رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

غول جنگل

نویسنده: علی هاکان

در دامنه کوه بلندو زیبا یک دهی (روستایی) قرار داشت که مردمان خوب و زحمت کشی در آن روستا زندگی می کردن.

آنها مشغول کشاورزی و دامداری بودن.
روبه روی ده یک جنگل بزرگی بود که درختان سر به فلک کشیدی داشت.
مردم محل همیشه از یک غول سبز صحبت میکردن
که در جنگل زندگی میکند. ولی کسی غول را با چشم ندیده بود و این باعث شده بود که مردم روستا این حرف رو مثل قصه یا شایعه تصور کند.
گذشت و گذشت در ده ۲ تا از بچه ها که در نزدیکی جنگل بازی می کردند گم شدن و هرگز پیدا نشدن
چند ماه از گم شدن بچه ها گذشت در یک خانواده دختر بچه ای بود که خیلی باهوش ونترس بود
این دختر بچه روزی با گربه خود بازی میکرد که گربه به سمت جنگل فرار کرد و وارد جنگل شد دختر بچه گربه اش رو خیلی دوست داشت. به دنبال گربه وارد جنگل شد.
همین که گربه رو در بغل گرفت برگشت یک غول بزرگی رو جلوی چشمان خودش دید دختر بچه با وجود نترس بودن از هوش رفت.
ولی وقتی چشمانش رو باز کرد خودشو داخل غار بزرگی دید . و چیز عجیبی که دید این بود که اون دوتا بچه ای که چند ماه پیش گم شده بودن داشتن برای غول غذا می پختن.
غول سبز دخترا رو اسیر کرده بود که برایش غذا و میوه جات از جنگل جمع کنند تا با خیال راحت زمستان و تابستان رو سر کنه.
دخترا هم که از غول میترسیدن جرات فرار نداشتند و هر چی که غول میخواست زود فراهم میکردن.
روزی غول دستور داد برای من از جنگل سبزی جات جمع آوری کنید دخترا به را افتادن و داشتند سبزی جات که جمع میکردند چشم دختر باهوش به گیاهی افتاد که دکتر ده برای بیماران استفاده می کرد.
این گیاه بسیار خواب آور بود. دختره تصمیم گرفت تا با ریختن این گیاه در غذای غول اون رو به خواب طولانی ببره تا فرصت فرار را فراهم کنه
خلاصه این جریان رو با دوتا دختر که قبل او گرفتار غول شده بودن در میان گذاشت و راهی غار شدن.
غول که همیشه اینها رو زیره نظر داشت تا فرار نکنند دیده بود که آنها با هم صحبتی داشتن.
بچه ها که وارد غار شدن غول با صدای گوش خراش خود داد زد و گفت دیدم که داشتین با هم دره گوشی حرف میزدین یک موقعه ای حتی فکر فرار هم به سرتون نزنه که با من طرفین.
بچه ها تمام اون گیاه خواب آور رو داخل ظرف غذای غول ریختن و منتظر خواب غول شدن چند دقیقه ای از خوردن غذای غول نگذشته بود که غول بخواب رفت.
بچه ها دست به دست هم دادن واز غار خارج شدند و به سمت ده فرار کردند واز جنگل خارج شدند .قول که بیدار شد بچه ها رو ندید و چشمانش به گیاهی افتاد که تکه ای به زمین افتاده بود وبا دیدن گیاه دانست که چه بلائی سرش آمده او حتی توانایی بلند شدن نداشت. همان جا به یاد حرفی افتاد.که پدر بزرگش بهش میگفت .که هر چقدر غول باشی یک روز شکست می خوری.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: علی هاکان
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    سید محمد حسین حسینی می گوید:
    6 بهمن 1400

    عالی…اما یه نکته که باید توجه کنی اینکه عبارت »یکی بود یکی نبود غیر از خدا…»بیشتر برای قصه ها و افسانه ها استفاده میشه نه داستان!شما استعداد نویسندگی دارید و با این خلاقیتی که در نثر از شما دیدم با کمی تمرین داستان های بهتری خواهید نوشت…

    پاسخ
    • Avatar
      علی هاکان می گوید:
      7 بهمن 1400

      🙏🙏🙏🙏🙏
      حتما عزیز مرسی

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *