دختر افغان تقریبا شش سالهای زیر نور ماه چهارده در کوچههای هزارتو مانند شهر کرمان گریه کنان دنبال مادرش میگشت نفس نفس میزد و با صدای ضعیفی نام مادرش را صدا میزد جعبه آدامسی که پدرش به او داده بود تا بفروشد محکم در بغل گرفته بود.صدای گربهای اورا از جا پراند جیغ بلندی کشید و هق هق کنان گریه کرد. دستی روی شانهاش حس کرد با وحشت برگشت تا ببیند او کیست….
چند روز قبل…
معلم با عینک مستطیل شکلش بالای سرم ایستاده بود و با اخم گفت:
_آدرین برگهات رو بده وقت تموم شده
همانطورکه تند تند جواب معادله رو مینوشتم گفتم:
_لطفا صبر کنید فقط یک معادله دیگه مون…
اما خانم عبدالهی برگهرو از زیر دستم کشید و قاطی بقیه برگهها کرد و بدون هیچ حرفی کلاس را ترک کرد. سر خودکار را مدام با حالت عصبی باز و بسته میکردم و فقط به سرامیک روی زمین زل زده بودم.کسی جز من در کلاس نبود از بیرون به ظاهر خوب بودم اما از درون آتش گرفته بودم.حرف مادرم که هر بار میگفت »تو آخرش هیچی نمیشی باید بری گدایی کنی» در سرم میپیچید. کسی با دو دستش محکم روی شانههایم زد. او برانوش پسری شیطان و کمی مغرور بود اما یکی از بهتریناست.توما پسری مو فرفری آروم و باهوشی بود همرا برانوش کنار صندلی من نشستند.برانوش گفت:
_شیری یا روباه؟
با ناراحتی گفتم:
_هیچکدوم
توما لبخندی زد و موهای سرمو بهم ریخت و گفت:
_بیخیال داداش،یک امتحانه دیگه مثل بقیه کارها قابل جبرانه
برانوش موهای سیاه و بلندش را عقب زد و گفت:
_حق با توماست این نه بعدی…آخ دلم هوس آب انبه بستنی کرده
توما به برانوش اشاره کرد و گفت:
_ایول، امروز مهمون من نظرتون چیه ؟
با اینکه اشتهایی به هیچچیز نداشتم ولی قبول کردم چرا که حداقل میتوانستم پیش دوستانم بمانم.هر سهمون بعد پایان مدرسه به بستنی فروشی رفتیم و دلی از عزا در آوردیم بعد چند ساعتی نمایشگاهی توجهمان را به خود جلب کرد. انجا پر از دکه و دست فروش بود.چادر بنفش رنگی آخر نمایشگاه بود که روی تکه مقوایی نوشته بود« فالگیر» و به چادر وصل کرده بود.برانوش گفت:
_بیا بریم یکم سر به سرش بگذاریم
توما گفت:
_ارزششو نداره
برانوش گفت:
_بیخیال همه حرفاشون دروغه اونا سر ما کلاه میگذارن ماهم کلاه رو سر اون
از انجا که دیدیم حریف برانوش نمیشویم رفتیم داخل چادر، بوی اود بینیهایشان را آزار میداد. زن دروهگردی با لباسی شبیه لباس زنان افغان به تن داشت و ساری سبزی دور سرش بسته بود. زن گفت:
_ده هزارتومان بدین تا براتون از آینده بگم
برانوش گفت:
_اول فالت رو بگیر بعد من بهت میدم
زن قبول کرد. برانوش دستش را نشان داد زن گفت:
_خوبه خوبه
ناگهان رنگ از رخسار زن پرید. جیغ زد:
_ تو نحسی نحس
نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم
برانوش گفت:
_برو بابا…بیا بریم
زن دست از جیغ زدن برداشت و با جدیت گفت:
_پولم رو بده
_تو جز جیغ زدن کاری برام نکردی که بخوام پول بهت بدم
زن خنجری بزرگ از زیر لباسش بیرون آورد تا خواست به برایان صدمه بزند همهچی به یک باره محو شد چشمانم را باز کردم، درون مکان دیگری بودم. دست و پام به تخت بسته شده بود. زنی با لباس پرستاری وارد اتاق شد و گفت:
_حالتون چطوره؟
وحشت زده گفتم:
_اینجا کجاست؟برانوش…توما…
زن دیگری وارد اتاق شد و با یک آمپول به طرفم امد و گفت:
_نگران نباش این یک آرامبخشه
تقلا کردم تا خودمرو آزاد کنم اما فایده نداشت. داد میزدم:
_نه نه کمک توما برانوش کجایید کمک…
هزاران فکر در سرم رفت و آمد چه اتفاقی برای دوستام افتاده بود؟آیا توی تیمارستان بودم؟با تزریق آرامبخش چشمانم بسته شد. بعد چند دقیقه چشمانم را باز کردم روی یک صندلی نشسته بودم.کمی طول کشید تا به خودم بیام مردی رو به روی من نشسته بود و روی میزش در حال یاداداشت بود. به من نگاهی کرد و سر کچلش را خاراند و گفت:
_اسمت آدرینه درسته؟
جوابی ندادم و فقط گفتم:
_چه بلایی سر دوستام امده؟
_ببخشید؟…کدوم دوست؟
_برانوش و توما
مرد شروع کرد به یاداداشت کردن و گفت:
_من دکتر کاظمیام روانپزشک تو…و میدونی باید کم کم بهت گفته میشد اما دیگه دیره مجبورم کل حقیقت رو بگم.
اشکام روانه شد با وحشت گفتم:
_اونا کشته شدن؟
_درواقع اونا اصلا وجود نداشتن که بخوان بمیرن
قلبم در سینه فرو ریخت صدایی از درون مغزم گفت:
_حرفاشو باور نکن آدرین اون دشمنته
با قیافهای متعجب دستهایم را روی گوشم گذاشتم. دکتر گفت:
_باهات حرف میزنه مگه نه؟توی سرت
_آدرین میخواد منو بد جلوه بده به حرفاش گوش نده.
_آدرین گوش کن تو مبتلا به اسکیزوفرنی هستی فکر میکردیم زوده بهت بگیم اما کار از کار گذشته بیماری پیشرفت کرده
_نه تو بیمار نیستی من واقعی ام اونا دوستاتو کشتن
_آدرین ببین…
_به حرفاش گوش نده
_…ما میخوایم کمکت کنیم..
_نه فقط میخوان ازارت بدن…
_آدرین…
_آدرین…
فریاد بلندی کشیدم و با دستم تمام وسایل روی میز پایین ریختم دستامو رو گوشام گذاشتم روی زمین زانو زدم و با گریه و فریاد گفتم:
_خفه شید تموم کنید…دارم دیوونه میشم
دکتر از جایش بلند شد. کنار من زانو زد به چشمانم زل زد و گفت:
_میدونم سخته…فقط صبور باش همه چی درست میشه
_میخوام برم خونه پیش مامان و بابام
_باشه زنگ میزنم بیان دنبالت فقط باید بهم قول بدی قرصهاتو مصرف کنی…
با سر جواب مثبت دادم. وقتی امدند دنبالم حس میکردم حتی پدر و مادر توهمن نگاهم به دنیا تغییر کرده بود. چند روزی تو اتاقم حبس بودم با وجود قرصها صدایی در سرم نمیشنیدم. یک روز اخرای شب دختر افغان کوچکی را دیدم که گریه کنان دنبال مادرش بود. به سختی پدر و مادرش را پیدا کردم دختر به زور آدامسهایش را برای تشکر به من داد. موقع برگشتن از خانه فالگیر را دیدم سرم را پایین گرفتم و به راهم ادامه دادم با خودم دائما میگفتم:
_فقط توهمه فقط توهمه
به خانه رسیدم در را باز کردم دیدم برانوش و توما روی مبل نشستند و منتظر من هستند.اشکهایم جاری شد کاش انها واقعی بودند کاش میشد بر خلاف حرفای دکتر که گفته بود باید به انها بی توجهی کنم، کنارشان مینشستم و باهاشون حرف میزدم. بدون توجه به انها داخل اتاقم رفتم صدای توی سرم دیوانهام کرده بود دائما حرفای تحقیرآمیز میزد. دکتر قرصهایم را دو برابر کرد،ولی با این حال روزها سر کلاس آنها را میدیدم که از من ناراحتن که چرا جوابشان را نمیدهم .بقیه مرا به چشم یک بیمار روانی میدیدن.در یکی از روزهاروی یکی از تابهای پارک پشت خونهام نشسته بودم و به آسمان صاف آبی زل زده بودم. برانوش و توما دائما سعی میکردن با من حرف بزننداما من نمیتوانستم، پسر بچهای را دیدم که مادرزادی دهان و چشمان غیر عادی داشت.بچههای دیگر او را به خاطر قیافهاش تو بازیشان راه نمیدادن با گریه پیش مادرش رفت و گفت:
_چرامن باید بیمار و عجیب والخلقه باشم؟
مادرش او را بغل کرد روی تاب کناری گذاشت و گفت:
_تو بیمار یا عجیب و الخلقه نیستی گاهی نقصها و ویژگی عجیب که کمتر کسی داره شاید یک نعمت باشه میتونی تا اخر عمرت از داشتنش ناراحت باشی یا میتونی ازش استفاده
حرفهای زن برام مثل مرحمی بود که زخمهایم را درمان کرد. شاید به من بگن دیوانه روانی و از من فاصله بگیرن ولی میتوانم از ان درست استفاده کنم.بعضیها تنها هستن و کسی برای حرف زدن ندارن و من یک قدم از آنها جلوترم من دوستانی دارم که همیشه هستند و به حرفهام گوش میدن انها وجود ندارن ولی حس تنهایی نمیکنم.صدای درون گوشم هرچند تحقیرآمیز است اما مرا در مقابل تحقیرهای بقیه صبور میکند.
چند سال گذشت و من به سن قانونی رسیدم نقاشیهایی از توهماتم و خوابهایی که بیماریم برایم ایجاد میکرد کشیده و توی نمایشگاه گذاشته بودم، زیباترین انها نقاشی من، توما و برانوش در حال خوردن اب انبه بستنی بود که سر فروش آن دعوا بود. برام مهم نبود کسی به من بگویید دیوانه فقط دوست داشتم در دنیای توهماتم غرق بشم درون ذهنی دور از حقیقت.
* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.
4 نظرات
بسیار زیبا
عالی بود گلم😍موفق باشی🌹
براوو💙👏🏾 خیلی زیبا بود. کاش همه به این نتیجه برسن که اسکیزوفرنی در بعضی شرایط برای افراد به معنی یک دیدگاه کاملا متفاوته. و خطرناک نیست. اگر نمیتونی دیدگاه شخص رو درک کنی پس لزومی هم نداره روحیه اش رو ازش بگیری:) با اینکار فقط به اون لطمه میزنی.
دور از حقیقت جاییه که حقیقت پیشش کم میاره👌