رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

صدای خاموش

نویسنده: فاطمه شیبانی پور

مردن چیست انقدر بچه بودم که حتی معنی این کلمه را نیز نمی دانستم یعنی حال من بی کس بودم به هرکس که نگاه میکردم در حال انجام کاری بودکسی به من توجه نداشت اما من دلم مادرم رامیخواست مادرم کجاست؟ چرا از بازار نمیایدتاابنبات خروسی های رنگارنگم را به من دهدچراپدرم نمیایدتابابت پول آبنبات های مغازه اش از من یک بغل پرمهر بخواهد.باوحشت از خواب بیدارشدم همه جا تاریک بود وقتی موقعیتم را فهمیدم وبه خوابم فکر کردم نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت ترجیح دادم به زمان بسپارمش. بعداز خوردن صبحانه و خداحافظی با پدرومادرم راهی مدرسه شدم آسمان آبی بود اتومبیل ها رنگی و ابر ها سفید اما چشمان من فقط سیاه را میدیددقیقاهمانندفیلم های زمان قدیم ،محرک های زیادی اطرافم هستند اما شوقی د ر آنها نیست مثل گلی که روز ها برای زنده ماندن جنگیده اما در آخر برای ۲ ساعت خودنمایی چیده میشود چقدر حیف.و بالاخره از داستان گل‌های جنگنده به چهار دیواری آموزش میرسم صدای معلم مبهم است هیچ وقت نفهمیدم چه میگفت یا فهمیدم اما دنبال چیزی دیگری بودم چیزی مثل اینکه چرا وقتی که چشمان دختر دست فروش از شدت نور خورشید میسوزد و اشک چشمانش داستان هر روزش است واین داستان کتاب قصه دختر شاه ، اما جواب این سوال را معلم عزیزم داد گفت چون پدردختر دست فروش درس نخواند اما جواب سوالم این نبود سوالم این بود که چرا درس نخواند بازهم تفاوت زیاد است اما کار ما انسان ها همین است دیگر ، گذاشتن از تفاوت ها چقدر ساده شد قوانین زندگی ما.اخرین زنگه مدرسه نیز به صدا درآمد هنوز صدای زنگ تمام نشده بود اما کلاس ها خالی از دانش آموز بود و باز هم مثل همیشه آخرین نفر از مدرسه خارج شدم بازهم مسیر همیشگیه خانه را پیش گرفتم ودر حال فکر کردن به اتفاقات امروز بودم که صدای موسیقی دلنواز به گوشم خورد وقتی خودرا به منبع صدا نزدیک کردم دیدم آن صدا موسیقی نبوده بلکه صدای خنده کودکانی بود که به تصاویر چاپ شده روی تابلو عکاسی میخندیدندچقدر خنده هایشان واقعی بود وباارزش تر از ۲۵تومانی که عکاس برای خندیدن اینامیگفت خنده ای که بعداز خوردن فلش دوربین تمام میشدبعد از گذراندن روتین همیشگیه زندگی رسیدم به جذاب ترین تصویر سیاه زندگی ام یعنی شب.
بزرگی صفحه روبه رویم برایم جالب بود اینکه با وجود غم انگیز بودن باز هم دلنشین است تنهای ماه که متفاوت بودن آن را نشان میدهد درخشان بودن او نشان از موفق بودن او است چرا این تفاوت انقدر منظم است؟
چرا تاریکی شب و روز باهم برابر اند چرا مرز بین خوشبختی و بدبختی کوتاه است به طوری که اگر به هر طرف روی آن یکی را ازدست میدهی اما کیست که خوشبختی را انتخاب نکند.
صبح روز بعد مثل همیشه در راه مدرسه بودم که گلی تنها و زیبا وسط باغ توجهم راجلب کرد زوج عاشقی بالای سرش بودند مثل اینکه میخواستند او را بچینند به طرف آنها رفتم حرکاتم دست خودم نبود فقط میخواستم که موانع کار آنها شوم و پولی که خرجیه یک ماهم بود را به آنها دادم تا گل را نچینندآنها هم قبول کردند با خیال راحت نفس آسوده ای کشیدم به گل قرمز‌روبه رویم نگاه کردم لبخندکوچکی مهمان لبانم شدشایدیک ماه بدون پول بمانم اما ارزشش را داشت چون ما انسان ها زنده ماندن را خوب میدانیم اما زندگی کردن را نه ببینید حتی این گل نیزباوجوداحتمالات زیاد نابود شدن باز هم تا آخرین لحظه با رنگ و شادابیش زندگی می کندمیجنگید. بعد از تمام شدن مدرسه به خانه بازگشتم وبه آسمان گفتم من جواب سوالم را یافتم من نه خوشبختی را انتخاب میکنم ن بدبختی در مرز بین این دو میمانم مرزی که نه خنده را از یاد ببرم نه گریه را مرز زندگی یا بهتراست بگویم زندگی کردن

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه شیبانی پور
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *