رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

گمشده ای به نام شادی

نویسنده: محمدرضا حسنی

همان همیشگی … از خواب بیدار میشود ، با اون موهای خرمایی رنگ شلخته ش و پارچه سفیدی که روی خودش انداخته است ، با روح هالووین مو نمیزند! پا میشود و در مقابله آینه کمی خودش رو شبیه آدمیزاد میکند. دوباره مثل روزهای قبل ، صبحانه ش به شیر و کیک ساده ای خلاصه می شود و هل هل لباس هایش را میپوشد که نکند دوباره بابای مدرسه او را راه ندهد. “دوباره که دیر کردی، من چی بگم به تو آخه بچه؟!. آقای حسیبی… آقای حسیبی! پرونده امیرحسین رضایی رو از بایگانی بیار ، یه تماس با پدر این جوونور بگیر ببینم چی میگه. من امروز تکلیف اینو مشخص میکنم.” دستانش مثل برگ های بید می لرزید و اشک های جاری شده تمام صورتش را خیس کرده بودند.” آها گریه کن ، آره گریه کن. تو لیاقت نداری تو مدرسه ای درس بخونی که من مدیرشم. آقای حسیبی پدر این بچه یا مادرش جواب نداند؟ … خیر جناب … از یه همچین بابا مامان بیخیالی نمیشه انتظاری بهتر از تو داشت. ” با پا در میانی و تعهد استاد جمشیدی معلم ریاضی کلاس 3/5، جناب مدیر از خر شیطون پایین آمدند و اجازه حضور امیرحسین در کلاس را صادر کردند. انگار امیرحسین همچون روزها و هفته های گذشته از برگشت به کلاس و بخشیده شدن توسط مدیر خوشحال نیست. صدای زنگ فضای مدرسه رو پر میکند اما اثری از خنده و لبخند روی لب هیچ یک از دانش آموزان دیده نمی شود. زنگ آخر مدرسه سپید و دبستان دخترانه سعادت با هم می خورد. عده ای از بچه ها پیاده به سمت خانه حرکت کردند و عده ای هم منتظر سرویس روی صندلی های خیابان نشسته اند. دختری هم با چشمانی عسلی و صورتی در هم رفته و غمگین آن طرف خیابان به انتظار مادر خود نشسته است. به سمت او میرود و میپرسد ” چی شده ؟ ” دختر با بغضی که فاصله ای با ترکیدن ندارد جواب میدهد : خانم معلم به خاطر اینکه مشقامو ننوشتم دعوام کرد و گفت فردا با پدرت بیا مدرسه. آخه چرا تکلیفاتو نمینویسی تو ، مگه سری پیش بهت نگفتم که همه رو کامل بنویس بعدا بیا مدرسه! خب حواسم نبود چون دیشب مامان و بابام داشتن با هم دعوا … نه نه هیچی ببخشید خودم یادم رفت ولش کن حالا. تو چرا ناراحتی؟! من دنبال شادی بودم، هنوز دنبالشی؟ اوهوم. من دیگه برم پیش مامانم ، تو ندیدیش؟ چرا برو کلاس بغلی ما ، مامانت داره ریاضی درس میده. باشه مرسی . یه لحظه ببخشید میشه اگر پیداش کردی بهش بگی پیش منم بیاد؟ قول میدم اذیتش نکنم فقط یکم خوشحال بشم بسمه. داغ دل امیرحسین دوباره تازه میشود و سرش رو با ناراحتی تکون میده. با خودش تکرا میکنه: چرا چرا چرا … همینطوری که قدم میزنه تا به سمت کلاس مامانش برسه ، دخترک چاق و عینکی را می بیند که بر عکس بقیه بچه ها با رفقاش گرم گرفته است و صدای خنده آن ها جو بی روح طبقه اول رو تحت تاثیر گذاشته. امیرحسین با ناامیدی مطلق روی دیوار صورتی رنگ و پر از خط و نقاشی تکیه داده است که میبیند دوستان دخترک ساختمان را ترک کردند و او هم منتظر در آن طرف ایستاده است. بعد از رفتن اونها ، سکوت آزاردهنده و چشمک زدن مدام مهتابی که گویا از بدو تاسیس مدرسه آنجاست، توی ذوق میزند. امیر پا روی خجالت خود میگذارد و به سمت دخترک میرود و به او سلام میکند. “دخترک با نگاهی متعجب و خنده ای که هنوز از آن موقع روی لبانش هست ، سلام میکند. میتونم از شما یه سوال بپرسم؟ چرا که نه بگو ببینم سوالت چیه. شما شادی رو میشناسین؟ اره تو از کجا میشناسیش؟ ببین حالا غیبتش نباشه ها یه دختره از خود راضی و پر رو که انگار اون ملکه ست و ما هم رعیتش ، ببین اصلا … امیرحسین وسط حرفش میپرد و میگوید نه اون شادی رو نمیگم ، من اونی رو میگم که وقتی میاد همه حالشون خوب میشه همونی که وقتی میاد همه غم هامون رو یادمون میره همونی که … دخترک با تعجب و کمی ناراحتی جواب میده که فک کنم اونی که تو دنبالشی اصلا آدم نیست ولی نگران نباش حتما یه روزی پیش تو هم میاد البته از خدا پنهون نیست از تو چه پنهون ، منم آخرین باری که پیشم اومده رو یادم نیست. امیرحسین سرخورده و لب و لوچه ای افتاده تکه کاغذی را که از کتاب ریاضیش کنده است به دخترک میدهد و به او میگوید اگر پیش تو زودتر اومد لطفا این رو بهش بده. حس کنجکاوی و فضولی دست از سر دخترک بر نمیدارد و او را مجبور میکند که کاغذ مچاله شده را باز کند. همان همیشگی… مادر با خستگی و اینکه انگار اصلا امیرحسینی وجود ندارد به سمت ماشین میرود ، امیر هم مثل همیشه عقب تر از مادرش در حال حرکت به سوی ماشین است که ناگه یادش می افتد کتاب ریاضیش رو زیر میز جا گذاشته است. ” مامان … مامان! هان؟ من میرم کتابمو از تو بیارم ، جا گذاشتمش. ای بابا از دست تو باشه برو سریع بیار منتظرما! بدو. باران پاییزی شروع به باریدن کرده است ، ناگهان رنگ آسمان به رنگ لحظه گرگ و میش در می آید و حیاط مدرسه را پر از برگ های زرد و سبز پر میکند. دلگیرتر از قبل، غم انگیز تر از قبل، این عصر پاییزی در ذهن امیر حک خواهد شد. در همین حال نوجوانی که به گوش خود و دیگران گویا رحمی ندارد با صدای بلند و چهره ای بر افروخته هر چه فحش و ناسزا بلد است را نثار شخض آن طرف تلفن میکند و تلفن رو با عصبانیت به زمین پرتاب میکند و بعد از چند لحظه زیرپای امیرحسین متوقف میشود. ” آقا پسر ببخشید میتونم یه سوال بپرسم ازتون؟ برو اونور بچه جون حال و حوصله تو یکی رو دیگه ندارم ، اگر دندونات رو دوست داری ، بشمار سه از جلو چشام دور شو. اما امیرحسین بی توجه به حرفهای او سوالش رو مطرح میکند ” آقا پسر شما میدونین شادی کیه ؟ اصلا تا حالا دیدینش؟ اگر دیدینش میشه به منم بگین چه شکلیه من خیلی وقته دنبالشم اما پیداش نکردم. شادی دیگه کیه تو کی هستی اصلا؟ من اسمم امیرحسینه. خیلی وقته که دارم دنبالش میگردم اما هنوز ندیدمش؟ آی شیطون دوستش داری؟! چند سالشه؟ خوشگله؟ نه من اونی رو میگم که وقتی میاد همه حالشون خوب میشه همونی که وقتی میاد همه غم هامون رو یادمون میره همونی که … . نه مثل اینکه تو واقعا ایستگاه ما رو گرفتی … اون که آدم نیست اون یه حسه نمیدونم چطور توضیحش بدم به قول دبیر ادبیاتمون “یدرک و لا یوصف” تو چه میفهمی اینی که من گفتم یعنی چی! مثلا مثل غم و غصه؟. آره شاید، یجورایی. نوجوان که حال و حوصله خودش رو هم نداشت و به زور و فقط برای اینکه امیر از اینی که هست ناراحت تر نشه سعی میکرد که آرومش بکنه و امیدوارش بکنه به آینده تا حال امیر بهتر بشه. اما با دیدن حال امیرحسین ، نوجوان حالا کمی آرامتر شده است و مثل یک برادر بزرگتر بهش میگه که عزیزم شادی یه حسه که باید خودت بخوای تا بیاد سمتت یعنی به خودت بستگی داره. آخه من دوست دارم شاد باشم اما نمیدونم چرا اون با من قهر کرده و پیشم نمیاد. تلفن پسر زنگ میزند و او دوباره بر افروخته تر از قبل میشود اما تلفن رو جواب نمیدهد تا چیزی رو به امیر بگه . خیلی آروم و در گوشش میگه که باید خودت بخوای که حالت خوب باشه ، دنبال اون بین ادما نگرد ، پسر جون یک کلام چیز قشنگی از این آدما در نمیاد … همراه با مادر راهی خانه میشوند و ناهار جمع و جوری رو میخورند و مثل هر روز بعد از چند دقیقه مامان دیکته گفتن رو به امیر شروع میکند که مبادا او در امتحانات میان ترم جزو نفرات برتر نباشد! خب بنویس پسرم : امیرحسین با خنده و شادی به خانه رفت. جا میخورد ، کمی فکر میکند ، ناراحت میشود و کمی بعد می نویسد ” امیرحسین با ….. و …… به خانه رفت.” طبق معمول راس ساعت 5 ، خانم روانشناس در برنامه به خانه بر میگردیم حرف های قلمبه سلمبه میزند که از حوصله امیر و همسن سال های او خارج است اما امروز … “سلام عرض میکنم خدمت همه بینندگان عزیز کوچیک و بزرگ آقا پسر و دختر خانم ها . امروز میخوام کل برنامه رو درباره بچه ها صحبت بکنم. بله درباره شما بچه های نازنینی که الان با اون چشمای قشنگتون پای گیرنده ها نشستین و به حرفهای من گوش میکنید. ” امیرحسین دیکته و درس را رها میکند تا شاید با حرف های خانم روانشناس حالش کمی بهتر شود . ” ادامه میدهد : خیلی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب. شادی در وجود ماست بچه ها. در تمام سلول های ما ، به قول قدیمیا با پوست و استخون باید درکش بکنین. مرحله اول رسیدن به شادی ، لمس کردنه اونه بله لمس کردن … ” مامان که حال امیر رو میبیند متوجه میشود که امروز او سر حال نیست و برای اینکه احوالات پسرش تغییر کند، سعی میکند که به او نزدیک تر شود و بعد از چند دقیقه ای تلوزیون رو خاموش میکند و پیشنهاد یه فیلم خوب رو با مهربانی و گشاده رویی به امیر میده تا شاید تاثیری در بهتر کردن حال او داشته باشه اما انگار قرار نیست این شادی ذهن او را رها کند و دست از سر پسرک بردارد. مقابله آینه می ایستد و همان نوشته ای رو که در برگه ای به دخترک داده بود رو زیر لب زمزمه میکند : شادی جانم من خیلی غمگینم ، من 11 سالمه اما فکر میکنم قد یه آدمه 40 ساله غصه دارم. تورو خدا پیشم بیا قول میدم اذیتت نکنم فقط یکم بغلم کن و بزار تو بغلت انقدر داد بزنم و بخندم و گریه کنم که همه چی این دنیا رو یادم بره …

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: محمدرضا حسنی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *