پسر عموم خونه ای را خرید و اون را بازسازی کرد که در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا الان کسی در اون خونه زندگی نمیکرد ، درست از زمانی که صاحب قبلی این خونه که یک دکتر بود درگذشت…
از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر سرایدار پیشنهاد ازدواج میده، اما دکتر مخالفت میکنه و در نتیجه اون دختر خودش را پایین پلههای سالن دار میزنه…
اون وقتها رسم بود که پس از مرگ هر کس در خانه، تا مدتی روی همه آینهها و ساعتها پارچه تیره مینداختن تا ارواح مردهها در اونجا گیر نیفتن اما از قرار معلوم دکتر به این چیز ها اعتقاد نداشت…
پسرعموم هم که از دکوراسیون خونه خیلی خوششش اومده بود، مدل مبل ها و تابلوها و آینهها رو تغییری نداد…
موقعی که در روزهای تعطیلات به همراه داداش کوچیکم و پسرعموهای دیگم به دیدن اونجا رفتیم، آینهای قشنگ روبه روی راه پله توجه منو جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آینه رو میدیدم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آینهست… تلاش کردم که با آستین لباسم لکهها رو پاک کنم اما در کمال ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته و پاک نمیشه!
این تنها چیز عجیب غریب و غیر پیش پا افتاده در اونجا نبود. موقعی که در سالن میشستیم و همه کنار هم بودیم، خیلی واضح صدای آهسته موسیقی و قدمهای سبک یک زن و مرد رو میشنیدیم… اگرچه حرف هایی که میزدن واضح نبود اما در هر صورت اون صدا ترسناک و خشمگین نبود، حقیقتاً میتونم بگم که سر و صداها خیلی هم خوب و آرامش بخش بودن …
هر زمانی که سمت صدا میرفتم، یک دفعه صداها قطع میشدن اما بالای راه پله واقعاً حضور نحس و شرارتبار کسی رو احساس میکردم، نه تنها در یک بخش، بلکه در همه بخشهای بالای خونه. اگرچه من هم پسرعموم رو دوست دارم و هم خونه جدیدش رو اما تنها زمانی اونجا میرم که مجبور باشم 😐
راستش از طبقه بالای اونجا وحشت دارم…
من یک دختر ۱۶ ساله و نترسم، هیچوقت از سواری ترنهای خطرناک هوایی نمیترسم و با آرامش فیلمهای جنایی و ترسناک رو تماشا میکنم اما اعتراف میکنم که از اونجا میترسم…
مامانم همچنان حرفهام رو باور نمیکنه و به نظرش دیوونه و خیالاتی شدم، ولی حتی خود اونم صدای قدمها رو میشنوه و اثرات انگشت رو روی همون آینه میبینه!
ارسالی از: آلیتا راد
حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.