رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

خودت را پیدا کن

نویسنده: عطیه چک نژادیان

به آسمان می نگرم و خود به وضوح حس می کنم ندای نسیم را در اوج سکوت، پشت هیچستان به دنبال خودم میگردم. آری من سالهاست در سرزمین گمشده ها در میان آلاله های باستانی خودم را گم کرده ام به راستی من کیستم این تنی که به سوی لحظه توحید پیش می‌رود و ساعت همیشگی اش را با منطق ریاضی تفریق و تفرقه ها کوک می کندکیست؟به آفتاب سرانجام خیره می شوم که در یک زمان واحد بر هر دو قطب ناامیدی تابید. شروع به حرکت می کنم از خانه خارج می شوم تمام شهر را زیر پای تاریخ طی میکنم شهر پراست از انسان نه ببخشید پر از جنازه های به ظاهر خوشبخت جنازه های ملول جنازه هایی که خود قبل از شناخت خود ابتدا به شناخت اطراف خود پرداختند شهر ارواح انسان نماها ست شهری پر از هیچ و سرشار از تهی…. ناگهان صدای داد و فریاد مردم مرا به وجد می‌آورد سرم را می چرخانم در آن طرف خیابان مردی بر اثر تصادف جانش را از دست داده است چه تلخ وناراحت کننده است از دست دادن جان، ولی ناگهان سوالی در ذهنم به وجود می‌آید من در عجبم که چرا در این همه سال که شناخت انسان به زیر چرخ های زمان له شد هیچ کس حتی ذره ای ناراحت نشد و از خودش نپرسید که من کیستم؟ از صحنه تصادف دور می‌شوم از خیابان عبور می کنم به سوی کوچه رشد میروم این کوچه را بیشتر از همه جا دوست دارم زیرا از سنگ فرش بهار پوشیده شده است چرا که در این کوچه همه ی ابرهای تیره پیغمبران آیه‌های های تازه رشدند، شاید روزی رشدشناخت هم از این کوچه شروع شود حالم بد است از این همه سوال بی جواب خسته شدم احساس می کنم دیگر خودم را نمیشناسم شدم شبیه غریبه آشنا نفس ها به شماره افتاده و دیگر توان پلک زدن هم ندارم کنار مجسمه انسان دارای دوبال به رنگ سفید است می ایستم صدای زنگی در گوشم نجوا می کند دیگر توان ایستادن ندارم ناگهان همه جا جلوی چشمانم تیره و تار می شود و دیگر هیچ‌‌…. چشمانم را باز می کنم وای خدای من اینجا دیگر کجاست بلند می‌شوم به اطراف خود نگاه می کنم به هر کجا که نگاه می کنم سراسر شن است وبرهوت به گمانم این جا سرزمین واژه هاست در میان این شن ها تنها یک درخت وجود دارد درختی که کاغذهایی از آن آویزان است به سراغ درخت میروم یکی از کاغذ ها را در دست می گیرم من کیستم این جمله بر روی کاغذ نوشته شده این درخت کاغذی دیگر در این دنیا چه می کند سوالها بسیار برای من آشناست کمی فکر می کنم وای خدای من ،به گمانم این درخت را نفس من آبیاری می‌کند زیرا سوال هایی که ازآن آویزان است را سراسر در گنجینه وجودم نهفته دارم سوال هایی که سالهاست درکتابخانه افکارم بی جواب خاک خورده اند همینطور که در حال فکر کردن هستم ناگهان یکی از کاغذ هایی که از درخت آویزان بود به زمین افتاد و و باد آن را بر روی ماسه ها جابجا می‌کرد به سمت کاغذ رفتم آن را برداشتم کاغذی از جنس پاپیروس که روی آن نوشته شده بود :

((خودت راپیدا کن زمانی نمانده )) شروع به حرکت می کنم همینطور که حرکت می کنم به اطرافم نگاه میکنم تا چشم کار میکند پراز شن است چیزی در ذهن می گوید حال می خواهی چگونه خودت را پیدا کنی؟ وقتی در دنیای بزرگ شده ای که بشریت قبل از شناخت خودش به شناخت اطرافش پرداخت همینطور که در حال فکر کردن هستم ازشن هاو ماسه ها می گذرم از ماسه ها و برخان ها عبور می کنم و با خود تکرار می کنم باید هر چه سریعتر خودم را پیدا کنم .ناگهان نوری در آن سوی بیابان توجه مرا به خود جلب می کند به سمت آن می‌روم به نظر می رسد ولی من میترسم، میترسم که از نور عبور کنم نمی دانم در آن سوی نور چه می گذرد ولی، ولی من که نمی‌توانم تا ابد در این بیابان بمانم چشمانم را روی هم می گذارم دلم را به دریا میزنم از نور عبور می کنم به اطرافم نگاه می کنم پر از صحنه ها و فیلم هایی که پی در پی و بدون هیچ تاملی در حال پخش شدن هستند در یک فیلم انسانی را نشان می‌دهد که در تکاپوی شناخت آنچه در طبیعت وجود دارد هست و منابع خام را وراکد را تبدیل به انرژی و صنایع می کند در جای دیگر صنعت ساخت ماشین و موتورجت را نشان میدهد فیلم کنارآن تبدیل کاتولیک به پروتستان، در فیلم دیگر ساخت خانه ها و ابزارها لوکس و به روز مدرنیته را نشان می دهد در صحنه دیگرزنانی که در حال گردآوری خوراک و مردانی در حال شکار با نیزه را نشان می‌دهد بالای این فیلم تبدیل جوامع را به سکولار واومانیسم را نشان میدهد کنار آن صحنه تسخیر قاره ها و…. به صحنه های اطراف خودم نگاه می کنم هیچ فیلمی از شناخت انسان نسبت به خودش را نمی بینم انسان بهتر بود در ابتدا به جای شناخت اطراف ،خودش را می شناخت آری تمام صحنه ها نوای بریدن انسان از شناخت خود، بریدن از فرهنگ وبیگانه کردن نسل انسان از خود را ندا می دهد سرم گیج می رود برای چند لحظه می نشینم و چشمانم را میبندم .

چرا انسان همه پله های شناخت اطراف را یکی پس از دیگری تسخیر کرد ولی هیچکس در پی شناخت خودش نبود.اینکه کیست؟ در این دنیا به دنبال چه می گردد؟ از کجا آمده وبه کجا میرود؟ باید این گسستگی ها را متصل کنم تا بتوانم به خودم بیندیشم و خودم را بشناسم. چشمانم را باز می کنم .دیگر از آن فیلم هاخبری نیست بلند می شوم اینجا دیگر کجاست به هر جا که نگاه می کنم قبر است سرزمینی پر از قبر، قبرستانی که از این فاصله دور چیزی بر روی آنها کمی برق میزند به سمت راست میچرخم در جلوی همه قبر ها مردی سبز پوش نشسته است وزانوی غم بغل کرده است به کنار او می روم بسیار ناراحت است

– سلام آقا چه شده است؟

بدون هیچ مقدمه ای می گوید: ((این قبرستان را میبینی پر از انسانهای که غرق شده اند در دنیایی مادیات و پاک مرا فراموش کردند که من تنهایم به راستی در بین این هفت میلیارد انسان ۳۱۳ یار برای من پیدا نمی شود تا تا من بیایم .)) از حرفهای آن مرد سر در نمی آورم به کنار چند قبر می روم به آنها نگاه می کنم عجیب است بروی هیچ یک ازقبرها نام کسی درج نشده است عجیب تر از همه این است که روی قبرها شیشه قرار دارد و روی همه قبر ها نوشته شده است: (( در حال حاضر صلاحیت همراهی منجی را ندارد )) و در آن سوی هرشیشه قبر انسانی در سرزمینی در حال تکاپو انجام کاری بیهوده است .اصلا این سرزمین پر از قبرکجاست؟ انسان های زنده در آن سوی شیشه ی قبر ها چه می کنند؟ چرا بر روی قبرها شیشه گذاشته شده؟ همینطور که به قبر ها خیره میشوم جمله روی قبرها در ذهنم تکرار می شود.(( صلاحیت همراهی منجی را ندارد ))کمی مکث می کنم؛ باورم نمی شود اشک شوق در چشمانم حلقه میزند. زبانم نای حرف زدن ندارد. یعنی، یعنی من چند لحظه پیش امام زمان را دیده ام به سوی مکانی که امام در آن نشسته بود می چرخم . اما امام دورتر و دورتر می شود می خواهم حرکت کنم اما نمیتوانم فایده ای ندارد انگار نمی توانم حرکت کنم به امام نگاه می کنم رد پای رفتنش هر لحظه کمرنگ و کمرنگ تر می شود؛و ناگهان محو می شود ای کاش کمی با او سخن می گفتم حال میفهمم چرا آن سرزمین زنده های آن مرده اند.آری مرده های متحرکی که سالهاست در سرای تجملات غرق شدند حالا میفهمم چرا امام آنقدر ناراحت شداز اسارت چندین قرنی او در در سرزمین باطل وبی خیالی مسلمانان ….از سرزمین دور و دراز پر از قبر میگذرم .از قبرستان دور می شوم احساس خستگی می‌کنم اما همین که می خواهم کمی بنشینم صدای موج دریا را می شنوم وای خدای من انگار در این حوالی دریای وجود دارد به راه خود ادامه میدهم در این چند وقت که از انسانها دور شده ام بهتر خودم را شناختم واقعا چه شد که من فراموش کردم هدفم را از آمدن به این دنیا ؟چه شد که با خودم این همه سال غریبه بودم ورسیدن به خدا را انتظار منجی را معنویات را و سراسر معبود را فراموش کردم. آنقدر در افکارم غرق شدم و پی در پی راه میرفتم که متوجه موج آب ورسیدن به دریا نشدم ولی حالا چگونه از دریا عبور کنم؟ می نشینم ولی همین که می خواهم نفسی تازه کنم دریا بر روی ساحل دریا نمایان میشود به سمت در می روم دری که در اطراف آن هیچ دیواری نیست در را باز میکنم در آن سوی در اتاقی می بینم به اتاق وارد می شوم که پر از نوزادان تازه متولد شده اند نوزادانی با لباس سفید که روی پای آنها کاغذی چسبانده اند که نام آنها را رویش نوشته شده .نامهای نوزادان را یک به یک می خوانم و از آنها رد می‌شوم شیدا آدر زر، لیلا تیماردی،…. برمیگردم نام یک نوزاد توجه مرا به خود جلب می کند وای خدای من این که نام من است یعنی این نوزاد من هستم به کنار دیوار اتاق می روم روی آن با خط سبز نوشته شده به اذن ظهور به فکر فرو می روم وای خدای من ما با خود چه کردیم از همان لحظه ورود آدم و حوا به زمین انسان به خودباختگی دنیوی دچار شد وفقط تجملات دنیا را شناخت. آری، به شناخت هرچه هست و نیست پرداخت ولی واماند و رها کرد شناخت خودش را فراموش کرد که به این دنیا آمده تا در راه رسیدن به خدا جان دهد تا سیراب کند روحش را از وجود خدا و فراموش کرد که منجی از هاله موعود چشمش به دست اراده اوست فراموش کردیم که ما را خدا از گل بهشت آفرید و در وجود ما قلب را قرار داد تا در اوج تطهیر در ک کنیم که چرا دلها با نام و یاد خدا آرام میگیرد؟ آمده ایم تا به جای دنیای بیرون درونمان را به کمال برسانیم.ناگهان دنیای اطرافم شروع به دگرگونی و ریزش میکند همه جا تیره و تار شده هیچ جا را نمی بینم آری روح من ساعت ها در سرزمین خلا در حال تکاپو بود انگار وقت بازگشت به دنیای انسان ساخته و ناقص است من باید برگردم باید هر چه زودتر برگردم و به انسان ها بگویم که دست نگه دارید دیگر بس است اشتباه رفتن بیایید راه راست را بپیماییم راه خود شناسی تا خداشناسی راه رسیدن به خدا را برویم راهی که پایانش همچون آغازش زیباست پایانی به زیبای ظهور مهدی(عج) و کمال انسانیت و سرزمینی سراسر صلح همراه با یارانی بی باک که خودرا سراسر چشم بسته هم بلدند . آری بشتابید که این اول بسم الله است ؛ صدای پذیرش بیمارستان در گوشم پژواک می کندبه نظر میرسد من برگشتم خوشحالم انگار دیدگاهم به زندگی متفاوت شده و به راستی چه زیباست شناخت کیستی به زلالی آب به زیبایی خورشید و به اذن اشاره دست برای نگاشتن سخن….

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: عطیه چک نژادیان
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *