رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دادگاه احساسات

نویسنده: سمیه عباسی

آفتاب تابان تابستان مستقیم میتابید گرمای قابل تحملی ایجاد کرده بود اما مگر دخترک به این آسانی دست از لجبازی برمیداشت اما این بار مادرش هم کوتاه نمی آمد هر دو لج کرده بودند مادر از دست دختر ،دختر از دست مادر اما این دفعه فرق داشت مثل اینکه مادر از دعوای هر روز و کشیدن ناز تک فرزندش خسته شده بود.
دختری که در همسایگی آنان زندگی میکرد دلش برای دخترک سوخت او را به خانه برد از او پرسید: چرا اینجا نشستی عزیزم
_ با مادرم دعوام شده
+ میخوای من ببرمت پیشش
_ نه من میخوام پله بزارم برم پیش خدا بهش بگم چرا مامانم انقد منو اذیت میکنه
با عقل بچه گانش فکر میکرد میتواند با گذاشتن پله به خداوند برسد از او شکایت کند دختر همسایه نیز به افکار کودکانش خندید گفت: به خدا نمیتونی با پله درست کردن برسی باید با قلبت باهاش حرف بزنی دخترک گفت: مگه قلبم صحبت میکنه
_ بله صحبت میکنه
_ پس چرا وقتی من ناراحت میشم قلبم فریاد نمیزنه چرا کسی حال قلبمو نمیپرسه
دختر از حرف های یک بچه ۷ ساله به شگفتی آمده بود حرفای ه رچند شگفت انگیز اما واقعی آن دختر آن روز هم به خانه برگشت اما هیچ کس باز حال قلب او را نپرسید هیچ کس برای شکستن او مجازات نشد هیچ کسی برای شاد کردن او تلاش نکرد خدا میداند اگر قلب آن دختر زبان داشت چه ها که نمیگفت ما انسان های هستیم که پشت چهره ای که با ماسک لبخند پوشیده شده زندگی میکنیم انسان های که نابود کردن احساس دیگران به قوانین زندگی ما تبدیل شده قانونی که جزای ندارد جز نابود شدن انسان هیچ کس نمی داند که چقدر قلب آن دختر را نابود کرده بودند که آخرین راه نجات خود را پله گذاشتن و رسیدن به خدا میدانست کاش این پله ها را ما با خوبی بسازیم کاش.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سمیه عباسی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *