پای که از در بیرون نهادم ، مشامم از بویی دلنشین پر شد بویی که نشان از گشوده شدن در رحمت الهیی در این فصل سرخ بر زمین بود .
بوی دلنواز خاک خیس از باران پاییزی که روح خسته شهر را جلا داده بود.
عظمت شایان خلقت به وضوح دیده میشد .
منظره ای دلربا که پوشیده از برگ های زرد و نارنجی بود که با هر قدم آوای آن ها به گوش میرسید. برگ هایی که خود را از شاخه های تنومند رها و با هر وزش نسیمی یا بادی به سوی دیگر حرکت میکردند و گویی اواز خوش سرزندگی را میخواندند .
صدای روح انگیر قطرات باران با رگه های درختان مخلوط شده و سمفونی مجذوب کننده ای را به ارمغان اورده است .
قطرات باران یکی پس از دیگری به زمین می ایند .
پاییز همان فصل دل انگیز که باید رویاییش خواند.
انقدر رویایی که گویی دخترکی است که لپش گل انداخته و کک مک های صورتش بامزه اش کرده.
آری امان از دلبری های دخترک پاییز با موهای حنایی رنگ باخته با لبخند شیرین که دست به آراستن شهر زده، به زرد و سرخ کردن برگ ها، وزاندن نسیمی گذرا و گریاندن ابر ها برای جلا دادن به روح شهر . دخترکی با لبانی به رنگ سرخ اناری با پیراهنی سفید همچو حریر و گیسوانی حنایی رنگ که در دل و جانمان خواسته و ناخواسته رسوخ کرده است .
هرچه از سلیقه و شیطنت این دختر مو حنایی بگویم بازهم ورق کم می آورد، اما زیبایی آن نه.
فهرست مطالب
Toggle