رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قهرمانی به اسم جابر

نویسنده: امیدرضا زنگی آبادی

به نام خدا
روز روزگاری
در یک شهر چند پسر بچه
با هم دوست بودند و همیشه باهم بازی میکردند ولی
یک پسر بچه ی دیگه ای به اسم جابر بود که هر چقدر به این پسر بچه ها میگفت من می خوام باهاتون دوست بشم اونا قبول نمی کردند یکی از این پسر بچه ها دوچرخه خیلی دوست داشتم اما خوب دوچرخه نداشت یک روز یک مرد بدجنس از آنجا که فهمیده بود که این پسربچه دوچرخه میخواد و دوچرخه نداره گولش میزنه و میگه بیا باهم بریم من یه که دوچرخه خوشگل برات بخرم بقیه پسر بچه ها هم گفتم آره این خیلی خوبه بیا بریم اما یکی از این پسر بچه ها می گفت که ما این آقا را نمی‌شناسیم ش ممکن دزد باشه ولی خوب رازش کردند که اونم بیاد ولی جا برداشت نگاهش می کرد و از آنجا که خیلی باهوش بود فهمیده بود که اون مرد بدجنس دزد و تاکسی گرفت و به راننده گفت که تغییر کنه و جذاب رسید و مرد برجسته و سرگرم کرد و این پسر بچه ها را نجات داد و از آن اتفاق بود پسر بچه ها با جابر دوست شدن با یک پسربچه که دوچرخه میخواستم برای اینکه پسرش دیگه با جابر دوست شده بود دوچرخه خیلی خوشگل را به پسرش هدیه داد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: امیدرضا زنگی آبادی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *