رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

نجات پیرمرد

کشاورزی در دهی (روستایی) زندگی می کرد.
او یک چاه نیمه عمیقی داشت که با آن چاه محصولات خود را آبیاری میکرد.
یک شب کشاورز در خواب دید که آب چاه اوخشک شده و از چاه صداهای غیر عادی به گوش می رسد.
صبح که شد کشاورز به سره زمین رفته و مشغول کار شد ولی هنوز به چاه آب سر نزده بود. یک دفعه ای خوابی که دیده بود به یادش افتاد. پیش خود گفت. نکنه خواب من تعبیری داشته باشه وخیلی کنجکاوانه به سمت چاه رفت تا نگاهی به چاه انداخته تا از خواب خود مطمئن شده باشد.
اوبه سرچاه رسید با دیدن چاه حیرت زده شد. صداهای که در خواب می‌شنید به گوش می رسید. انگار کسی کمک میخواست. (کمکم کنید).
کشاورز بیل خود را به زمین انداخت وطناب برداشت وبه چاه انداخت. و شروع کردبا طناب به پایین رفتن وقتی که به تحه چاه رسید دید که پیرمردی در حال خفه شدن است دست او را گرفت وبالا کشید و او را نجات داد. کشاورز بعد از نجات پیرمرد برگشت به او گفت به گمانم تو آدم خوبی هستی که خدا تورا این قدر دوست دارد.
پیره مرد پرسید چرا منظورت رو نمی فهمم کشاورز گفت اگر من دیشب آن خوابه خشک شدن چاه را نمی دیدم شاید امروز به این چاه سر نمی زدم تا تورا نجات دهم. پیرمرد دست های خود را به آسمان گرفت و از خدا تشکر کرد.
کشاورز گفت راستی نگفتی چرا وچگونه به این چاه افتاده ای پیرمرد گفت من یک رهگذرم تشنه ام بود چاه را که دیدم خواستم ببینم چاه آبی برای خوردن دارد که یک دفعه ای دستم سُر خورد و به چاه افتادم.

 

ارسالی از: علی هاکان

حق نشر این داستان برای داستان نویس نوجوان محفوظ است.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *