رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

عینک مربعی

نویسنده: فاطمه یگانه

نگاهی به مادرش و دکتری که روبه رویش روی صندلی مخملی اش نشسته بود کرد، سرش را با نا امیدی پایین آورد و به اتفاقات این چند روز خوب فکر کرد،نگاه گیج خود را به دکتر سپرد بعد از دقایقی دکتر که آقای میانسالی بود و همیشه یک لبخند محوی روی صورتش داشت گفت:”یگانه خانم چشم هات ضعیف شده خیلی هم ضعیف شده، نیاز به عینک داری”،به سمت مادرش برگشت لبخند پیروزمندانه ای روی صورتش داشت و از حالت صورت مادرش مشخص بود که چقدر دلش می خواهد فریاد بزند و بگوید که حق با او بوده، یگانه چشمانش را در حدقه چرخاند و نفس عمیقی کشید نمی خواست دلیل ضعیف شدن چشمانش را بداند صد سال سیاه نمی خواست….
_دلیلش هم بگین تا مراعات کنیم
یگانه:بگید ولی…..نگید
مادر نیم نگاهی به دخترش کرد برگشت و با لبخندی مصنوعی به دکتر خیره شد تا به او بفهماند نیامده این‌جا تا فقط بفهمد چشم بچه اش ضعیف است یا نه، به حس پیروزی و موفقیت نیاز داشت باید از اینکه حق با او است مطمئن شود ، دکتر فامیل آن ها بود یعنی زیادی فامیل بودند شوهر خاله یگانه بود و خوب می‌دانست این نگاه و لبخند مادر یگانه دلیلش چیست،دکتر با خودکار قرمز توی دستش خطی صاف توی دفترش کشید و با لبخندی که مبارزه می‌کرد تا به خنده تبدیل نشود گفت:”دوست دارین چی بگم؟ آره ممکنه بخشی هم بخاطر استفاده زیاد از گوشی باشه”، مامان یگانه نگاه جدی و تهدید آمیزش را به دخترش هدیه داد و گفت:”از بس با گوشی کار می‌کنه درس رو کامل فراموش کرده همش گوشی گوشی گوشی، معلوم نیست چی توش داره همش دستشه”، دختر با حرف مادرش همراه شد و گفت:” می‌دونی چیه؟ مشخصه پسرتو بیشتر از من دوست داری، بی احساس”مادر انگشت اشاره خود را جلوی یگانه گرفت و گفت:” باز شروع کردی، وقتی رفتیم خونه بردمت پیش آقا خسرو و بهش گفتم مشتاق کار کردن توی گاوداریش هستی و داد کارا هاش رو انجام دادی می‌فهمی حق با کیه”، دکتر دیگر نتوانست جلو خنده فراوان اش را بگیرد و با خنده گفت که نباید به یگانه سخت بگیرد و بیشتر کسانی که توی سن او هستند دچار این مشکل می‌شوند، بعد از حرف دکتر دختر نیشخندی زد و دستش را به سمت مادرش برد و علامت پیروزی نشون مادرش داد، مطمئن بود اگه توی مطب نبودند مثل همیشه چنان ادبش می‌کرد تا بره و به گاو های آقا خسرو هم سلام کنه..
…….
آلارم گوشی با صدا آزاردهنده ای که داشت مثل هرروز او را از خواب شیرین اش جداکرد و مجبور شد از تخت محبوب خود دل بکند، موهای موج دارش را شانه و گیس کرد لباس فرم سرمه ای رنگش را پوشید از توی کمد دو عدد ماسک برداشت یکی را توی کیفش و دیگری را روی صورتش گذاشت، بعد از مرتب کردن مقنعه یواشکی از اتاق بیرون آمد خیال اش راحت بود چون مادرش مثل همیشه صبح ها می خوابید و زود بیدار نمی شد، نمی خواست از عینک مربعی استفاده کند و می خواست بعد از اینکه به خانه آمد بگوید یادش رفته و روز های بعد هم بهانه های مختلفی بیاورد تا بتواند یک راه حل خوب برای این مشکل پیدا کند، از نظر خودش اصلا عینک مربعی بهش نمی آمد و او را تبدیل می کرد به دیو توی قصه ها البته ورژن واقعیش…
_کجا؟
با صدای مادر جلوی در ورودی میخکوب شد وای که چقدر بدشانس بود این همه روز می‌خوابید چرا باید امروز بیدار باشه، برگشت و با لبخندی که نمی خواست روی صورتش بماند ازش پرسید که چرا بیداره و عین پادشاه هایی که می‌خوان زیر دست هایشان را مجازات کنند روی مبل نشسته و بهش خیره شده، مادر اش با چهره خواب آلود و صدای خسته و جدی اش گفت:”عینک”، از اون جایی که دروغ گوی خوبی بود سریع نقش بازی کرد:” اوه یادم رفته بود، خوب شد گفتی مامان،الان می‌رم برش می‌دارم” جوری این کار را انجام داد که مادرش باور کرد و لبخندی واقعی به دخترش هدیه داد و بعد از بوسه ای که روی گونه هم کاشتند رفت تا به خوابی که تا ساعت ٩ بیشتر طول نمی کشید ادامه دهد.
بدون اینکه به نگاه های خیره اطراف خود توجه کند با دوستان اش درباره ماجرای عینکی شدنش حرف می‌زد هرچند اون ها اصلا به حرف هایش گوش نمی دادند و فقط می خندیدند، برایشان دیدن همچین صحنه ای دور از انتظارشان بود و باعت شده بود از همان لحظه اول بخندند و نتوانند روی خنده شان کنترل داشته باشند،معلم وارد کلاس شد همه مجبور شدند ساکت بشن و به چهرهٔ خنده دار دوست و همکلاسی شان توجه نکنند، یگانه چشم غره ای تحویلشان داد و به معلم ادبیات نگاه کرد اتفاقا معلم هم لبخند عجیبی روی صورتش داشت و ممکن بود او نیز‌خیلی زود توسط خنده شدیدی که در تلاش بود کنترلش کند منفجر شود
اگر مادرش با مدیر و معلم های مدرسه دوست نبود و همیشه برای کمک به مدیر و ناظم به مدرسه نمی آمد عمرا از عینک مربعی استفاده می کرد ولی لعنت توی مدرسه بیشتر از خونه تحت فشار بود
در حیاط مدرسه روی نیمکت های قرمز و بنفش رنگ نشسته بودند و درباره ماجراهایی که طی این چند روز برایشان اتفاق افتاده بود حرف می‌زدند، یگانه اصلا حواسش نبود تمام توجه اش روی دیدش بود که خیلی بهتر شده بود انگار چشمانش جونی دوباره گرفته بودند و برای تشکر داشتند این تصاویر فوق العاده را به او نشان می‌دادند، با صدای یکی از دوستانش به خودش آمد زنگ خورده بود و وقت امتحان عربی فرا رسیده بود این هفته بجزء امتحان عربی امتحان دیگه ای نداشتند این کمی حال دوستانش را بهتر می کرد برای خودش نه چون او همیشه حالش خوب بود قطعا با چندتا امتحان حال او بد نمی شد، سال آخر بودند و تک تک امتحان ها برایشان مهم بود، برای دوستانش آره ولی برای یگانه نه او بیخیال تر از این حرف ها بود به هرچیزی فکر می کرد جزء آینده در لحظه زندگی می کرد، شاید خوب باشد شاید هم بد بهرحال از این روشی که انجام می دهد لذت می‌برد و قصد اینکه تغییر کند هم ندارد تمام دوستانی که دارد برای آیندشان برنامه ریزی کرده اند و با هدف درس می‌خوانند و امتحان می‌دهند ولی یگانه..:”اگه از شدت درس خوندن بمیرم چی؟ سرم از درد منفجر بشه چی؟ قبول بشم و برسم به اون شغل و فرداییش بمیرم چی؟و..”،ذهنش با این جملات پر شده اند و فعلا هم نمی‌خواهند از ذهن تاریک اش بیرون بروند
برگه امتحان روبه رویش بود و جواب هیچ‌کدام از سوال هارا نمی دانست طبق معمول معلم عربی بهش خیره شده بود تا ببیند یگانه خانم معروف به بیخیال کلاس در چه حالی قرار دارد، یگانه لبخند دندون نمایی تحویل معلم داد و روی برگه خیمه زد و خواست شروع کند از خودش جمله ساختن و جواب های الکی درست کردن که نتوانست ،چشمانش خوب نمی‌دید باید از عینک مربعی که داخل کیف بنفش رنگش بود استفاده می کرد، با گذاشتن عینک روی چشمانش به معلم نگاه کرد که بخاطر خنده دار بودن چهره اش به او نگاه نمی کرد خوب بود حدأقل یک فایده خوب برایش داشت،بار دیگر به سوالات نگاه کرد، کِی جواب هارا نوشته بود؟ از نظر او تمام کلمات درست بودند عجیب بود او از خودکار سبز استفاده نکرده بود پس چطور جواب ها سبز بودند؟ عینک را از چشمانش برداشت و با دیدن اینکه هیچ جوابی روی برگه امتحان نیست تعجب کرد و وجودش با کمی ترس پرشد
سعی کرد عادی بنظر برسد باز هم عینک را روی چشم اش گذاشت و با دیدن جواب ها نزدیک بود چشم هایش از تعجب زیاد از حدقه بزند بیرون چطور ممکن بود؟،چندتا از سوال هارا جواب داد و چندتای دیگر را برای اطمینان جواب نداد تا مطمئن شود درست هستند یانه، همچنان متعجب بودنمی دانست باید درباره این موضوع به کسی بگوید یا نه تصمیم گرفت فعلا به کسی چیزی نگوید تا مطمعن شود این عینک دقیقا چه اتفاقی برایش افتاده..
…….
از ساعت ٢ که از مدرسه به خانه آمده بود خوابید تا همین الان که با بهترین موسیقی جهان یعنی اذان از خواب برخاسته بود، مادرش از پذیرایی به برادر دختر، رضا می گفت تا برود و لیوان و ظرف آش را از آشپزخانه بیاورد ، یک روز در میان می توانست طولانی مدت بخوابد امروز نیز نوبت رضا بود تا در کار های خانه به مادر و پدرشان کمک کند..
مادر وارد اتاق شد و با نگاه نا امیدی گفت:”بعید می‌دونم روزه ای که می‌گیری قبول باشه، بدرد خودت نمی‌خوره چه برسه بخواد گناهاتو پاک کنه این روزه ای که تو می‌گیری می‌ره می‌شینه پیش بقیه گناهات،چون دوست دارم و برام مهمی دارم اینو بهت می‌گم”زیر لب با لحنی کلافه و آرام زمزمه کرد:”باشه فهمیدم خیلی دوستم داری”،روی کلمه دوستم داری تاکید کرد و باعث شد مادرش بیاید سمتش و او را محکم در آغوش بگیرد و موهایش را از آنی که بود بهم ریخته تر کند، بعد از سه ساعت وقت گذراندن با خانواده هرکدام رفتند سوی کار خودشان مادر خانواده به مسجد رفت پدر خانواده نیزمشغول تماشا فوتبال بود،رضا هم درگیر کنفرانس فردایش توی دانشگاه بود و برای دریافت آرامشی بیشتر به حیاط رفت تا در آنجا با دقت بیشتر به کار‌هایش برسد..
