رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کنج تنهایی

✨ به نام خدای دوستی ها ✨
نمیدانم چه اتفاقی افتاد….! اما به یک باره وقتی دقیق غرق تماشای محوطه شدم یکهو به خودم آمادم و هنوز سرم را برنگردانده بودم به تاریکی فرو رفتم…❗️از خودم پرسیدم چه شد؟❓
چرا یکهو همه جا تاریک شد؟؟! ترس امانم را بریده بود…‼️ انگار مرا داخل جعبه گذاشته بودند و حمل می‌کردند روزنه ی روشنی دیدم که از بیرون به داخل جعبه به چشم هایم نور امید میداد من را بردند…بردند…بردند…به کجا؟ فقط خدا میدانست…من بی خبر از خودم به مکان دیگری منتقل میشدم… ♋️ یکهو در جعبه باز شد و من را بیرون گذاشتند… چند نفری به من نگاه میکردند و انگار از من خوششان آمده بود…به خاطر رنگم یا شاید هم به خاطر صدایم…هرچه بود نمیدانم چه بود!‼️
من را گذاشتند داخل قفسی کوچک با ژرفایی کم فاصله از زمین…چشمم خورد به یک راه نجات!
میله های قفس از یکدیگر زیادی فاصله داشتند و گویی راهی را برای فرار من گذاشته بودند…آمدم بیرون نمی‌دانستم به کجا پرواز کنم؛ اما پریدم؛ به امید رهایی جانم را خریدم! اما چون از قبل راهی برای نجات نیافته بودم من را دوباره داخل قفس گذاشتند..☹️و اما این بار باید راه فراری متفاوت تر از قبل پیدا میکردم 🧐؛ من آمده بودم برای ماندن! اما انگار خودم نمی‌توانستم باور کنم و برای رفتن بارها تلاش میکردم.😞

 

ارسالی از: زهرا آشیان

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *