رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

انگشتر جادویی

نویسنده: مهدی تقی زاده

در سرزمینی دور در روستایی پسرکی با مادر بزرگش زندگی میکرد روستا فقیر بود و هر چند وقت یکبار مورد حمله راهزنان قرار میگرفت روزی از روز ها کاروانی نظامی وارد روستای انها شدامیر پسرک قصه ی ما هنگام ورود کاروان چشمش به دختری که داخل کالسکه بود خورد زیبایی دختر بیش از حد انتظار بود و چشم امیر را گرفت امیر کاروان را دنبال کرد و دید انها در هتل روستا جای گزیدیدند او صبح ها در چوب بری کار میکرد تصمیم گرفت شب هارا به کار در هتل اختصاص دهد تا بتواند دختر را ببیند ده شب اولی که در هتل بود هر روز را به دختر خیره میشد تا اینکه روز دهم دختر امد کنارش و گفت مثل اینکه جذب من شدی امیر:نه اینطوریا هم نیست فاطمه:خب پس من برم امیر:حرفت درست من جذبت شدم تو زیبا ترین دختری هستی که تا به حال دیدم فاطمه :خب پس منو بیرون ببر امیر:هر وقت تایم کاریم تموم شد فاطمه:پس میخوای منو منتظر بزاری امیر:معلومه که نه سپس همراه فاطمه به گردش در شهر رفتند انها بیست روز هر روز همدیگر را میدیدند تا اینکه در روز بیستم فاطمه به امیر گفت:بیا این انگشتر بگیر جادویی من فردا از این شهر میرم امیر: من عاشقتم با من ازدواج کن و اینجا بمون فاطمه:من پنج سال دیگه برمیگردم و باهات ازدواج میکنم امیر با او خداحافظی کرد و گفت صبح میبینمت و به سمت خون حرکت کرد تو جنل بو که صدای جیغی را شنید به سمت صدا رفت گرگها به زنی در جنگل حمله کرده بودند امیر با گرگها جنگید و در کمال تعجب دید میتواند گرگها را با یک ضربه از پا در اورد زن از او تشکر کرد و امیربرگشت به هتل تا لحظات اخر را با فاطمه باشدوقتی رسید او رفته بود به خانه رفت و به مادر بزرگش گفت تو اگر ابر قدرت پیدا کنی باهاش چکار میکنی مادر بزرگ گفت:برای مادر بزرگم یک خانه ی بزرگتر میخرم حالا چی شده مگه ابر قدرت پیدا کردی امیر :شاید مادر بزرگ:پسرم دیوونه شده فردا امیر از خواب بلند شد و دید راهزنا اومدند تا مثل همیشه باج بگیرندبه رئیسشون گفت هیچ کس از اینجا چیزی نمیبره رئیس راهزنا خندید و گفت این بچه رو خفه کنید راهزنا بهش حمله کردند او با همه جنگید و تار مارشون کرد و به رئیسشون گفت برو و به رئست بگو دیگه اینجا سر و کلتون پیدا نشه اهالی رو ستا امیر تشویق کردند صدای شور و اشتیاق اهالی بلند شد امیر به اهالی گفت قویترین اهالی شمشیر بردارند برای موقعی که ارتش اصلی راهزنان پیدا میشود دوست صمیمی امیر اورا در گوشه گیر اوردو گفت منو فرمانه کن امیر:تو باهوشی پس میشی مشاور من طاهر :اما امیر:اما بی اما نمیخوام الکی سرت بره چند ساعتی گذشت و سر کله ی لشکر راهزنا پیدا شد امیر به اهالی اشاره کرد که عقب باستند جلو رفت و به رئس راهزنا گفت به من به پیوندید اگر جان خود را دوست دارید رئس راهزنان خندید و گفت تو میخوای تنهایی لشکر منو شکست بدی خودم باهات میجنگم و برا امشب کبابت میکنم اگر تو بردی تمام لشکر من برای تو با هم جنگیدند و در زمان کمی راهزن شکست خورد و گفت خب حالا چکار کنیم رییس امیر :بیست نفرتون به روستا به بپیوندید و بقیه تون هم تا دستور بعدی من هیچ کس غارت نمیکنین به بیست نفر گفت باید هنر های رزمی را به اهالی روستا اموزش دهند وبه روستا برگشت پیش مادر بزرگش و گفت این پولیه که اهالی بخاطر نجات روستا بهم دادم برات باقسمتیش یه خونه بزرگتر خریدم مرکز روستا بیا بریم اونجا بعد از مدتی خبر شکست راهزنان توسط امیر به اطراف پخش شد به همین دلیل یک دعوت نامه از طرف رییس یکی از شهر های اطراف امد و امیر را به شهرشان دعوت کرد امیر همراه طاهر به ان شهر رفت بعد از سلام و احوال پرسی با رییس شهر رییس شهر گفت یک راهزن به کاروان های عبوری من حمله میکند و تمام کاروان های مرا غارت میکند اگر او را بگیری هزار سکه به تو میدهم درخواست را قبول میکنی امیر درخواست را قبول کرد و به طاهر گفت تو به روستا برگرد تا من بیایم سپس با کاروان بعدی همراه شد وارد جنگل شدند از بین بوته های صدایی امد و سپس زنی با لباس نینجا به کاروان حمله کرد امیر پرید رو برویش زن فرز بود اما امیر قدرت بیشتری داشتبرای همین فرار کرد امیر اورا دنبال کرد و بعد از ده دقیق خود را سر و ته در تله یافت‌ زن رو به کرد و گفت دالی امیر:به زودی میام بیرون بهتر خودت ازادم کنی و بهم بگی چرا به کاروانا حمله میکنی دختر گفت برادرم گرفتن و پول لازم دارم امیر :خودم نجاتش میدم حالا بیارم پایین دختر گفت قسم بخور امیر گفت به جان مادر بزرگم قسم دختر ازادش کرد امیر گفت چهرت نشون بده دختر ماسکو برداشت و از زیر ماسک یک چهره زیبا با گوش تیز و لبخند گشاد بیرون امد امیر:تو گوشات تیز ادمی دختر:من جنم سپس گوش هایش به حالت ادم در امدند و امیر گفت چقد پول لازم داری اسمتم بگو دختر:دوهزارتا نگین امیر گفت پس همراهم بیاباهم پیش شهردار رفتند…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: مهدی تقی زاده
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *