شب بود و آسمانی از باران،از رختخواب خود بلند شد،همه در آغوش خواب آرام گرفته بودند….
بوسه ایی بر تک تک پیشانی ها زد ،چون دیدار آخر بود و لحظه وداع از این دنیای جانگداز ،سخت….
آهسته به آشپزخانه رفت و لیوانی برداشت و آبی زهرآگین بر آن ریخت و تک تک کابینت ها را باز کرد و هرچه مواد افزودنی بود، درون آن لیوان مرگ خالی کرد و با قاشقی فلزی هم زد،قاشق آتش گرفت ،خدا به او رحم کند….
لیوان بردست آرام در را باز کرد و به سمت مرگ،شتابان از پله ها بالا رفت
اشک ها آرام بر صورتش جاری می شد و ندای از جان ما بگذر و برخود رحم کن سر می دادند…
اما پسرک تصمیم اش قاطع بود و راهی جز پرواز نداشت …..
در پشت بام را باز کرد و پابرهنه به سمت دره مرگ رفت و ایستاد …
نگاهی به آسمان کرد و نگاهی به لیوان غمگین انگیز سرنوشت خود و گفت:
به نام نامی الله الجلال که بنده ایی چون من گستاخ آفریده است..
می نوشم جام زهر خود را تا پاک شود موجودی بی خاصیت از این دنیا…
ببخش و بیامرز این بنده ناامید و گناهکار را ….
جام وداع را بر لبان خود نزدیک کرد و آمد بنوشد که سوسکی سیه بر لب آن ظاهر گشت و جوان از ترس و وحشت اش تعادل دست خود را از دست داد و لیوان چون پرنده ایی بال شکسته محکم بر زمین خورد و نابود شد…
پسرک عصبانی گشت و گفت:لیوان شکست اما دره مرگ که برایم هنوز باز است …
آمد خود را از بالا به زمین پرت کند، پایش ناگه بر زمین لیز خورد و محکم بر پشت سر خود افتاد و بیهوش شد
باران آرام آرام بر صورت جوان می زد و فریاد می زد:
به راستی که خدا عاشق است
عاشقی که چشم مرگ ناامید را ندارد
ای ناامیدان از لانه مرگ خود برخیزید که
امید شما به او بعد ناامیدی برابر با معجزه است…..
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.