رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

سرنوشت مادر

نویسنده: سجاد محمدشریفی

روی صندلی کنکور نشسته بود و مدام به ساعت و برگه نگاه می کرد
نگران بود……..
منم به عنوان مراقب روی صندلی همه حرکاتشو زیر نظر داشتم…..
انگارمنتظر چیزی بود……
رفتم کنارش و گفتم:چی شده…اتفاقی افتاده…..
چرا اینقدر استرس و بی تابی داری….
سرشو آورد بالا و نگاهم کرد و گفت:
چند روز پیش مادرم رو بردم دکتر …
ازش آزمایش گرفتند….
گفتند:سرطان داره….
هزینه اش 100میلیونه…..
ماهم نه پولش رو داریم و نه مادرم جراتشو داره…
ولی به مادرم گفتم:برو عمل کن …هزینه اشو یه جوری جور می کنیم ،قرض اش می کنیم
ولی مادرم میگه:
نه پسرم،چندماه صبر می کنم،کنکورتو میدی و ان شاءالله دکتر میشی و با دستای خودت منو عمل می کنی،
به این دکترا اعتمادی نیست…
اگر زیر عمل مُردم……
لااقل می دونم کنار پسرم مُردم……
حالا الان مادرم پشت در کنکور بی تاب منتظر منه تا نتیجه کنکور رو بهش بگم…..
می ترسم اگه کنکور رو خراب کنم…..
مادرم رو از دست بدم ……

بهش گفتم:با کی قرار بستی؟؟
با خدا یا آدماش….
همین الان با خدا یه قولی ،قراری ببند که اگه قبول شدی…انجامش بدی…
مطمئن باش ،خدا قول اتو زمین نمی ذاره…
یه کم آروم شد و مشغول تست زدن شد…
کنکور تموم شد… و داشت می رفت..
دست روی شونه اش گذاشتم و گفتم:قرارتو یادت نره….
لبخند زد و گفت:چشم و رفت…..
دم در مادرش ایستاده بود…
مادرش و بغل کرد و گفت:با خدا قول بستم،
ناامیدمون نمی کنه….

شب نتیجه ،شب تولد مادرش بود….
با برگه قبولی اش و کیک تولد هزار رنگ سوار تاکسی شد تا بهترین شب رو برای مادرش رقم بزنه….
قلبش لحظه به لحظه تندتر می زد ..
از شدت هیجان گفتن قبولی اش و تبریک تولد مادرش….
ماشین ایستاد….
پیاده شد و تند تند به سمت خانه عشق راهی شد…
در رو باز کرد و با گفتن نام عشق(مادر)
خونه را سرشار از گرمی وجود اسم اش کرد

اما مادر جواب نمی داد…

از پله ها بالا رفت…

بلندتر صداش زد…
اما جوابی نشنید

به سمت اتاق رفت….

مادرش تو سجده نماز بود…
سجده آخر..
دستش رو گذاشت روی شونه اش،و گفت:
امید زندگی من تولدت مبارک …
ببین برگه قبولی امو…
پزشکی تهران …
اما با چشمای بسته اش روی زمین غلط خورد….

نفس نمی کشید…..
تکونش داد و گفت:مادررررر…..
اما رفته بود…

شب ،شب سرنوشت تلخ و شیرین بود….

گریه هاش رو می شد ،تو آسمون شنید…

مامان…
بلند شو ببین قبول شدم…
بلند شو ببین پسرت برای خودش پزشکی شده
بلند شو تا خودم دردتو ،دوا کنم….
مگه قول ندادی تو رو عمل کنم…..

پس چی شد…..
چرا جواب نمی دی…..

پزشک شد و اسم درمانگاهش رو گذاشت:مادر

به عشق مادرش ،مادرهای فقیر رو رایگان ویزیت و درمان می کرد..

شاید حسرت و داغ مادرش جبران بشه ….

((تقدیم به مادران سرزمینم))
((با همکاری خانم خنجری و خانم دشتیان))

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: سجاد محمدشریفی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *