو میکرد ریختم. بعدش بدو بدو از آشپزخانه بیرون رفتم اما یک حس بدی نگذاشت که بروم. دست به کمر ایستاده بودم و از شخصیت گند خودم حالم بهم میخورد. صدای مادرم را شنیدم که میگفت: تو برو، نگران نباش. من لباسای باباتو میپوشم.
گفتم: لباسای بابا؟
بعد همانطور که داشت اشکهایش را پاک میکرد گفت: آره، خیلی هم بهتره. هیچکسم متوجه نمیشه که منم.
این را میگفت چون حرف پدر به او تلقین شده بود. بابا همیشه میگفت مردم اینجا به مامان چشم دارند. اینها را به من نمیگفت. من خودم شنیده بودم. دلیل عمدهاش هم این بود که آن دو برادر به سن بلوغ رسیده بودند و بابا از این موضوع خیلی میترسید. به نظرم که آن دو برادر از درد گشنگی وقت فکر کردن به همچین چیزهایی را نداشتند. اما بابا سعی داشت تا بلوغ را براي آنها سرکوفت کند. من هيچ وقت دوست ندارم بالغ بشوم. چون احساس ميکنم اين طوري از منبع آرامش خانه که مادرم است دور شوم. خيلي دورتر از چيزي که الان هستم.
دو برادر خودشان را پشت تنه درختها استتار کرده بودند. کمی آنجا نشستم و بعد تصمیم گرفتم بروم خانه و مادرم را تا مطب دکتر همراهی کنم. گفتم: من دیگه میرم.
یکی از برادرها گفت: صبر کن همه با هم برگردیم.
گفتم: نه، باید برم. یه کاری دارم.
بعدش از تپه پایین آمدم. در مسیر به قتلي که قرار بود به دستور من انجام شود فکر ميکردم. هر چقدر به پايين جاده نزديک ميشدم احساس گناه درونم هم بيشتر به قلبم نزديک ميشد. شايد بايد بي خيال قضيه انتقام بشوم و همه چيز را لغو کنم. اما انگار دير شده بود. صداي تير را شنيدم. بعد خواستم بدوم و از آنجا دور شوم که به یک آدم خوردم و به زمين کوفته شدم. آفتاب درست نميگذاشت چهرهاش را ببینم اما وقتی بلند شدم دیدم او همان پدر برادران دو قلو است. با خودم گفتم پس آن دو احمق به کی شلیک کردند؟ پشت سرم را نگاه کردم و بعد به سمت آدمی که آن طرف روی زمین دراز به دراز افتاده بود دویدم. آن دو برادر که من را دیدند فریاد زدند: نه، نباید تو رو ببینه.
بعد تیر دوم و سوم را هم شلیک کردند. صدای تیرها من را روی زمین انداخت. دراز کش به سمت آدمی که خونش روی زمین خاکی جریان گرفته بودم رفتم. سرش را برگرداندم و آن چهره معصوم و آرام که داشت جان میداد را دیدم. پیراهن بابا درست از جایی که قبلا تیر خورده بود، شکافته و جریان عظیمی از خون آن را پر کرده بود.
با گفتن آخرین دیدهها و شهادتهایم، جمعیت حاضر در دادگاه از جا بلند شدن و گریههای من در مسیر ناسزا و فریادشان به خفا رفت.
فهرست مطالب
Toggle