روی تخت نشسته بود و کتابی را که دوروز پیش خریده بود و باعشق می‌خواند همه‌چی عالی بود تا اینکه تمام آرامشش با به صدا درآمدن زنگ گوشی اش از بین رفت، موبایل را با بی حالی برداشت و بادیدن اسم شوهرخاله حمید جواب داد، بعد از احوال پرسی طولانی با خاله اش بالاخره شوهر خاله توانست صحبت کند:”حالت چطوره یگانه جان؟ از عینکت راضی هستی؟”، دختر به ناچار گفت بله، حمید سرفه ای کرد و با لحن پشیمانی ادامه داد:”روزی که می‌خواستم عینک رو بهت تحویل بدم آماده شدم تا قبل از اینکه به مطب برم بیام خونه شما و قبل از اینکه بیام برای صبحونه غذایی که از دیشب برای خودم گذاشته بودم تا صبح بخورمش و گذاشتم توی فِر ولی متاسفانه قاب عینک که عینکت توش بود و همراه ظرف غذا گذاشتم، متاسفانه قابی که توی مطب بهت نشون داده بودم و دوسش داشتی خراب شد مجبور شدم عوضش کنم ولی شیشه عینک چیزیش نشد خواستم الان هم از سالم بودنش مطمئن بشم، معذرت می‌خوام این روزا خیلی حواس پرت شدم”،خالهٔ خوش صدای یگانه حرف همسرش را تایید کرد و خندید که باعث ایجاد لبخند بر روی صورت یگانه شد،خودش را کشت تا به آن‌ها بفهماند ناراحت نیست و نمی خواهد عینک را عوض کند مطمئن بود اگر بخواهد تغییرش دهد یکی بدتر نصیبش می شود، بعد از مدتی حرف هایشان به پایان رسید و یگانه تماس را قطع کرد بعد از قطع تماس بلافاصله اتفاق امروز به ذهنش رسید یعنی امکانش بود؟ دلیل این اتفاق فقط گذاشتن آن توی فر بود؟ نمی توانست مطمئن باشد هنوز به چیزی که دیده بود باور نداشت حتی نمی خواست برود و به سوالی نگاه کند تا جواب جلویش ظاهر شود، بیخیال روی تخت گرم و نرم دراز کشید و کتاب را دوباره برداشت تا ادامه را بخواند ولی با دردی که حس کرد به خودش آمد و شروع کرد به اعتراض
_آخ آخ آخ، چرا؟! گوشمو ول کن رضا
حالا که توی اتاق بهم ریختهٔ برادرش بود فهمید که چیزی عجیب بنظر می رسد از رضا بعید بود اینجوری لباس هایش را وسط اتاقش پخش کند، رضا توی چشمان خواهرش خیره شد و با جدیت گفت:”تا اومدم توی اتاق با این فاجعه مواجه شدم نمی‌شه تقصیر تو نباشه قطعا تقصیر توعه فاجعست”، سعی کرد دست برادرش را که گوشش را محکم گرفته بود کنار بزند ولی موفق نشد در حین تلاش برای رهایی گفت:”از اینکه کاملا بهم اعتماد داری سپاسگذارم..بعدشم فکر نکن چون 5 سال ازم بزرگتری می‌تونی هرکاری دلت خواست انجام بدی وای گوشمو ول کن درد می‌کنه..خواهش می‌کنم ”
رضا نیشخندی زد و دختر هم با لبخند دندون نمایی جوابش را داد و گفت:”نکنه اتاقت شده خونه ارواح؟ وای وای ترسناک شد، شب خوب بخوابی داداش عزیزم”،با خنده جمله اش را تمام کرد ولی با شدید شدن درد گوشش سریع صورتش جمع شد و خنده زیبایش از صورتش خداحافظی کرد، بعد از آمدن مادرشان مشخص شد که کار آن بوده و قبل رفتن به مسجد برای کاری انجامش داده ولی فراموش کرده جابه جایشان کند هرچقدر تلاش کردند بفهمند چرا این‌کار را کرده جوابی جزء” نمی‌گم”از دهن مبارک مادرشان بیرون نیامد..
(4 ساعت بعد)
_این وقت شب چرا اومدی اتاقم؟برو بیرون می‌خوام بخوابم..
جمله اش با پریدن رضا بر روی تخت ناتمام ماند با چشم های گرد شده اش نگاهش کرد و بعد از چند ثانیه ادامه داد:”پررو خان برو توی اتاقت”،برادرش که کتاب درس را بغل کرده بود و معلوم بود تا همین چند دقیقه پیش داشته درس می‌خوانده گفت:”خودت گفتی اتاقم شده خونه ارواح منم جایی که برای بقیه باشه و حس خوبی بهش نداشته باشم نمی‌مونم”، یگانه دستش را روی دهانش گذاشت و آرام ولی از ته دل خندید:”بیچاره اونی که قراره تو بشی تکیه گاهش”، با دیدن به خواب رفتن رضا فهمید که چقدر برادرش خسته بوده البته خودش هم خیلی خسته بود هرچقدر هم که بخوابه بازهم احساس خستگی و وابستگی اش به خواب رهایش نمی‌کند،نیم نگاهی به عروسک بغل تخت کرد و درحالی که داشت دنبال گوشی اش می‌گشت زمزمه کرد:
_زنگ بذارم سحری یادم نره
…….
بعد از تحویل گرفتن برگه امتحان عربی مطمئن شد عینکی که ازش استفاده می‌کند یک عینک عادی نیست و می تواند او را به موفقیت درسی برساند،قدرت دیگه ای نداشت فقط می‌شد ازش پاسخ واقعی تمام سوال ها را که روی برگه نوشته شده است را ببیند و جوابش را بدهد و چی از این بهتر، اولین چیزی که واقعا کنجکاوش کرده بود این سوال بود :”مامان و بابا کدوم و بیشتر دوست دارن؟ یگانه یا رضا؟”،جواب:”هیچ گاه از این نوع سوال ها نپرسید چرا که هیچ پدر و مادری محبت را بین فرزندانشان کم و زیاد نمی کنند ولی باید بگویم که بله شما خاص هستید نمی دانم تبریک بگویم یا متأسف باشم، آن ها یگانه را ٨٧ و رضا را ١٠٠ درصد دوست دارند، اگر یگانه هستید از شما می خواهم روی رفتارتان تمرکز کنید و اشکالات را اصلاح کنید و اگر رضا هستید تبریک می‌گویم شما برای پدر و مادرتان بهترین هستید، پایان”، بخاطر این جواب شوکه کننده و واقعی رفت و کنار یکی از دوستانش که از جمع دیگر دوستان که توی حیاط بودند جدا شده و توی کلاس نشسته بود نشست، بعد از دقایقی از شوک خارج شد فهمید که دختری که کنارش نشسته مشکلی برایش پیش آمده، بیشتر بهش نزدیک شد و فهمید که دفتر خاطراتش را در دست گرفته و جملاتی برای خود می‌نویسد، جملات توی دفتر نیز شاعرانه بودند و به دل می نشستند یگانه بارها به او می گفت که باید برای نوشتن شعر اقدام کند ولی دوستش ترجیح می‌داد هیجانات دوران خودش را تجربه کند و بعد برود سراغ شعر و شاعری چیزی که عاشقش بود و بهش قوت قلب میداد، اومد حرفی بزند که صدای دورگه دوستش مانعش شد:”چرا دیگه مثل قبل باهام رفتار نمی‌کنه؟ منو دوست نداره؟”، از این حجم از احساساتی بودن لبخندی زد او زیادی حساس بود حتما طرف اومده بهش گفته “تو” اونم ناراحت شده و این ها به ذهنش رسیده، دفتر را از توی دستانش گرفت و باخنده شروع به خواندن شعر هایی که ازشون غم می‌بارید کرد، پایین دفتر همان سوالات نوشته شده بود ترسید نگاه کند ولی بالاخره نگاه کرد و جواب:”زیرا کس دیگه ای را دوست دارد و قرار است درباره مسئله جدایی با شما سخن بگوید، قطعا دیگر شمارا دوست ندارد و الان عاشق فردی به نام***است و با او در ارتباط است”،روی باز شدن دهانش کنترل نداشت در همان حال چندبار پلک زد و سریع ماسکش را کشید بالا تا دهن غار مانندش که الان هیچ کنترلی رویش نداشت دیده نشود،سرش را به راست چرخاند و چهره ژاله دوست با‌استعدادش را دید که چطور نگاهش می‌کند و سعی دارد گریه نکند نزدیکش شد و او را درآغوشش گرفت با لحن مادرانه و گویی خیلی تجربه دارد گفت:”می‌گم دیگه عاشق نشو شمارش خیانت کارا از دستم خارج شده نمی‌دونم این چندمی که خائن از آب درومده، بیا و یه مدت از این هیجانات دوری کن”، ژاله چیزی به زبان نیاورد و فقط گریه کرد انگار اون هم می دانست، یگانه نمی دانست اینکه انقدر رک و سریع حقیقت را به دوست غمگین اش گفته چه تاثیری روی ژاله خواهد داشت ولی این را به خوبی می دانست که عینک مربعی می تواند برایش خیلی مفید باشد، دقایقی بعد درحالی که حال ژاله بهتر شده بود و جو بینشان هم شاد شده بود حس کرد کسی دارد بهش نزدیک می شود و باز هم چهره غمگین و چشم های پر شده از اشک نصیبش شد این حال متعلق به شاگرد اول کلاس بود دختری که به‌ شدت درس می‌خواند و خیلی خیلی درس و آینده برایش مهم بود، دخترک زانو زد و توی چشمان یگانه نگاه کرد و گفت:”چقد؟”، یگانه سوالی نگاهش کرد و بعد از کمی مکث گفت:”منظورت امتحان تاریخ که هفته پیش داده بودیمِ؟یک نمره اون روز خوب درس نخونده بودم بخاطرهمین یک نمره آوردم، راستشو بخوای یکم ناراحتم ولی خب اشکال نداره حالا برای چی..” ،جمله اش در بین جیغ و گریه شدید فرد جلویی اش گم شد، دخترک به شدت داشت گریه می کرد و بین گریه هایش خودش را سرزنش می کرد، یگانه و بقیه سعی داشتند آرامش کنند ولی دخترک که اسمش سحر بود جوری بود که وقتی گریه اش می گرفت کاملا خطرناک می شد و اطرافیانش را می‌زد، مجبور شد با فاصله و به آرومی ازش همان سوال را بپرسد، سحر با دستش عدد 1/25 و به آن‌ها نشان داد، داشت شاخ در می‌آورد امروز زیادی برایش غیرواقعی بود نیشگونی به خودش گرفت و از خواب نبودنش اطمینان یافت و سعی کرد برگه امتحانی را از توی دست دخترک بکشد بیرون یعنی سحر امتحان تاریخ رو شده 1/25؟، بالاخره موفق شد روی صندلی در حالی که بقیه دور او جمع شده بودند نشست و باهم به نمره خیره شدند..
بعد از چند ثانیه سکوت هرکدام درحالی که هیچ نظری راجب این اتفاق نداشتند رفتند سراغ کارهایشان و یگانه ماند با سحر شاگرد اول کلاس دوازدهم انسانی، یگانه با لبخند محو و کم رنگی از جایش بلند شد و برگه امتحان را روبه روی سحر قرار داد و به نمره 18/75 اشاره کرد و با لحن عصبانی و شکست خورده گفت:”من کلی شدم یک آره دوستم شدم یک”، سحر گریه اش متوقف شد و جوری که خیالش راحت شده بود من من کنان گفت :”جدی؟.. من فکر کردم..شدی ١٩ و فقط یک نمره کم.. آوردی.. پس عالیه من همچنان بالاترین نمره کلاس رو دارم ، هرچند باید تنها نمره ای که می‌گیرم ٢٠ باشه”، جمله آخرش را با خنده گفت و باعث شد یگانه حس کند دارد از درون آتیش می‌گیرد اونم چه آتیشی، پالتوی تمام مشکی سحر را برداشت و انداخت روی سر دخترک و او را محکم گرفت خوب می دانست سحر چقدر از تاریکی می ترسد،الان این بقیه بودند که باید سحر را از دست یگانه آتیش گرفته نجات می دادند آخرش هم زنگ خورد و معلم آمد و یگانه را مجبور کرد تا سحر را رها کند..
چندروز بعد هم مشخص شد جواب های عینک مربعی درست بوده و اون فرد هم داشته به سحر خیانت می کرده، توی یکی از همان روز ها یگانه چندتا عینک و توی فر گذاشت تا مثلا چندتا دیگه هم به وحود بیاورد ولی هیچ‌کدام تبدیل به عینک مربعی جادویی نشدند احمقانه بود ولی انجامش داد تا مطمئن شود،کاری که یگانه انجامش داد بسیار خطرناک بود..
زندگی برای یگانه از حالت خسته کننده اش بیرون آمده بود و اینک حس آزاد بودن داشت، ذره ای عذاب وجدان نداشت اصلا چرا باید عذاب وجدان داشته باشد؟،جمله ای که همیشه به خودش می‌گفت این بود که می توانست عینک مربعی به کس دیگه ای برسد ولی نصیب خودش شد و این یعنی باید به خوبی ازش استفاده کند، تمام امتحانات را از ٢٠ پایین تر نگرفت البته اوایل کم کم نمراتش را بالا برد و بعد به نمره ای که الان همیشه توی برگه هایش نوشته شده رسید،خیلی راحت دیپلم را گرفت و حالا مثلا داشت واسه کنکور میخواند بله مثلا
_بیدار شو _یکم دیگه بخوابم _نه بیدار شو
با پاشیده شدن آب یخ روی صورتش به خودش آمد و فهمید امروز روز کنکوره، با همان حالت و بدون اینکه به وضع شلخته اتاق برسد لباس هایش را پوشید و سمت ماشین پدرش رفت و همراه با رضا حرکت کردند..
_تو می‌تونی، خواهر من از پسش برمیاد
دستش را مشت کرد و آوردتش جلو محکم به مشت برادرش زد و رفت تا از پس غول مرحله آخر یعنی کنکور برآید، غول کنکور براش تبدیل به جوجه شده بود یک جوجه کوچک و اعصاب خرد کن به‌هرحال از پسش برآمده بود و امیدوار بود بقیه هم بتونند از پسش بربیایند
…….
باورش نمی‌شد او دانشگاه تهران رشته روانشناسی قبول شده بود و الان یکی از دانشجو های دانشگاه تهران محسوب می شد هرچند همه این موفقیت را مدیون عینک محبوب اش بود و تلاشی در این راه وجود نداشت … نه این جمله همین الان تکذیب می شود اگر او توانسته خیلی راحت این جادوی قدرتمند را کنترل کند و نذارد کسی بفهمد پس تلاش کرده و لیاقت این جایگاه را دارد..بله
هنوز وارد محوطه دانشگاه نشده بود و حقیقت این بود که کمی استرس داشت، نگاهی به رضا برادر همیشه همراهش کرد و گفت:”این عینک..” ،برادرش نذاشت یگانه حرفش را ادامه دهد، لبخند شیطنت آمیزی زد و شروع کرد :”درسته این عینک دیگه بدردت نمی‌خوره” کمی نزدیک‌تر آمد و ادامه داد:”دیگه نیاز نیست از عینک استفاده کنی”، کاملا منظورش را فهمیده بود ولی قصد برداشتن عینک را نداشت، رضا بهش گفت که قرار است قبل ورودش به دانشگاه یک جشن کوچک برای خواهرش بگیرد، آهسته به‌سمت یگانه آمد عینک را از روی صورتش برداشت و با پارچه زرد رنگ توی دستش با دقت تمیزش کرد و کمتر از یک ثانیه زمان برد تا عینک عزیزش را زیر پا برادر عجول و بی منطقش ببیند، کاملا له و غیر قابل استفاده شده بود و این باعت شده بود غم عجیب و غیر قابل تحملی تمام وجودش را دربر گیرد و بدون توجه به محیط شروع کند به گریه کردن، مدام اسم برادرش را صدا می‌زد و این رضا بود که انگار نه انگار و بیخیال داشت رو به جلو حرکت می کرد و هی وزنش اضافه می شد، یگانه وسط گریه شدید اش بخاطر این حجم از چاق شدن رضا خنده اش گرفت و گریه و خنده اش باهم قاطی شده بود و منظره دیوانه کننده ای را تشکیل داده بود، صورتش کش آمده بود صدایش به شکل فجیحی خنده دار شده بود، خود رضا بود؟یعنی از بس ناراحته توهم زده؟ کلی سوال در سرش بوجود آمده بود ولی همشون با حس سرد شدن بدنش از بین رفت چشمانش را آرام باز کرد و خودش را توی تخت نرم و گرمش دید صورتش خیس بود و کار مادرش بود مثل همیشه پارچ آب یخ.. ، چی؟ خواب؟.. خواب بود؟ با فهمیدن حقیقت برای اولین بار از تخت خواب عزیزش متنفر شد سریع بلند شد و درحالی که محکم بالشت کوچک توی بغلش را می‌فشرد قطره اشکی از چشمان قهوه ای و بادومی اش سرازیر شد وای که چقدر گیج و ناراحت بود..
با اومدن یهویی مادرش تمام افکار منفی اش از بین رفت و باعت شد لبخند کم رنگی مهمون صورت و لب های کوچیک او شود، مادر خیلی بامزه شده بود و درحالی که دهانش پر بود زمزمه کرد:” دیر بیدار شدیم پنج دقیقه دیگه اذان می‌زنه بلند شو یچیزی بخور”،بدون توجه به حرف مادرش پرسید:”عینک… عینک کجاست؟”، مادر که درحال جنب و جوش بود با این حرف یگانه ایستاد و توی چشمانش زل زد و گفت:”خوبی؟ نه واقعا خوبی؟ یادت نیست امروز شوهر خاله بهت چی گفت؟ تو نیاز به عینک نداری، حالا هم پاشو زود زود” با این حرف فهمید که هنوز دوازدهم است هنوز کلی امتحان توراهه و از همه مهمتر عینک مربعی ای وجود نداره که او را از دست دردسر های آینده اش نجات دهد..
بعد از خواندن نماز صبح روی تخت بین بالشت ها و عروسک هایش دراز کشید و به فکر فرو رفت اگر همان راه را بتواند با تلاش بدست بیاورد چی؟ اگر بتواند و بهش برسد چی؟،بلند شد و دفتر توی کیفش را برداشت و شروع کرد به نوشتن تعهد، توی نوشته اش با خودش عهد بست تا تمام امتحان ها و کار هایش را عالی انجام دهد و از تلاش کردن دست نکشد بعد از این کارش رفت تا با خیال راحت بخوابد
_خب حل شد،فکر کنم فردا امتحان دارم این هفته تماما امتحان دارم نه؟ ای بابا…اشکال نداره این هفته چیز خاصی نیست از شنبه شروع می‌کنم
نگاهی به تعهد نامه که روی دیوار چسبانده بود کرد چند‌باری بهش نگاه کرد با حس عذابی در درونش بلند شد و کاغذ را از دیوار نقاشی شده جدا کرد و توی کیف مدرسه اش گذاشت و گفت:”اونم فقط یک تعهده چیز دیگه ای نیست”
سه سال از آن خواب عجیب گذشته است، یگانه همراه با خانواده اش به‌سمت رستوران می رفتند تا شام مفصل و لذت بخشی را از طرف دختر خانواده هدیه بگیرند،یگانه کسی که بیخیال بود و تنبلی به او اجازه انجام هیچ کاری را نمی داد دیروز نتیجه کنکور آمد و تبدیل به همان دانشجو دانشگاه تهران رشته روانشناسی داخل خواب سه سال پیشش شد،دو سالی می‌شد که برای ساختن آینده اش جدی شده بود البته هیچ‌وقت دوران تنبلی و بیخیالی اش را بد نمی شمرد درواقع آن دوران را یکی از بهترین و پرهیجان ترین دوران زندگی اش می دانست، دوسال با دقت درس خواند و با افتخار تبدیل به یک فرد عینکی شد و بالاخره در سومین سال توانست قبول شود
فردا عروسی ژاله دوست با استعدادش است بعد از چاپ سه کتاب شعر تصمیم گرفت با همان پسر که عاشقش است ازدواج کند و درکنار همسرش به کار ادامه دهد یگانه بسیار خوشحال است که آن پسر خودش را به ژاله ثابت کرده و تبدیل به همان فرد خیانتکار داخل خواب نشده است، یگانه در این سه سال فقط درس نخواند و در کنارش حرفه ای نقاشی را یاد گرفت،علاوه بر لذتی که از نقاشی کشیدن نصیبش می‌شد توانست از طریق آن درآمدی کسب کند،گاهی برای رسیدن دیر نیست.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه یگانه
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *