رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

لیاقت مادری، حکم پدری

نویسنده: سید محمدعلی فاطمی اردستانی

سلام، من حمیدم. من آدمی هستم که شانس نداشتم! یک آدم هستم که دوست دارم تنها باشم. از کودکی همش در محاصره اتفاقات بد بودم…
داستان از اونجایی شروع شد که مامان بابام منو فرستادن مدرسه، کلاس اول. اصلا دوست نداشتم برم پیش چندتا بچه خنگی که به سیب زمینی میگن «دیب دمینی»! همون روز اول پرسیدن «میخواهید چه‌کاره شوید؟» همه هم کلاسی‌هام میگفتن دکتر، پلیس یا حتی خلبان! معلمم خیلی ذوق میکرد.. ولی اونجا که من گفتم میخوام رفتگر بشم معلمم تعجب کرد! گفت «چرا رفتگر؟» منم گفتم:«مگه رفتگر بودن بده؟» معلمه خودشو جمع کرد و گفت:« نه ولی خب میخوام بدونی دلیل این انتخابت چیه» منم گفتم:«چون تنهاست! زمانی که داره خیابون هارو تمیز میکنه هیچ کسی نمیاد بهش سلام کنه! و هیچ کس کاری باهاش نداره! اصلا انگار تو دنیای خودشه!» معلمه تعجب کرده بود که من با این سن‌ام چنین حرفای قلمبه سلمبه ای زدم! و دیگه کلا تو کلاسا به من اهمیت نمیداد… البته منم خوشحال بودم ولی خب این خوشحالی تا پایان نوبت اولمون ادامه نداشت. یه روز پدر مادرم رو دعوت کرده بودن مدرسه… رفتن مدرسه و برگشتن حسابی قیافه هاشون در هم بود! منم همونطور که گفتم منزوی بودم و یه گوشه ای داشتم برا خودم لباسامو مرتب میکردم! این کار هم نسبت به سن‌ام همه رو شوکه میکرد و مامان بابام تو جمع خانواده خیلی ازم تعریف میکردن که کارای بزرگونه انجام میدادم! ولی این دفعه مامانم داد زد:«به جای این کارا برو بشین دوتا کار بچگونه بکن! اه.. چرا تو کلاست با معلمت جر و بحث میکنی؟» منم هیچی نگفتم سرم انداختم زیر و خودمو انداختم رو تختم… دیگه چیزی بهم نگفتن! ولی خب با همین یه جمله من تا شب گریه میکردم و باخودم میگفتم«من چقدر بدبختم» و همین!
دیگه ادامه راه تحصیلی رو با همون روال پیش میرفتم… نمراتمم بد نبودا! جزو شاگرد اولای مدرسه بودم. مامان بابامم هر سال کارنامه رو میبردن تو جمع خانوادگی نشون میدادن و پز میدادن بچه‌شون خیلی باهوشه… ولی وقتی تو خونمون بودیم با هر کار کوچیکی که میکردم میگفتن:«برو با ماشین کوچولوهات بازی کن!» خب من دوست نداشتم با ماشین کوچولوهام بازی کنم! منم داد زدم:« چطوره که توی خونواده ازم تعریف میکنین اینجا داد میزنین سرم؟» بابام بلند شد یکی زد تو گوش چپم! به قدری محکم بود که همینطور گوش چپم سوت میکشید که بی هوش شدم و افتادم رو زمین! هیچی یادم نیست تا اینکه چشمامو باز کردم دیدم روی تخت بیمارستانم! یه سنگینی روی گوش چپم حس میکردم… هیچی به منم نمیگفتن که بدونم چی شده، چی نشده… ولی خب وقتی گذاشتنم تو ماشین پدر مادرم شروع به دعوا کردن که چرا بچه رو زدی و … تا رسیدن به خونه همین بود!
تا صبح نخوابیدم… کل روز های بعد اون اتفاق بابام سعی میکرد بهم نزدیک بشه ولی خب من جلوشو میگرفتم! خودشم مثل من گوشه گیر شده بود. قبلنا با مامانم شبای دوشنبه میشستن سریال میدیدن که دیگه از اون روز تلویزیون تو خونمون اصلا روشن نمیشد! یه روزی که از خواب زودتر پاشدم دیدم پدرم افتاده رو آشپز خونه رو زمین کنارشم یه سری سس قرمز ریخته بود. رفتم مامانم رو تکون دادم گفتم: «مامان بابا دیشب اومده ماکارونی با سس قرمز بخوره بعد افتاده!» مامانم بدو بدو رفت تو آشپز خونه و … جیغ بلندی زد! همه همسایه ها ریختن تو خونمون و بابامو بردن بیمارستان… خلاصه که بابام مرد! دیگه ما رفتیم پیش بابابزرگم اینا زندگی میکردیم. منم یه اتاق داشتم واسه خودم که مامانبزرگم داده بود بهم و کاری به کسی نداشتم و مامانمم زیاد براش مهم نبودم. کلا با هیچ کس نه تو مدرسه نه تو خونه حرف نمیزدم! مامانمم میرفت سر کار ساعت ۷ صبح برمیگشت ساعت ۸ شب! زمانی که من چهارده سالم شد فهمیدم میخواد با یکی از همکاراش ازدواج کنه و نگفته بوده بهش که از ازدواج قبلیش یه بچه که من باشم داره و میخواسته منو بزار پیش مامانبزرگم اینا. تو همون سال هم اونا با هم ازدواج کردن. تو این مدت به پدربزرگم خیلی نزدیک شده بودم و باهاش صمیمی بودم… با هم فیلم میدیدیم، بازی میکردیم و منم داشتم کم کم از منزوی ای درمیومدم! تا اون روزی که پدربزرگم رفته بود به درخواست شب قبل من برام شکلات صبحانه بگیره و ماشینی زد بهش… هیچ وقت هم مشخص نشد اون راننده کی بوده که پدربزرگم رو کشته و منم دوباره شدم همون آدم قدیم و هیچ وقت خودمو نمیبخشیدم… مادربزرگم خیلی دلداریم میداد که نه تقصیر تو نبوده و … از این چرت و پرتا! ولی خب من خودم میدونستم که تقصیر من بوده. اما جایی که یکی بزرگترین ناراحتی در عمرم رو داشتم که مامانم در مراسم ختم پدربزرگم که میشد پدر خودش ندیدم!! به خودم میگفتم این زن واقعا همون مامان زهرای خودمه که روز ختم پدرش نمیاد؟ گذشت تا روز خاکسپاری… روز بعد از خاکسپاری هم مامانبزرگم رو خیلی ناراحت دیدم… پرسیدم:«چی شده مامانجون؟» مامانبزرگم گفت:« یه بچه داشتم که برای اون اندازه مورچه هم مهم نبودیم که تو مراسم ختم باباش بیاد!»
همانطوری که حدس میزدم از مامانم ناراحت بود. اما طولی نکشید که مامانبزرگم هم از تنهایی و ناراحتی مرد و منم راهی خیابونا شدم… دوست نداشتم برم یتیم‌خونه چون یتیم نبودم! مادر داشتم و اون لیاقت مادری نداشت! و برا همین فرار کردم و البته جایی هم نداشتم برم که، ترک تحصیل هم کردم و خودمو از دنیا راحت کردم.
بعد از راهی خیابون شدن در طول روز میرفتم توی یک کارواشی تو همون محل بچگی کار میکردم. کوچه روبرویی خونه قبلیم بود که با مامان بابام زندگی میکردیم تو این مدتی که کار میکردم برام سوال بود که چرا کسی تو خونه ما نمیره یعنی بهتره بگم تو خونه قبلی ما. همیشه چراغاش خاموش بود. ولی خب گفتم ذهنم رو درگیر کارم بکنم تا خونه قبلیمون رو خاطرات بدش… در روزای آینده چایخونه پیدا کردم که یه پیرمرد مهربونی صاحبش بود به اسم «آقا شعبون» و میذاشت برای غذام برم اونجا یه کیک و شیر بخورم. دمشم گرم خیلی کمک میکرد و پول تو جیبی هم بعضی اوقات بهم میداد و میذاشت شبا تو همون چایخونه بخوابم و صبح ها هم خودش بیدارم میکرد تا دیرم نشه بخوام برم سر کار .البته خب حقوقی که هم اونجا میگرفتم «بخورنمیر» بود و با کمک اقا شعبون همشو جمع میکردم. هرروز صبح میرفتم پیش آقا شعبون و ازش روزنامه میگرفتم. البته مفتی هم بهم میداد و فقطم صفحه درخواستی ها! همه درخواستی هاش مربوط به یک کار گروهی چیزی بود، چمیدونم کلاس بازیگری یا فوتبال و … که البته هیچ کدومش برای هم‌سن و سالای منم نبود!
یه روز صبح که داشتم از چایخونه به سمت کارواش میرفتم خوردم به یه خانوم محجبه‌ای، یه ببخشید گفتم و سرم زیر انداختم و رفتم. نفهمیدم چیشد با یک حس عجیبی دوباره عقب رو نگاه کردم… دیدم داره در آپارتمان فکستنی مارو باز میکنه، در رو که باز کرد بدون اینکه حواسش باشه در بسته بشه رفت منم جلوی در رو گرفتم و دنبالش رفتم و دیدم رفت سمت طبقه ما! ولی خب نه واحد ما، رفت توی خونه واحد روبرویی مون! هیچی دیگه برگشتم پایین داشتم در رو باز میکردم برم بیرون یهو یه خانوم دیگه ای که با یک بچه پنج‌ساله بود در رو باز کرد و در هم خورد توی صورت من! خانومه یه عذر خواهی کرد رفت و عجله هم داشت! منم باز دنبال اینیکی رفتم. این رفت سمت طبقه ما کلید انداخت و وارد خونه قبلی ما شد! احساس کردم مامان قبلی خودم بود! البته میگم قبلی فکر نکنید الان مادر دارما نه! ولی خب بنظرم اگر میخواست الانم مادرم باشه نباید منو به اون مرد میفروخت! منم دنبالش وارد همون خونه شدم… برگشتم گفتم:«مامان زهرا تویی؟» برگشت و با یک چشمای پر از اشک نگام کرد… گفتم:«خیلی نامردی» و گریه کنان رفتم. اونم خواست بیاد دنبالم که بچه پنج سالش زد زیر گریه و نیومد دنبالم. منم اون روز دلم شکست و اون روز دیگه نه سر کار رفتم نه چایخونه اقا شعبون. رفتم و نشستم یه گوشه‌ای تکیه داده بودم به این سطلای شهرداری، واسه خودم گریه میکردم و گربه ها از سر و کولم بالا میرفتن و خلاصه به بدبختیام فکر میکردم. شب هم همونجا که به فکر بدبختیام بودم خوابم برد…
صبح که پاشدم اولین کاری که کردم رفتم چایخونه اقا شعبون. تا وارد شدم اقا شعبون اومد سمتم گفت:«دیشب کجا بودی؟ خیلی نگرانت شدم! کارواشی هم که نرفتی!» نشستم ماجرا رو براش تعریف کردم! بعدش که فکر میکردم دیدم چطوری تونستم یه داستان برای اقا شعبون تعریف کنم، منی که یک ادم منزوی بودم… حس کردم دارم به اقا شعبون نزدیک میشم ولی خب خاطره پدربزرگم بهم یاد داده بود به کسی نزدیک نشم ولی خب من تو اون سن نیاز داشتم یکی نکاتی رو بهم بگه و پشتم باشه! حامی ام باشه! بلاخره تو سن بلوغ بودم! خلاصه که به این وسیله اقا شعبون حکم پدری به گردنم داشت و رسما با هم زندگی میکردیم. فرق اقا شعبون با پدرمادرم این بود دو رو نبود! خیلی بهم اهمیت میداد… همون روز منو برد برام یه سری مداد دفتر خرید منو فرستاد مدرسه ای که مدیرش اقای صادقی از دوستاش بود هیچ وقت یادم نمیره.. مدرسه «مهارت» بود اسمش. غیر انتفایی هم بود و به واسطه رفاقتی که با اقای صادقی داشت پولی هم نداد! یعنی واقعا به خودم میگفتم خدا این آدمو سر راه من گذاشت… بهم جا و مکان داد، منو وسط سال تو مدرسه غیردولتی ثبت نام کرد و … خلاصه واقعا برام بیشتر از پدرمادر واقعیم برام زحمت کشید! تو مدرسه هم من همیشه پایه ثابت تئاترمون بودم و همیشه به من یا نقش فلج هارو میدادن یا نقش یکی که ادم محلیه! چون هم تقلید لهجه هم خوب بود هم ادای فلجارو میتونستم خوب در بیارم. اونجا یه معلمی داشتیم به نام اقای رهبری… خیلی کمکم کرد که در نمایش رشد کنم و رسما این اقای رهبری و اقاشعبون بودن که منو از منزوی بودن درآوردن!
گذشت و گذشت تا آخر سال شد و آزمون های نوبت اول… فرم مدرسه قرار بود اینطوری باشه که همه ازمونا رو با هم به عنوان ازمون جامع بگیرن! به اقا شعبونم قول داده بودم خوب بدم تا زحماتشو جبران کنم. انصافا هم خیلی خونده بودم. لباسای مدرسه ام رو پوشیدم آماده شدم که برم اقا شعبون اومد گفت:«حمیدجان، برو و خودتو ثابت کن!» گفتم:«چشم. زحمتتون رو حتما جبران میکنم» و رفتم…
تو راه دیدم یکی از پشت سر صدام میکنه… برگشتم دیدم مادرم با یه بچه پنج ساله بود! بهش گفتم:« جلو نیا… کاری باهام نداشته باش امروز برام روز مهمیه!» گفت:«یه لحظه وقتت رو میگیرم عزیزم» گفتم:«نه!» و رفتم تا آزمون رو بدم که از پشتم صدای ترمز ماشین اومد؛ «گیییییژ!» و ماشین به مامان زد و بچه داشت گریه میکرد! منم همینطوری که داشت گریه‌ام میگرفت دست بچه رو گرفتم بردم پیش اقا شعبون و بعد از تعریف داستان بغض کردم و به اصطلاح «دوان دوان و با چشمانی گریان» رفتم به سمت مدرسه. نمیدونستم چرا دارم گریه میکنم! یعنی میدونستما ولی خب وقتی به کاری که اون با من کرد فکر میکردم به خودم میخندیدم که چقد سادم! خلاصه رفتم مدرسه، آزمونو دادم و برگشتم پیش آقا شعبون… آزمون رو خوب ندادم! از جواب های اقا شعبون هم طفره میرفتم! عصر نشستم عین چی جواب سوالات رو دیدم و شبونه به بهونه خرید بستنی از چایخونه زدم بیرون و از دیوار مدرسه رفتم بالا… خوبی مدرسه این بود که نگهبان نداشت!! رفتم سمت اتاق مدیر، در اتاق مدیرو که باز کردم صدای در اتاق استراحت معلمین که کنار اتاق مدیر بود اومد! خودمو جمع و جور کردم و قایم شدم پشت در… آقای ناصری معلم مطالعاتمون بود یه چراغ قوه انداخت تو اتاق منم که پشت در بودم… هر چی چراغ رو اینور اونور کرد چیزی ندید و منم نفسم رو حبس کرده بودم! دیدم نمیتونم تحمل کنم در رو محکم زدم بهش سرش خورد به دیوار و …. دیوار رو دیدم خونی شد! هول شدم… دیگه نفهمیدم چیکار کردم فقط رفتم برگم رو پیدا کردم سوالا رو درست کردم و سریع فرار کردم! تو راه دیوارا رو میدیدم که یه وقت مدرسه دوربین نداشته باشه که من چیزی ندیدم!
از دیوار رفتم بالا، پریدم تو کوچه و فرار کردم تو راه که میرفتم یه بستنی هم گرفتم و برگشتم چایخونه ولی خب هنوز تو حال خودم بخاطر اتفاق اقای ناصری نبودم!
شب تو رخت خواب از بس فشار روانی داشت اذیتم میکرد یهو زد به سرم… رفتم تو کوچه و خودم رو کوبیدم به یه ماشین پر سرعتی و با سر افتادم رو زمین! تنها صحنه ای که از اون موقع یادمه فرار ماشین پرسرعت بود… بعدم کاملا بیهوش شدم!
الان که به‌هوش اومده‌ام میگن حدود ده ساله در کما بودم! یعنی ۲۴ سالم شده و هرچی رشد میتونستم بکنم در همین تخت کردم و ده سال از بهترین سال های زندگیم بخاطر یه آزمون لعنتی هدر رفت…
پرستارا برام تعریف میکنن تا دوسال اول اقاشعبون همش اینجا بوده و هرشب پیشم میمونده و کلی باهام حرف میزنه و منو «پسرم» خطاب ‌میکرده… منم به آرزوم رسیده بودم و پدر پیدا کرده بودم. اما خب میگن یه شب از شدت غمی که بخاطر من داشت مرد! چایخونه اش هم فروخته بود تا بتونه خرج بیمارستان منو بده! بخاطر یه آزمون هم آدم کشتم، هم یکی رو دق دادم! هم زندگی مو هدر دادم و امیدی برای زندگی کردن نداشتم. اقای ناصری هم که من کشتم و انگاری که هیچ وقت مشخص نشد کی کشتش. با خودم که فکر میکنم همه اشخاص دور و برم بخاطر من مردن! اون از پدرم که بخاطر بی اهمیتی ها پسرش خودشو کشت و نشون داد چقدر منو دوست داشته… اون از مادرم که بخاطر بی توجهی من رفت زیر ماشین… اون از پدربزرگم که بخاطر خرده فرمایش من مرد و اونم اقای ناصری که خودم کشتمش و هنوز عذاب وجدان دارم… تنها دلخوشی زندگیم اینه که امین مثل من نشه! حتما میپرسید امین کیه… برادر ناتنی منه! همون پسر پنج ساله ای که مادرم از همکارش داشت. فقط بخاطر امین که نمیرم خودمو معرفی کنم چون خیلی بهم تکیه کرده و میترسم من برم و مثل گذشته خودم منزوی بشه… و هیچ وقتم نفهمیدم مادرم چطوری از اون هم جدا شد! تو این مدتی که من تو کما بودم یکی از پرستارا حواسش همیشه به اون بوده و خودش با مادرش بزرگش کردن و به فرزندی گرفتنش. اسم پرستار «مریم» بود و امین الان که پانزده سالشه خیلی به اون وابستس. میگه که مریم خانوم یه خواستگار دکتری داشته و کلا زندگیش اونور آب بوده و پولدارو و … ولی خب وقتی خواستگاره ازش خواسته بچه رو بزاره پیش مامانش و برن با اون دوتایی زندگی کنن بهش «نه» گفته… امین یه مادر خوب پیدا کرد که مثل مادرمون نبود! درسش هم خیلی خوبه الان سال هشتمه و تقریبا هم‌سن اون موقع های خودمه… منم تاجایی که بتونم بهش تو درساش کمک میکنم. منم که فقط هشت کلاس سواد دارم! اون موقع راننده تاکسی بودم… همش سعی میکردم راننده تاکسی مدرسه ها بشم ولی خب بخاطر سابقه ای که دارم معمولا تو مصاحبه ها رد میشدم… اما الان…
الان بازیگر تئاتر شدم! یه روز یکی از مسافرام از شانسم کوروش سلیمانی، بازیگر تئاتر، سینما و تلوزیون در اومد و گفت برای تئاتر یه نقش میخوان که بتونه نقش یک آدم فلج رو بازی کنه. منم رفتم برای تست و قبول شدم. بعد از بازی برای اونا دیده شدم و شدم یه بازیگر تئاتر حرفه‌ای!
زندگیم بعد از رفتن تو کما کلا عوض شد. نمیدونم چرا با وجود اتفاقات دردناکی که در کودکی و نوجوانی برام افتاد اینقدر سرزنده شده بودم و دیگه یک منزوی درون‌گرا نبودم و نیستم! احساس میکنم هر چی شادی الان دارم از آقاشعبون دارم… انشالله روحش قرین رحمت بشه و نور به قبرش بباره…
به کسی نگیدا ولی شیرینی خورده مریم خانوم شدم و قراره ماه آینده با هم عقد کنیم! هر موقع با امین میشینم صحبت میکنیم با هم میخندیم که قراره من که برادر ناتنی اش بودم باباش بشم!

خلاصه زندگیم بعد ۲۴ سال سر و سامان گرفت…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سید محمدعلی فاطمی اردستانی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    سید محمد حسین حسینی می گوید:
    21 شهریور 1401

    واقعا خیلی غیر منطقیه که همه یکی پس از دیگری مردن…توی یه سال سه تا کاراکتر فوت کردند

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *