رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰
برندگان مسابقه داستان نویسی یلدای ۱۴۰۲ مشخص شدند! هم‌اکنون می‌توانید آثار برندگان را مشاهده نمایید.

دیگر اهریمنی نبود

نویسنده: عسل خوبانی

قاتل اهریمن‌های دنیا‌یت باش.
اهمیتی در این نیست که از چه می‌ترسی؛ مهم این است که وقتی بیداری آنها را به زنجیر بکشی!
در این هنگام می‌توانی بخوابی و دیگر شیطان‌ها شهامت سرک کشیدن در دنیایت را ندارند.
آرام این‌ها را زمزمه می‌کنم. پایم را از زنجیر آزاد کرده و صورتم را از پشت سنگر، بیرون می‌برم؛ نمی‌توان گفت احساس رهایی دارم، زیرا هیجان و ترس بر هر‌کدام از احساسات من چیره هستند.
آرام بلند شده و بند‌بند بدنم می‌لرزد؛ در عرض چند ثانیه صورتم غرق در عرق می‌شود. چشمانم را محکم روی هم فشار می‌دهم با وجود این‌که حتی با چشمان باز هم تاریکی مطلق است!
پاورچین‌پاورچین قدم برمی‌دارم و آرام لای چشمانم می‌گشایم؛ به مقصد خیره می‌شوم و کورسوی امیدی در وجودم، روشن می‌شود.
نمیتوانم بگویم حالا دیگر قدم‌هایم محکم و استوار هستند اما اطمینان دارم یک روز بدون هیچ لرزی همین راه را طی می‌کنم.
به چاقویی که در دست گرفتم نگاهی انداخته و آن را در دلم خنجرشیطانی می‌نامم. محکم و با اضطراب فشارش می‌دهم و حال که تقریبا در اواسط چهار‌دیواری هستم چاقویم را به سمت خاموشی می‌گیرم، آب دهانم را قورت می‌دهم و از فرط هراس و استرس کلمات را بریده‌بریده به زبان‌ می‌آورم

– هی تو، من از چیزی نمی‌ترسم!

اما خود هم به حرفم، ایمان ندارم ولی، می‌دانم یک روز این آرمان به حقیقت، گره می‌خورد و پیچش مثل پیچ با‌کمالات‌ترین ماشین‌ها، محکم می‌شود.
شک من به سخنان خود، سبب می‌شود که درنگ کنم، سرم را مثل عروسک آنابل اندکی تکان داده و به چشمانی که در این تاریکی شب به من خیره شدند توجه‌ای نمی‌کنم ولی، آیا میتوانم نسبت به لبخند‌های خبیثی که گویی‌عجوزه‌ی‌داستان‌هایم هستند بی‌‌خیال بمانم؟
نفسی که در طول راه مداوم حبس می‌شود را آزاد می‌کنم و دست خالیم را مشت کرده و تا می‌خواهم قدمی دیگر بردارم؛ نمیدانم، نمی‌دانم پایم با چه‌چیزی برخورد می‌کند که پخش‌در زمین شده و نوک شئی در کف دستم فرو می‌رود!با ناله‌ای کوتاه آرزو می‌کنم برای روزی که نه دردی نه رنجی باقی‌مانده باشد و تاریکی خود از فرار کرده باشد.
اشکی که به لبم می‌خورد و بر اثر‌ جوییدن لب در دهانم می‌رود حداقل شوری‌اش از این راه کم‌ ولی، دردناک صد‌ها برابر ‌کم‌تر است.
در حالی که بلند می‌شوم و دوباره راه می‌افتم به چیزی مهیب و چندبرابر بزرگتر از خود بر می‌خورم. چشمانم را باز می‌کنم و کورمال‌کورمال، دستم را با ترس و لرز از بدنم جدا می‌کنم و با خنجرشیطانی‌ام، ضربه‌ای به قلب دیوار می‌زنم و هاج و واج به اطراف خود خیره می‌شوم!
چه کسی گفته بود عدد سیزده نحس است؟
من بعد از سیزده ماه تلاش توانستم راه تخت‌خوابم را تا دوشاخه‌ی لامپ طی کنم…!
تاریکی امشب مقتول است!…
امشب من قاتل بودم و ترس‌ام را اعدام کردم.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عسل خوبانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *