رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جهنم مردگان – قسمت ۱

نویسنده: پارسا فقیه عبدالهی

در یکی از روز های آفتابی جورجیا جوانی با موهای بور در ساختمان 12 کوچه مینکال از
خواب بیدار شد. نامش نورمن بود، نورمن سیلوردام. چشمانش را باز کرد و به سقف خیره شد.
بعد از چند ثانیه نفس عمیقی کشید و در حین نشستن روی تخت خوابش زیر لب زمزمه کرد :”
هعی… بازم یه روز کسل کننده دیگه.”
روی تخت نشست و به ساعت روی میز نگاه کرد. ساعت 9:35 دقیقه صبح بود. تعجب کرد و
زیر لب با صدای بلند تر گفت :”لعنتی….دیرم شد….االن واتسون منو تو کالس راه نمیده.”
به سرعت به سمت کمدش چرخید و آن را باز کرد. به داخل آن نگاهی انداخت. به جز چند
دست کت و شلوار چیز دیگری در کمد وجود نداشت. با نگاهش به دنبال لباس فرم مدرسه اش
میگشت؛ اما آن را نیافت. متعجب به کت و شلوار ها نگاهی انداخت. هر چه فکر کرد به یاد
نیآورد که آن ها را کی ، از کجا و به چه منظور گرفته. با چندین سوال در ذهنش از اتاق
خارج شد. در همین حین با صدای بلند مادر و پدرش را صدا میزد :”
مامان…بابا….مامان….بابا.” پاسخی نشنید و وارد سالن شد. به محض دیدن سالن خانه ، سر
جایش خشکش زد. باور نمیکرد اما به این یقین رسیده بود که آن خانه ای که در آن است مال
او نیست و بجز اتاق چیز دیگری از آن را به یاد نمی آورد. با صدای بلند گفت :” کسی اینجا
نیست؟…آهای…کسی نیست؟” برایش عجیب بود. با خود گفت :” هی …نورمن آروم
باش…هیچکس بجز خودت اینجا نیست…چرا هیچی یادم نمیاد…اینجا خونه مون نیست…
مامان و بابا کجان؟” نگاهش به تلفن افتاد و به سمت آن رفت. سعی کرد با مادرش تماس بگیرد
؛ اما خط تلفن وصل نبود. چند بار دکمه تلفن را فشار داد تا مطمئن شود ؛ باز هم تغییری نکرد
، خط وصل نبود. نگرانی و استرس تمام وجودش را فرا گرفت و با خودش گفت :” یعنی چی
شده؟ اینجا کجاس؟ االن باید چیکار کنم؟ شاید این یه خوابه…آره…خودشه من دارم خواب
میبینم.” ناگهان شروع کرد به سیلی زدن به خودش ، به سر و صورتش ضربه میزد و مدام
تکرار میکرد :” بیدار شو…. بیدار شو…بیدار شو لعنتی.” پس از چند بار سیلی زدن روی
زمین افتاد و خودش را در آغوش گرفت. نام پدر و مادرش را به زبان میآورد. پس از چند
دقیقه از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت تا به صورتش آب بزند. بدون نگاه کردن به
جایی وارد دستشویی شد و شیر آب را باز کرد. آب هم قطع بود. چند بار شیر را باز و بسته
کرد. همچنان آب نمیامد. به آینه نگاه کرد و با دیدن خودش چشمانش گرد شد. چند قدم عقب آمد
و به چهره اش در اینه خیره شد. تعجب کرده بود. خودش را نمیشناخت. انگار وارد جسم فرد
دیگری شده بود. نورمن دبیرستانی حاال خودش را در شکل مردی جوان میدید. انگار حداقل
30 سال سن داشت. باور نمیکرد. صورتش را نردیک کرد تا با دقت بیشتری خودش را ببیند.
حجم سواالت ذهنش 2 برابر شده بود ، گیج بود و سعی میکرد به یاد بیاورد که چه کسی است.
هیچ چیز یادش نمی آمد. فقط میدانست که او نورمن سیلوردام است ، پدرش ریچارد و مادرش
جنیفر است. خانه او در…… در….نه آن را بیاد نمی آورد. سعی کرد یادش بیاید که روز قبل
چه اتفاقی برایش افتاده ؛ اما ناکام ماند. کمی فکر کرد که چه کاری انجام دهد. ناگهان شروع
کرد به گشتن خانه. تمام کمد ها را زیر و رو کرد و سر انجام مدارکی پیدا کرد. شناسنامه و
پاسپورت. شناسنامه را باز کرد وبا دیدن آن اخم کرد. اطالعات کامال درست بود. او متولد 18
آگوست 2005 بود. که یعنی باید 16 سال سن میداشت ؛ اما عکس شناسنامه هم تغییر کرده
بود. انگار نورمن بزرگ شده بود اما چگونه؟ پس چرا این خانه را بیاد نمی آورد؟ چرا چیزی
از روز های گذشته بیاد نمی آورد؟ انگار هیچ خاطره ای نداشت و همه چیز را فراموش کرده
بود. تصمیم گرفت از خانه خارج شود و از همسایه ها بپرسد که چه اتفاقی افتاده. بلند شد و به
سمت در حرکت کرد. از روی جاکلیدی خواست کلید خانه را بردارد ؛ اما هیچ کدام از کلید ها
را نمیشناخت. همه کلید ها را برداشت و خواست در را باز کند…..در قفل بود. شروع کرد به
امتحان کردن تمام کلید ها و باالخره کلید در را پیدا کرد….در را باز کرد و از خانه خارج شد.
به اطراف نگاه کرد و تالش میکرد آنجا را بیاد بیاورد. نور آقتاب از آسفالت خیابان منعکس
میشد و نسیم گرم مالیمی می وزید. برگ درختان آرام تکان میخورد. محله در سکوت فرو
رفته بود. نمای چند ساختمان در کوچه ریخته بود. انگار به مدت طوالنی کسی در آن کوچه
زندگی نکرده است. بیشتر به ساختمان ها نگریست ولی هیچ چیز یادش نیامد. فردی را دید که
لنگ لنگان وسط خیابان قدم میزد. وجود همان مرد در خیابان برایش دلگرمی بود. به سمتش
حرکت کرد و با صدای بلند گفت :” آقا….ببخشید آقا….یه سوال داشتم.” مرد سرش را باال
آورد اما نور آفتابی که از پشتش می آمد به نورمن اجازه نمیداد که صورتش را واضح ببیند.
مرد مسیرش را تغییر داد و به طرف نورمن آمد. نورمن با سرعت بیشتری حرکت کرد و
ناگهان دید آن مرد هم به سرعت به او نزدیک میشود. سر جایش ایستاد تا مرد به او برسد.
دستش را سایبان چشمانش کرد تا بتواند او را واضح تر ببیند. بی فایده بود و همچنان چهره اش
را نمی دید ؛ اما صدای او را میشنوید که خرخر کنان به سمت او میامد. دستش را هم به سمت
نورمن دراز کرده بود و با تمام توانش خرامان خرامان نزدیک میشد. صدای خرخر شدت
گرفت و کم کم به صدای حمله حیوانی وحشی تبدیل شد. نورمن از صدا ترسید و چند قدم عقب
رفت. سرعت مرد بیشتر شد ، صدای او بلند تر و ترسناک تر. نورمن همچنان آرام آرام عقب
میرفت تا اینکه مرد در چند قدمی او بود و توانست چهره اش را ببیند. انگار مرد خون در بدن
نداشت. پوست او سفید سفید بود و چشمانش طوسی. لباس هایش پاره بود و پاهایش زخم. قبل
از هر چیزی ضربان قلبش را حس کرد. بسیار ترسیده بود و نمیتوانست از جایش تکان
بخورد. خشکش زده بود و نفس های مرد را روی صورتش حس کرد. برای کنترل کردن
شرایط دیر بود که مردی کمی هیکلی تر از نورمن با چاقویی بر سر مرد لنگ لنگان پرید و
چاقو را در سرش فرو کرد. چاقو را در آورد و به سمت نورمن چرخید و گفت :” احمق ،
دیوونه شدی؟ اون چند قدمیته بعد تو سر جات وایستادی؟ چه مرگته؟ نزدیک بود خورده بشی.”
نورمن با صدای لرزان گفت :” ت…ت….تو.”
– من چی؟ حرفتو بزن.
– تو.. تو اونو کشتی.
مرد کمی اخم کرد و گفت :” من؟ پسر اون از قبل مرده بود… چی میگی؟ .. میخوای باور کنم
نمیدونی اون چه موجودی بود؟”
– اون یه انسان بود.
مرد خندید و گفت :” انسان؟… آره منم یه اسب دریایی ام.”
نورمن گیج شده بود. به جنازه نگاه کرد و چند قدم عقب رفت. سپس گفت :” چه بالیی سر
اینجا اومده؟”
– داره تاریک میشه ، االن یه گله ازشون میریزه تو شهر… فعال باید بریم یجای امن.
به سمت بوته ها حرکت کرد و از پشت خانه وارد خیابان پایین شد. نورمن هم با هزاران سوال
در ذهنش پشت سر او حرکت کرد. در راستای خیابان حرکت کردند و وارد محل شدند. نورمن
به اطراف نگاه میکرد. به نظرش ساختمان ها آشنا می آمدند. نورمن سریع حرکت کرد تا به
مرد غریبه برسد. از او پرسید:” چه بالیی سر اینجا اومده؟”
– منم دقیق نمیدونم…فقط میدونم یه چیزی باعث شده افرادی که میمیرن اینجوری بشن…اونا به
یه موجودی تبدیل میشن که مثل حیوون وحشی به موجودات زنده حمله میکنن و….
ایستاد و سکوت کرد. با دست به نورمن اشاره کرد که پشت سر او قرار بگیرد. چاقویش را از
جیب خارج کرد و با دقت به صدای اطراف گوش داد. نورمن سعی داشت بفهمد که او برای
چه ایستاده. چند ثانیه بعد….گروپ..گروپ گروپ…..گروپ…گروپ…گروپ گروپ…صدای
نامنظم پا از کنار خانه آمد. نورمن با شنیدن صدا ابتدا فکر کرد کسی به سمت آن ها میاید ، که
با وجود خالی بودن محله از انسان ها مشتاق بود او را ببیند. تا خواست جلو برود مرد با دست
او را به سمت دیوار خانه هل داد . خودش هم به دیوار چسبید و چاقویش را آماده کرد. صدا
نزدیک و نزدیک تر میشد… گروپ…گروپ….گروپ گروپ…. که صدای خرخر هم به آن
اضافه شد. نورمن به انسان بودنش شک کرد. با خود فکر کرد شاید حیوان باشد تا اینکه از
کنار خانه وارد پیاده رو شد. مرد به سرعت چاقویش را در سر او فرو کرد. خون سرازیر شد
و ذره ذره وارد جوی شد. جوی خشک کنار خیابان با خون آن موجود لبی تر کرد. مرد کنار
رفت و نورمن آن را دید. انسانی همانند قبلی با چهره ای چروکیده ، لباسی پاره….اما….نه ،
مثل اینکه این کمی فرق داشت. نورمن به بدن او خیره شد. قسمتی از شکمش کنده شده بود و
حتی روده اش هم بیرون از بدن بود. نورمن نه بخاطر ترس بلکه از روی چندش آور بودن
منظره چند قدم عقب رفت و حالت تهوع گرفت. مرد نیشخندی زد و گفت :” آره…اولش خیلی
چندشه…آدم دلش میخواد باال بیاره ولی خب….عادت میکنی…حاال حاال ها باید آدم خوارا رو
ببینی… و… خب برای زنده موندن هم که شده … با اونا بجنگی.”
مرد از روی جنازه عبور کرد و به حرکتش ادامه داد. نورمن هم از کنار آن عبور کرد. قدم
زنان در خیابان راه میرفت و به ساختمان های متروک نگاه میکرد. کم کم داشت در سکوت بی
پایان آنجا غرق میشد که سرعتش را بیشتر کرد و به مرد نزدیک شد. سپس گفت :” خب
داشتی میگفتی.”
– آهان…آره…خالصه که حمله میکنن و میخورن…میخورن و باز هم میخورن…تا جایی که
من تو این چند وقت دیدم وقتی قربانی کامال مرده باشه دیگه دست از خوردن میکشن و میرن
سمت قربانی بعدی… کسی هم که اونا گازش بگیرن یا زخمیش کنن… صرف چند ساعت تب
میکنه و میمیره … بعدشم به یکی از اونا تبدیل میشه.
– پس شما اونا رو آدم خوار صدا میکنید درسته؟
– می کنید؟ پسر تو اولین انسانی هستی که تو این یه ماه دیدم.
– یه ماه؟ یعنی کال یه ماهه این ماجرا ها پیش اومده؟
– نه…واقعیتش من حدود یه ماه پیش از خواب بیدار شدم و تازه فهمیدم چی شده…. هیچی رو
یادم نیومد بجز اسم خودم و خانواده ام… وقتی از خواب بیدار شدم گیج بودم …ترسیده بودم
و… خالصه حالم خوب نبود…بعدش شروع کردم به گشتن خونه… در حال گشتن بودم که
خودمو تو آینه دیدم و… خودمو نشناختم و….
– انگار تو بدن یکی دیگه بودی.
– آره…بعدش تو یکی از کشو ها مدارکی از خودم و خانواده ام پیدا کردم….همه چی درست
بود…هیچ وقت یادم نمیره… همون لحظه بود که صدای کوبیده شدن در رو شنیدم… فکر کردم
خانواده ام برگشتن رفتم در رو باز کنم که دیدم قفله…شروع کردم به گشتن کلید ها تا اینکه
صدای خرخر از پشت در شنیدم…از چشمی در بیرون رو نگاه کردم و…..
– آدم خوار بود؟
ناگهان غریبه سرعتش را بیشتر کرد. پس از چند قدم تغییر مسیر داد و وارد خیابان اصلی شد.
نورمن خواست سریع تر برود که به او برسد. ناگهان مرد به سرعت برگشت و چند قدم از
تقاطع فاصله گرفت. چند لحظه به اطراف نگاه کرد و وارد حیاط یکی از خانه شد. کنار دیوار
و پشت بوته ها پنهان شد و به نورمن اشاره کرد که سریع تر به او ملحق شود. نورمن اخم کرد
و آرام به مرد نزدیک شد و مانند او پشت بوته ها پناه گرفت. چند دقیقه گذشته بود که صدای
خرخر و ناله از خیابان به گوش رسید. نورمن ضربه ای آرام به پهلوی مرد زد و با صدای کم
گفت :” تو خیابون چی دیدی؟”
– یه گله از اونا داره رد میشه.
چشمان نورمن گرد شد. به برگ بوته ها خیره شد و گوش هایش را تیز کرد. صدا شدید تر
میشد. گله به قدری بزرگ بود که صدای گوش خراش اعضای آن از چندین کوچه دورتر
شنیده میشد. نورمن از کنار مرد میتوانست سایه گله را روی زمین ببیند. ترس وجودش را فرا
گرفت و به تپش قلبش سرعت بخشید. پس از دقایق زیادی شکیبایی باالخره گله عبور کرد.
دوباره حرکت کردند و وارد کوچه روبرو شدند. مرد سرعتش را زیاد کرد و از روی حصار
یک خانه به داخل آن پرید. چند آدم خوار در کوچه آرام راه میرفتند ولی متوجه آن ها نشدند.
نورمن ابتدا با دیدن آن ها سر جایش ایستاد. فکر میکرد اگر تکان بخورد آن ها متوجه او
میشوند. صدای مرد از داخل آمد :” نمیخوای بیای؟”
نورمن آرام آرام حرکت کرد و از روی حصار به طرف دیگر رفت. مرد کلیدش را از داخل
کوله در آورد و در پشتی خانه را باز کرد. کنار ایستاد و رو به نورمن گفت :” به خونه
استرلینگ خوش اومدی…امممم….اسمت چی بود؟”
– نورمن…نورمن سیلوردام.
– خوشبختم….کوین استرلینگ.
– کوین؟ خیلی اسمت آشناس.
کوین پارچه روی صورتش را پایین آورد و گفت :” اسم تو هم آشناس.”
وارد خانه شدند و کوین در حال حرکت گفت :” احتماال تو امروز از خواب بیدار شدی آره؟”
– آره…من وقتی از خواب بلند شدم جز اینکه میخواستم برم مدرسه چیزی یادم نبود.
کوین با شنیدن کلمه مدرسه از حرکت ایستاد. انگار چیزی یادش آمده بود. عمیق در افکارش
فرو رفته و به دیوار خیره شده بود. با خودش در ذهن کلنجار میرفت که صدای نورمن مانند
سیلی او را از حال خود خارج کرد.
– حالت خوبه؟ …چرا یدفعه وایستادی؟
– آره ….آره خوبم.
سپس حرکت کردند و وارد سالن شدند. کوین خودش را روی مبل انداخت و گفت :” آب و برق
و گاز قطعه ولی خوراکی خواستی تو کابینتا هست.”
نورمن آرام در خانه قدم میزد و همانطور که به اطراف نگاه میکرد روی مبل جلوی کوین
نشست. چند ثانیه بعد پرسید:” چرا به من کمک کردی؟”
– خب…شاید چون اولین انسانی هستی که تا االن دیدم یا چمیدونم…چیه؟… دوست داشتی
بمیری؟
– نه…نه…ممنون که کمکم کردی.
برای چند لحظه سکوت حکمفرما شد. هردویشان نمی دانستند چه چیزی بگویند. به در و دیوار
نگاه میکردند و کمی موذب بودند. که نورمن با پرسیدن یکی از هزاران سوال در ذهنش
پادشاهی سکوت را سرنگون کرد :” تو این مدت که اینجا بودی چجوری دووم آوردی؟”
کوین کمی فکر کرد. سعی کرد خاطراتش را مرور کند. با بیاد آوردن رویداد ها اندوهی بر
چهره اش نشست. انگار در چند لحظه تمام اتفاقات از جلوی چشمانش گذشت. سپس گفت :”
خب مسلما راحت نبود ولی خب تونستم دووم بیارم و خودمو با این شرایط وفق بدم.”
سپس چشمانش را بست و خواست کمی استراحت کند. نورمن مجدد خود را در جنگ با
سکوت یافت. به اطراف نگاه میکرد. کنج سالن شومینه هیزمی وجود داشت. بین سالن و آشپز
خانه جزیره کوچکی از کابینت بود. انتهای سالن راهرویی وجود داشت که به اتاق ، حیاط
پشتی و راه پله ها دسترسی داشت. به برانداز کردن ادامه داد تا اینکه چشمانش به جای خالی
قاب عکس ها روی دیوار افتاد. بلند شد و چند قدم به یکی از آن ها نزدیک شد. کوین زیر
چشمی او را نگاه میکرد. با دستانش دیوار را لمس کرد. کمی اخم کرد و گفت :” انگار زمان
زیادی روی دیوارا قاب عکس بوده….قشنگ ردشون روی دیوار مونده….تو اونا رو از رو
دیوار برداشتی؟” کوین چشمانش را باز کرد و با دقت بیشتری نگاه کرد. سپس گفت :” نه…از
اول عکسی اینجا نبود…من همه جا رو گشتم قبال.”
نورمن چرخید و به دیوار ها نگاه کرد. باز هم همانند آن رد قاب ها مانده بود. اخم کرد و گفت
:” یعنی یه نفر اومده همه قاب عکس ها رو برداشته.”
– خب قاب عکس به چه درد میخوره؟
– به درد صاحب عکس میخوره که گذشته اش رو به یاد بیاره.
– یعنی یکی که نمیخواد بقیه گذشته شونو به یاد بیارن اومده قاب عکس ها رو قبل از اینکه از
خواب بیدار شیم برداشته… منطقیه.
– میتونه کار کسی باشه که این ویروسو ساخته.
کوین کمی گیج شده بود. سرش را خاراند و سپس گفت :” از کجا میدونی این ویروسو کسی
ساخته؟ و بر فرض کسی ساخته … خب چرا باید اینکارو بکنه و چرا قاب عکس ها رو
برداره…حس میکنم حرفت چرته.”
– خب اگر جمعیت کم بشه همه امکاناتی که برای اون همه آدمه میفته دست یه جمعیت کم.
کوین که از نتیجه گیری نورمن به وجد آمده بود گفت :” آره اینم میشه…خب با اون همه آدم
خوار تو شهر میخواد چیکار کنه؟”
– نمیدونم…شاید دارم اشتباه میکنم ولی اینکه قاب عکس ها نباشن و خانواده ها هم غیب شده
باشن منطقی نیست.
ناگهان صدایی از در به صدا در آمد. کسی داشت با تمام قدرت در ورودی را میکوبید. کوین
گفت :” میرم طبقه باال یه نگاه بندازم.”
– منم میام.
هردو به سرعت به طبقه باال رفتند و از پنجره یکی از اتاق ها به پایین نگاه کردند. نورمن
گفت :” چرا از همون پایین نگاه نکردی؟”
– چون ممکن بود مارو ببین بیان سمت شیشه… شیشه ها رو بشکنن بیان تو.
2 آدم خوار بودند و در حال کوبیدن در. نورمن کمی ترسید و گفت :” حاال باید چیکار کنیم؟
ممکنه بیان تو.”
– آروم باش… تعدادشون کمه کاری نمیتونن بکنن… اگر یه گله بودن یا یکم تعدادشون بیشتر
میبود اونوقت جای نگرانی وجود داشت.
– از کجا فهمیدن ما اینجاییم؟
– اونجوری که من میدونم دو حسشون خیلی قویه…بویایی و شنوایی….به راحتی صدای گلوله
رو از کیلومترها فاصله میشنون و میان سمتش… یه روز چند خیابون پایین ترمجبور شدم به
دوتاشون شلیک کنم. بعدش برگشتم همینجا. شبش از پنجره بیرونو نگاه کردم. دیدم یه گله از
اونا داشتن میرفتن همونجایی که شلیک کردم.
– تو اسلحه داری؟
– خب آره…وقتی بیکار باشی و تو خیابون های اینجا خونه ها رو بگردی… ایستگاه های
پلیس رو بگردی مسلما اسلحه پیدا میکنی… نه زیاد ولی خب به اندازه کافی.
سپس کوین پرده ها را کشید و از پله ها پایین رفت. نورمن هم او را دنبال کرد و در حال پایین
رفتن از پله ها پرسید :” تا کی تو خونه میمونیم؟”
– تا وقتی غذا تموم شه یا مهمات یا … خب حوصله مون سر بره…البته کم کم هوا داره
تاریک میشه… تو تاریکی تعدادشون بیشتر میشه.
نورمن کمی پرده ها را کنار زد که بیرون را نگاه کند. حس میکرد وارد دنیای دیگری شده.
میخواست برای تمام سواالتش جواب پیدا کند و از همه مهمتر دلش برای خانواده اش تنگ شده
بود. چهره پدر و مادرش را روبرویش تصور میکرد. به این فکر میکرد که آنها کجا هستند ،
چکار میکنند. اصال آیا آنها زنده هستند؟ ناگهان چیز عجیبی را حس کرد. انگار در بدنش
اتفاقی افتاده بود. چهره خانواده اش در ذهنش کمرنگ شد. دیگر به خانواده اش فکر نمیکرد.
برایش عجیب بود. سپس شروع کرد به مرور اتفاقات امروز. با آنکه گذشته اش را بیاد نمی
آورد ، بعید میدانست که قبل از این اتفاقات حتی آزارش به مورچه ای رسیده باشد؛ اما االن
مجبور بود برای زنده ماندن آدم خوار ها را بکشد. پس از چند ثانیه دوباره تالش کرد خانواده
اش را بیاد بیاورد. امیدوار بود خانواده اش را پیدا کند. در فکر فرو رفته بود که کوین گفت :”
پرده ها رو بکش مگه باال بهت نگفتم ممکنه بیان سمت پنجره؟”
نورمن از فکر در آمد. سپس پرده را کشید و از کوین پرسید :”تو خانواده ات رو میتونی بیاد
بیاری؟”
کوین با خنده گفت :” پسر… تو چقدر سوال میپرسی؟ البته درکت میکنم… منم اولین روز کلی
سوال تو ذهنم داشتم…اممممم ….نه …یعنی آره وقتی بیدار شدم چیزی یادم نمیومد ولی وقتی
شناسنامه و اینا رو پیدا کردم یه چیزایی یادم اومد…. چهره شون … اخالقشون… ولی خاطره
نه … هیچی … هیچی یادم نمیاد… االنم برو بخواب انقدر سوال نکن.”
– گفتی تو کابینت خوراکی داری؟
– یه چیزایی هست برو ببین چی پیدا میکنی.
_________________________________
هوا تاریک شده بود و نورمنی که تا شب چیزی نخورده بود در کابینت ها و کمد ها بدنبال
چیزی برای خوردن بود. یک به یک در هر کدام را باز میکرد تا چیزی پیدا کند. هر چه بود
برداشت و سینی بزرگی را پر از خوراکی کرد. سینی را برد و روی میز وسط سالن گذاشت.
کوین با دیدن سینی از تعجب چشمانش گرد شد و گفت :”میدونم تا االن چجیزی نخوردی و
خیلی گشنه ای…ولی برای پیدا کردن هر کدوم از اینا کلی سختی کشیدم… یکم رعایت کن…
هر چی زودتر آذوقه تموم شه باید زودتر بریم بیرون دنبال غذا.”
نورمن نیش خندی زد و گفت :” باالخره که باید بریم بیرون حاال یه روز اینور اونور.”
کوین اخم کرد، کمی از حرف نورمن عصبانی شد و گفت :” تو فکر کردی شهر بازیه؟ یه
خراش…فقط یه خراش کافیه تا مبتال شی و یکی از اونا بشی. بعضیاشونو که کشتم فقط یه
خراش رو بدنشون بود و با همون یه خراش کارشون تموم شد… میفهمی؟”
نورمن در حال خوردن بود و با اینکه حتی 10 درصد حرف کوین را هم نفهمیده بود با سر
تایید کرد. کوین با دیدن رفتار نورمن خودش را برای حمله دیگری به او آماده کرد ؛ اما قبل
از فورانش صدای کوبیده شدن در شدید تر شد. انگار تعداد آدم خوار ها پشت در بیشتر شده
بود. هر دو به طبقه باال رفتند. بیشتر از چیزی بودند که تصور میشد. نورمن که بیشتر از قبل
ترسیده بود گفت :” حاال چی؟”
کوین گفت :” برو پایین فانوس ها رو خاموش کن بیار باال… منم میرم دورشون
کنم…تعدادشون زیاده ممکنه در رو بشکنن”
نورمن آب دهانش را قورت داد و آرام آرام پایین رفت در بشدت کوبیده میشد ، ولی نورمن
صدایی جز تپیدن قلبش را نمیشنوید. با دستانی لرزان به طبقه پایین رسید. ایستاد و به در خیره
شد. جرئت حرکت کردن نداشت. پس از مدتی جنگ با ترس تصمیم خودش را گرفت. حرکت
کرد و به سرف فانوس ها رفت. دستورات کوین را انجام داد ؛ اما قبل از باال امدن نگاهش به
سینی خوراکی افتاد. لبخندی زد و فانوس را روی سینی گذاشت و سینی را با خود باال برد.
سینی را روی تخت گذاشت و پرده را کمی کنار زد و به پایین نگریست. ناگهان چیزی آن
طرف خیابان روی زمین افتاد. بیشتر آدم خوار ها به طرف آن رفتند. چند ثانیه بعد باز هم این
اتفاق افتاد اما این بار انگار چیزی بزرگتر روی زمین افتاد. بقیه آدم خوار ها هم به طرف آن
رفتند. نورمن همچنان در حال دیدن خیابان بود که سنگینی دست کسی را روی شانه اش
احساس کرد. یک لحظه ترس تمام وجودش را فرا گرفت و به سرعت چرخید. دست را گرفت
و چرخاند. ناگهان صدای صاحب دست در آمد :” هی…هی.. چته…چیکار میکنی؟.. آی” کوین
بود. نورمن او را رها کرد و گفت :” ببخشید.. بی سر و صدا اومدی یکم ترسیدم هل شدم.”
کوین که دستش را میمالید گفت :” یکم؟ دستمو داشتی میشکوندی…البته خوبه که احتیاط کردی
ولی دفعه بعد آروم باش… یکی طلبت.” سپس سرش را چرخاند و نگاهش به سینی افتاد. خندید
و گفت :” میبینم اوجوالتم آوردی…خوبه.”
__________________________________
صبح روز بعد کوین از خواب بیدار شد و با سینی خالی مواجه شد. پایین رفت و نورمن را
روی مبل دید. چشمش را مالید وسالم کرد. به سمت آشپز خانه رفت و به دنبال چیزی برای
خوردن گشت. نورمن گفت :” تموم شد خوراکی ها البته دو تا شکالت رو میز گذاشتم.”
کوین برگشت و گفت :” خرس هم نمیتونست همه اونارو بخوره… چجوری همشو خوردی؟”
نورمن خندید و گفت :” خب میریم بیرون دیگه… حرص نخور.”
کوین نفس عمیقی کشید و گفت :” باشه..باشه” سپس به طبقه باال رفت. نورمن چند دقیقه پایین
منتظر او ماند. سپس کوین با دو کوله پشتی بزرگ برگشت. آنها را روی زمین گذاشت و گفت
:” شمشیر مال منه.. تو تبر میخوای یا قمه؟”
نورمن کمی من من کرد و سرش را تکان داد. سپس گفت :” تبر.”
کوین در حالی که شمشیر و تبر را از کوله خارج میکرد گفت :” یه چاقوی جیبی هر کدوم
داریم …. تو تبر…من شمشیر… توی هر کوله یه مسلسل ak47 و یه کلت هست….البته کلتو
میشه توی جیب هم گذاشت ….اما چیز مهم تر اینه که تا وقتی مورد ضروری نباشه از سالح
گرم استفاده نمیکنیم…. خودت میدونی… صدای شلیک و اینا” نورمن با تکان دادن سر تایید
میکرد. سپس کوین بلند شد و به صورت نورمن نگاه کرد و گفت :” و مهم ترین چیز اینه که
فقط سرشونو باید هدف بگیری… هر جایی غیر از سر هیچ کمکی نمیکنه … سرشونو باید له
کنی تا بمیرن…. خونه ها رو میگردیم هر چی بدرد بخور بود میذاریم تو کوله .”
– حله
هر دو در را باز کردند و وارد خیابان شدند. قدم زنان جلو میرفتند. هیچ آدم خواری در خیابان
نبود. گل های حیاط خانه ها خشک شده بود. درختان هم بزور سر پا مانده بودند. سر خیابان
سطل آشغالی روی زمین افتاده بود. زباله ای در آن نبود ولی بوی بدی میداد. وارد خیابان
اصلی شدند. پشت سرشان دو آدم خوار متوجه آن ها شدند. یکی از ان ها پا نداشت و روی
زمین میخزید. دیگری هم لنگ لنگان و آرام حرکت میکرد. نورمن با دیدن آن ها ایستاد و گفت
:” هی…کوین.” کوین هم برگشت و نگاهی به آن ها انداخت. سپس گفت:”یک یا دو یا حتی سه
تا از اونا مشکلی ایجاد نمیکنه ولی اگر یه گله باشن… اونوقته که باید یه کاری بکنیم…االنم
سریع تر حرکت میکنیم گممون میکنن. به راهشان ادامه دادند تا چند کوچه پایین تر که کوین
اشاره کرد وارد کوچه شوند. کوچه بسیار تمیز بود. نورمن به ساختمان ها نگاه کرد و دید هیچ
یک از پنجره ها پرده ندارد. چند خانه جلوتر خانه ای با سقف قرمز و دیوار سفید وجود
داشت.کوین با دست عالمت داد که وارد خانه شوند. نورمن کنار در ایستاد و کوین سوزنی از
جیبش درآورد. خم شد و سعی کرد قفل را باز کند. چند دقیقه با آن کلنجار رفت. نورمن که از
انتظار خسته شده بود گفت :” اولین بارته؟ بدو دیگه دوساعته داری با قفل ور میری.”
– دارم روش…
ناگهان صدای خرخر از کنار خانه آمد. نورمن چند قدم حرکت کرد و آدم خواری را در حال
نزدیک شدن دید. کوین را صدا زد. خشکش زده بود و همینطور ترس تمام وجودش را فرا
گرفته بود. آدم خوار هر لحظه نزدیک تر میشد. نورمن صدای فریاد های کوین را نمیشنید.
ناگهان چهره ترسناک آدم خوار او را به خودش آورد. چند قدم عقب رفت و با تمام قدرت تبر
را در سر آدم خوار فرو کرد. ناگهان بدن آدم خوار روی زمین افتاد و خون جاری شد ؛ اما
سر آن همچنان به تبر چسبیده بود. نورمن تعجب کرد. چرخید و کوین را کنارش دید که با
شمشیر سر از تن آدم خوار جدا کرده بود. کوین با عصبانیت گفت :” چت شده بود؟…چرا
خشکت زده بود؟ …. کم مونده بود بمیری… تو چه مرگته؟”
نورمن من من کنان گفت:” خب…خب .. اولین بارم بود…هل شدم.”
کوین نفس عمیقی کشید و گفت :” باشه اشکال نداره… در باز شد بیا.” دم در ورودی قبل از
وارد شدن کوین جلوی نورمن را گرفت و گفت :” هل نمیشی و فقط هم …” نورمن وسط
حرف او پرید :” سرشون رو نشونه میگیرم باشه 10 بار گفتی.” کوین لبخند ملیحی زد و وارد
شد.
آرام آرام جلو میرفتند. قبل از سالن ورودی آشپز خانه بود. کوین آرام آرام جلو رفت. ناگهان
آدم خواری از داخل آشپز خانه به سرعت روی او پرید. شمشیر از دست کوین افتاد. با دستش
آدم خوار را نگه داشته بود تا او را گاز نگیرد. فریاد میزد و میگفت :”
نورمن…..نورمن….بزنش…نورمن.” نورمن این بار هم ترسید و با دیدن کمر زخمی آدم خوار
خشکش زده بود. روده آدم خوار روی زمین آویزان بود و دریایی از خون روی زمین تشکیل
داده بود. کوین فریاد میزد. ناگهان نورمن به خودش آمد و به سرعت تبر را بلند کرد و با تمام
قدرت در کمر آدم خوار فرو کرد. انگار آدم خوار چیزی حس نکرده بود. خون همه جا پخش
شد. کوین فریاد زد :” سرش….سرش” نورمن تبر را از کمر آن در آورد و با قدرت بیشتر بر
سر آدم خوار فرود آورد. سرش از هم متالشی شد و خون روی صورت کوین ریخت. کوین
آدم خوار را به کنار هل داد و نشست. با آستین صورتش را پاک کرد و روبه نورمن گفت :”
واقعا نمیفهمم… چرا میخوای یا من یا خودتو به کشتن بدی؟ … بقول خودت 10 بار گفتم فقط
سرشون.. خب چرا..” نورمن حرفش را قطع کرد و گفت :” ببخشید… دفعه بعد قول میدم هل
نشم.” کوین در حال بلند شدن از سر جایش بود که گفت :” امیدوارم…چون فکر نمیکنم دیگه
دفعه بعد جون سالم بدر ببرم.”
وارد سالن شدند و به اطراف نگاه کردند. سالن خالی بود. هیچ چیزی وجود نداشت. در
آشپزخانه هم فقط کابینت و کمد بود. گوشه سالن دری وجود داشت که نیمه باز بود. کوین به آن
اشاره و به طرف آن حرکت کرد. آرام در اتاق را باز کردند. منتظر هر چیزی بودند. کوین
جلو رفت و با دیدن داخل اتاق خشکش زد. نورمن هم چند قدم جلو رفت و او هم همان جا
منجمد شد. مردی روی صندلی ننویی نشسته بود و تبری سرش را دو نیم کرده بود . همچنان
تبر روی سرش بود. اتاق بشدت تاریک بود اما نور از سالن ، کمی آنجا را روشن کرده بود.
کاغذی روی شکمش بود. کوین کاغذ را برداشت ، خاک روی آن را پاک کرد و آن را خواند:”
کاری که نیاز بود را انجام دادم نیازی نیست کاری کنید.” سپس آن را برگرداند و نوشته پشتش
را خواند :” وقتی االن اینجایی یعنی به زودی میمیری.” نورمن اخم کرد و گفت :” یعنی چی؟”
کوین کاغذ را زمین انداخت و گفت :” اهمیت نده چرت نوشته.” سپس کنار جنازه را نگاهی
انداخت و کلتی روی زمین دید. آن را برداشت و در جیبش گذاشت. سپس گفت :” خب بریم باال
رو هم نگاه کنیم بعد از اینکه پاکسازی شد شروع میکنیم میگردیم خونه رو بلکه چیز بدرد
بخوری پیدا کنیم.” آرام آرام از پله ها باال میرفتند. نورمن نرده های پله را لمس کرد. گرد و
خاک زیادی روی آن نشسته بود. دستش را به کوین نشان داد و گفت :” خیلی وقته اینجا
خالیه.” ناگهان صدای کوبیدن در آمد. صدا از باال بود. انگار چند آدم خوار در یکی از آتاق ها
بودند. به سرعت بحرکت کردند و کنار ورودی اتاق ایستادند. کوین گفت:” در رو باز میکنم
یکی در میون هر کدوم یکیشونو میکشیم… اولی من ..دومی تو … اینجوری… حله؟”
نورمن با تکان دادن سر تایید کرد و آماد شد. کوین در را باز کرد. یک آدم خوار نزدیک شد.
کوین با شمشیر سرش را از وسط نصف کرد و کنار رفت. جنازه اول دم ورودی افتاد. آدم
خوار بعدی نزدیک شد. نورمن از روی جنازه پرید و تبر را در سر آدم خوار فرو کرد. آدم
خوار بعدی نزدیک میشد. نورمن تالش کرد تبر را از سرآدم خوار خارج کند. کوین فریاد زد
:” برو کنار…بجنب!” نورمن تبر را رها کرد و کنار رفت ؛ اما آدم خوار روی او افتاد. تقال و
تالش میکرد تکه ای از بدن نورمن را بکند. نورمن با دست از خورده شدن جلوگیری میکرد.
ناگهان شمشیر کوین از وسط کله آدم خوار سر درآورد. نورمن آدم خوار را کنار زد و از
کوین تشکر کرد. کوین گفت :” از نقشه پیروی کن…. نمیخواد قهرمان بازی در بیاری.” کوین
دستش را دراز کرد و به نورمن کمک کرد که بلند شود. سپس گفت :” میریم اتاق اخر بعدش
تو این باال رو میگردی من پایین.” نورمن به اطراف نگاه کرد. عجیب بود که اینجا هم هیچ
چیزی وجود نداشت. کامال تخلیه شده بود. رو به کوین گفت :” چرا باید چند تا آدم خوار جایی
که خالیه باشن؟” کوین کمی فکر کرد و گفت :” خب پس ما اینجا تنها نیستیم… همونطور ک تو
رو پیدا کردم ممکنه آدم های دیگه رو هم پیدا کنیم… چون دلیلی نداره چند تاشون برن تو اتاق
خالی… اصال دلیلی نداره اینجا خالی باشه.” سپس به طرف اتاق آخر رفتند. کوین در را کوبید
تا شاید صدایی از داخل بیاید. صدایی نیامد. دوباره در زد. محتاطانه در را باز کرد و وارد
شد. ایستاد و روی تخت را نگاه کرد. جنازه ای روی تخت بود که سر نداشت. کوین جلو رفت
و اطراف آن را نگاه کرد. چیزی نیافت. این اتاق هم خالی بود ؛ اما یک تفاوت وجود داشت.
روی دیوار چند قاب عکس خاک خورده هم قرار گرفته بود. کوین برگشت رو به نورمن و
گفت :” موفق باشی … کارت تموم شد بیا پایین.” خواست که بیرون برود ناگهان نورمن دست
او را گرفت و دیوار را به او نشان داد. سپس گفت :” روی دیوار… قاب عکس….لوح…ولی
خونه من و تو…”
– قاب نداره… عجیبه… خب شاید چون صاحب عکس ها مرده دیگه برش نداشتن.
– سر نداره از کجا میدونی صاحب عکسه؟
کوین چند لحظه فکر کرد و گفت :” خب جنازه رو تخته توی این اتاق پس… میشه حدس زد
… ولی اینو میدونم داریم وقتو از دست میدیم سریع بجنب تموم کنیم اینجارو بریم سر خونه
های دیگه.”
– باشه….باشه تموم شد میام پایین.
کوین رفت و نورمن در اتاق با یک جنازه بی سر تنها ماند. نورمن برای شروع سراغ جنازه
رفت و آن را گشت. یک چاقوی همه کاره در جیبش بود. آن را در جیبش گذاشت و روی
زمین نشست. میخواست زیر تخت را ببیند. رو تختی را کنار زد و خشکش زد. یک جنازه
زیر تخت بود. عقب پرید و تبرش را در دست گرفت. قلبش تند تند میتپید. چند لحظه به آن
خیره شد. سپس با پا ، اندکی آن را حرکت داد. مطمئن شد که آدم خوار نیست و آن را از زیر
تخت بیرون کشید. این هم همانند جنازه روی تخت سر نداشت. آن را گشت و چیزی پیدا نکرد.
بلند شد و به طرف کمد رفت. کمد را باز کرد. یک جنازه دیگر. این بار دیگر نترسید . این هم
بی سر بود. کمی اخم کرد و انتظار داشت در کمد کناری هم چیزی جز جنازه نباشد. کمد را
باز کرد و بله. باز هم جنازه بی سر دیگر. میخواست این موضوع را با کوین در میان بگذارد.
به طبقه پایین رفت و با دیدن منظره آنجا حیرت زده شد. کوین تمامی کابینت ها و کمد ها را
باز کرده بود و در تمامی آن ها جنازه هایی بی سر وجود داشت. کوین گفت :” اون باال هم
همین وضعه؟”
نورمن تایید کرد و گفت :” این همه جنازه رو چجوری آوردن اینجا؟ مگه تو تو این چند هفته
که اینجا بودی صدایی شنیدی؟”
– صدا که آره صدا های خرخر ….ولی صدای ماشین نه … شایدم چون رفته بودم دنبال غذا
یا درگیر بودم حواسم نبوده نمیدونم…. به هر حال فهمیدیم که غیر از ما بازم آدم هست اینجا و
البته که به بن بست خوردیم و بهتره که…”
ناگهان صدای تیراندازی از بیرون خانه آمد. کوین اخم کرد و گفت:” تیراندازی؟” سپس هر
دو به سرعت از خانه خارج شدند. وارد کوچه شدند. همچنان صدای تیراندازی می آمد. کوین
گفت :” صدا از دو سه کوچه پایین تر میاد بدویم میرسیم بهشون.”
سپس شروع به دویدن کرد. نورمن پشت سرش را نگاه کرد و 6 آدم خوار را دید که به طرف
صدا میرفتند. او هم شروع به دویدن کرد. وارد خیابان اصلی شدند. جلوی آن ها 3 آدم خوار
وجود داشت. کوین شمشیر را باال برد و به سرعت از کنار یکی از آن ها رد شد و بدنش را
بی صاحب کرد. سپس یک دور چرخید و سر آدم خوار بعدی را مورب دو قسمت کرد. سپس
نورمن هم به سمت آدم خوار بعدی دوید. پرید و تبر را در سر آن فرو کرد. به مسیر ادامه
دادند. 2 کوچه جلوتر رفتند . کسی را سر کوچه دیدند که با اسپری روی ستون چیزی میکشید.
ناگهان یک وانت از کوچه خارج شد و او را سوار کرد. سرنشینان آن مدام تیراندازی
میکردند. سپس وانت از آنها دور شد. هر دو نفس نفس زنان به کوچه رسیدند. ایستادند تا نفسی
تازه کنند. نورمن چند قدم جلو رفت تا ببیند آن فرد روی دیوار چه چیزی کشیده . روی دیوار
عالمتی کشیده بود که شبیه C بود. 4 عدد ماشین در کوچه وجود داشت و تعداد زیادی جنازه.
بنظر جنازه آدم خوار ها بود که به تازگی به آنها شلیک شده بود. کوین گفت :” اول به ماشین
ها یه نگاه بندازیم.” به طرف نزدیکترین ماشین رفت. داخل آن را نگاه کرد و برایش جالب بود
که داخل آن هیچ چیزی نبود یعنی ماشین کامال لخت بود. حتی روکش صندلی ها و اسفنج آن
ها هم کنده شده بود. نورمن هم داخل ماشین دیگر را دید. پس از چند ثانیه رو به کوین گفت:”
هی…این ماشین کامال لخته… همه چیشو کندن بردن.” نورمن خواست به طرف ماشین بعدی
برود که کوین گفت :” وایستا….میشنوی؟” نورمن کمی تمرکز کرد …. بوم …بوم ….بوم
انگار کسی داشت چیزی را به جایی میکوبید. نورمن گفت :” شاید یه آدم خواره.”
– اگر آدم باشه چی؟
– بعید میدونم … ولی خب .. به هر حال باید خونه ها رو بگردیم… پس بریم سمت صدا.
کوین سرش را تکان داد و برای چند لحظه به صدا گوش کرد. سپس به خانه چهارم اشاره کرد
و گفت :” فکر کنم صدا از اونجاس.”
– آره بنظر همونه.
هر دو به طرف آن خانه رفتند. کوین خواست قفل در را باز کند ؛ اما در باز بود. در را هول
داد و شمشیرش را آماده کرد. نورمن هم تبر را محکم گرفته بود و آماده هر چیزی بود. چند
قدم جلو رفتند. کوین ایستاد و به صدا گوش کرد. صدا از باال بود. به نورمن اشاره کرد و به
راهش ادامه داد. محتاط جلو میرفتند. هر قدم صدای کوبش در بیشتر میشد. به پایین راه پله ها
رسیدند و سینه خیز از آن باال رفتند. وقتی به طبقه باال نزدیک شدند کوین سرش را باال برد و
به سرعت پایین آورد. سپس گفت :” لعنتی.”
– اونجا چه خبره؟
– خودت بیا ببین.
نورمن آرام آرام کنار او آمد و منظره هولناک را تماشا کرد. آب دهانش را قورت داد و گفت
:” حدود 30 -20 تا فکر کنم باشن… دارن در اون اتاق آخری رو میکوبن … ممکنه چیزی
توش باشه.”
– آره ولی ما با تبر و شمشیر نمیتونیم کار اینارو بسازیم… سالح گرم نیاز داریم.
هردو به کوله شان رجوع کردند و مسلسل ها را در آوردند. کوین گفت :” نصف مال تو نصف
مال من… امممم… بذار ببینم تو بلدی دیگه از …” نورمن با جفت پایش رشته کالم کوین را له
کرد :” آره … آره نگران نباش.”
– خوبه با شماره 3 حمله میکنیم …3…. 2…. 1.
هر دو به سرعت بلند شدند و اقدام به تیراندازی کردند. کوین آن ها را به گلوله بست. اما
خبری از نورمن نبود. کوین همچنان به تیراندازی ادامه داد و ناگهان …. اسلحه تیری شلیک
نکرد. دو آدم خوارهنوز باقی مانده بودند. کوین به نورمن نگاه کرد که ماشه را میکشید ولی
اسلحه تیر شلیک نمیکرد. آدم خوار ها نزدیک میشدند. کوین اسلحه را کنار گذاشت و دست به
دامن شمشیر شد. نورمن هم که دید تالشش بی فایده است به تبرش رجوع کرد. همزمان هر
کس سر آدم خوار مقابل خودش را متالشی کرد. کوین رو به نورمن گفت :” این دفعه مشکل
چی بود؟… هل شدی بازم؟”
– نه نمیدونم چیشد … فکر کنم این اسلحه خرابه… ماشه رو کشیدم ولی تیر نزد.
کوین نفس عمیقی کشید و به طرف اسلحه رفت. آن را برداشت و نگاهی به آن انداخت. سپس
عقربه را روی آن تکان داد و گفت :” آقای بلدم…بلدم … اسلحه ضامن داره…ضامنشو باید باز
کنی که مسلح شه… وقتی ازت میپرسم بلدی نباید بگی بلدم باید..”
– خیلی خب باشه … معذرت میخوام .
– احتماال آدم خوارا صدای اسلحه رو شنیدن… ممکنه گله ای از اونا بیاد اینجا پس… باید
بجنبیم.
هر دو به سرعت به طرف اتاق رفتند و سعی کردند در را باز کنند ؛ اما انگار چیز سنگینی
پشت در بود. هر چه قدر کوین زور زد بی فایده بود. سپس نورمن گفت :” هی… کسی اونجا
هست؟ پس از چند ثانیه …. بوم … صدای زمین افتادن چیز سنگینی آمد…. “آخ”… صدایی از
داخل اتاق شنیده شد. کوین بار دیگر تالش کرد و ایندفعه در باز شد. هر دو به داخل اتاق نگاه
کردند. مردی به صندلی بسته شده بود و روی زمین افتاده بود. مرد روی زمین با دیدن آن ها
شگفت زده شد و گفت :” هی…سالم..ممنونم که…” کوین به سرعت به طرفش رفت و او را
گشت. چیزی پیدا نکرد. صندلی را بلند کرد. مرد گفت :” ممنونم … واقعا ممنونم ازتون.”
نورمن :” تو کی هستی؟ ”
مرد جواب داد :” من کارلوس هستم…کارلوس جانسون.” کوین دست او را باز کرد. نورمن
پرسید :” اینجا چیکار میکنی؟”
کارلوس از جایش بلند شد و گفت :” خب من..”
کوین :” فعال ساکت شو بچسب به دیوار.”
کارلوس به دستور کوین عمل کرد. سپس کوین خم شد و طناب روی زمین را برداشت و رو
به کارلوس گفت :” دستتو بیار ببندم…میدونی تو غریبه ای و تا چند دقیقه پیش یه سری آدم که
نمیدونیم کی بودن و از کجا اومده بودن با کلی اسلحه اینجا تیراندازی کردن و با ماشین رفتن…
درک کن که نتونیم بهت اعتماد کنیم … و همکاری کن.”
کارلوس سرش را تکان داد، دستش را جلو آورد و گفت :” البته…حتما.”
ناگهان صدای کوبیدن در آمد. نورمن به کوین نگاه کرد. سپس به سمت راه پله دوید. هر لحظه
صدای کوبیدن شدید تر میشد. از پله ها پایین رفت و با منظره وحشتناکی روبرو شد. گله ای
عظیم از آدم خوار ها بیرون خانه بودند و در حال کوبیدن در و پنجره ها بودند. قلب نورمن به
شدت میتپید. به سرعت به طبقه باال رفت و من من کنان گفت :” اون….اون پایین..”
کوین با عصبانیت فریاد زد:” اون پایین چی؟”
نورمن :” اون پایین یه گله بزرگ از آدم خوار هست و دارن میان تو.”
نگرانی و استرس تمام وجود کوین را فرا گرفت. به دنبال راه فرار بود. به طرف پنجره رفت
و با دیدن منظره پایین یخ زد. هر سه برای چند ثانیه سکوت کرده بودند. سپس کارلوس گفت
:” در پشتی…آره .. میتونیم از در پشتی بریم.” خواست به طرف راهرو برود که کوین از
پشت یقه اش را گرفت و او را به سمت پنجره کشید. کارلوس از پنجره پایین را نگاه کرد و
همانجا خشکش زد. نورمن هم به آنها پیوست و گله عظیم آدم خوار ها که خانه را محاصره
کرده بودند را مشاهده کرد. کارلوس چند قدم عقب رفت و روی زمین نشست. کوین برگشت و
به اطراف نگاه کرد. بدنبال سر نخی بود که خودشان را از آن مهلکه نجات دهد. کارلوس روی
زمین شروع به گریه زاری و ناله کرد:” چه آرزو هایی داشتم….همش…همش بخاطر
رهبره..همش … ما بخاطر اون آشغال میمیریم…ما..” کوین وسط حرف و پرید و سرش فریاد
زد :” یه دقیقه ببند دهنتو ببینم باید چه گلی به سرمون بزنیم.” نورمن چرخید و به راهرو خیره
شد. به راه های موجود فکر میکرد که رد روی فرش داخل راهرو نظرش را جلب کرد. به آن
نزدیک شد. خم شد تا آن را لمس کند. رد به شکل خطی روی فرش بود انگار که چیز سنگینی
روی آن قرار داده بودند. کوین به نورمن گفت :” چیکار میکنی؟” سپس نورمن بلند شد و به
سقف نگاه کرد. متوجه نا منظمی روی طرح سقف شد و به کوین گفت :” اینجا اتاق زیر
شیروونی داره.” سپس به رد روی فرش اشاره کرد. کوین فورا به سقف نگاه کرد و بخاطر
بازتاب نور متوجه دستگیره فشاری روی سقف شد. سپس گفت :” قالب بگیر.” و به سمت
نورمن دوید. نورمن برایش قالب گرفت. پرید و دستگیره را فشار داد. پله های زیر شیروانی
پایین آمدند و همه جا پر از گرد و غبار شد. ناگهان صدای شکسته شدن در آمد و آدم خوار ها
وارد خانه شدند. نورمن به سرعت از پله ها باال رفت. کوین وارد اتاق شد و لباس کارلوس را
گرفت. او را کشید و به طرف پله ها هل داد. آدم خوار ها به طبقه دوم رسیدند. کارلوس در
حاال باال رفتن آن ها را دید و گفت :” اینا که..” کوین هلش داد و گفت :” بجنب.” کارلوس
سریع باال رفت . کوین در چند قدمی آدم خوار ها خودش را به داخل اتاق پرت کرد. نورمن هم
به سرعت اهرم را کشید و پله ها باال آمدند. هر سه نفس عمیقی کشیدند. سکوت اتاق را خرخر
آدم خوار ها از بین برد. کوین بلند شد و به طرف پنجره رفت. بیرون را نگاه کرد و پس از
چند لحظه برگشت و به کارلوس خیره شد. کارلوس متوجه نگاه کارلوس شد و گفت :” چیه؟”
کوین:” اون پایین داشتی از پله ها باال میومدی میخواستی یه چیزی بگی.”
کارلوس :” آهان ..آره …اون رفیقت اومد گفت آدم خوارا پایینن ولی اینا آدم خوار نبودن.”
کوین :” پس چی بودن؟”
کارلوس :”ما به اینا میگیم متحرک. در واقع مرده متحرک که خالصه اش میشه متحرک و
بجز این واقعا یه گروه تو چند کیلومتری اینجا بود که آدم خوار بودن.”
کوین :” آدم خوار ؟”
نورمن اخم کرد و گفت :” آدم هایی که آدم میخوردن؟”
کارلوس :” آره خب…ولی ما اونا رو کشتیم…البته نه همشونو ولی خب از بین بردیمشون.”
کوین :” ما؟”
کارلوس به فکر فرو رفت و پس از چند لحظه گفت :” آره ما.”
کوین چند قدم نزدیک شد و گفت :” از خودت…گروهت….و دلیل اینجا بودنت بگو و البته اون
آدم خوارا.”
نورمن هم کنار کوین ایستاد و مشتاق شنیدن داستان کارلوس بود.
کارلوس :” حدود 2 ماهه که تو گروه 13 هستم..یعنی بودم… حدود 1 هفته قبل از اینکه عضو
این گروه بشم از خواب بیدار شدم و با این دنیا آشنا شدم… اولش اسم گروه تمساح بود… خب
یه سری اتفاقات افتاد …اوالش که تو گروه بودم جو دوستانه بود تا اینکه با افراد جدید آشنا
شدیم… اونا خواستن به گروه ما بیان 6 نفر بودن … ما هم 16 نفر بودیم… ما قبول کردیم و
بعد از 2 هفته که باهم بودیم به آدم خوارا برخوردیم… اونا به ما حمله کردن و یکی از
افرادمونو دزدین… یکی از اون 5 نفر… ما دنبال آدم خوارا گشتیم تا اینکه جاشونو پیدا
کردیم… وارد ساختمونشون شدیم و دنبال دوستمون گشتیم…تا اینکه بدن تیکه تیکه شدشو به
سیخ کشیده روی آتیش توی حیاط خلوت ساختمون دیدیم. با روحیه داغون برگشتیم و دیدیم اونا
2 تا دیگه ار افرادمون که از خونه مراقبت میکردن و از قدیمی ها بودن رو دزدیدن …
خواستیم بریم دنبال اونا که دعوا شد…. یکی از افراد قدیمی گفت اگر افراد جدید نبودن ما
نمیرفتیم دنبال دوستشون که این بال سرمون بیاد… خالصه که تیراندازی شد… یکی از ما مرد
و هر 4 تای اون ها هم مردن… اونی که از ما بود برادر رهبر گروه بود… اون موقع بهش
میگفتیم تمساح اعظم ولی بعد از اون قضایا دیگه فقط بهش میگفتیم رهبر… خب 13 نفر مونده
بودیم و رهبر هم بخاطر مرگ برادرش روانی شد….قوانین عجیب و غریب گذاشت… مثال
باید تعداد افرادمون 13 باشه همیشه … یعنی اگر انسانی رو دیدیم بکشیمش و اگر تعدادمون
کمتر از 13 بود اونو بیاریم تو گروه… خالصه که اسم گروهمون شد گروه 13… بعد از چند
وقت به یه آدم بر خوردیم… اونو قرار بود بکشیم اما من و چند تا از افراد با این موضوع
مخالف بودیم … من رفتم به رهبر گفتم که میتونیم اونو ولش کنیم بره ولی اون به رهبر گفت
باید اونو بکشیم چون این قانون قانون درستیه و خب اگرم کسی ازش پیروی نکنه باید مجازات
شه … رهبر هم ازش خوشش اومد و گفت اون به گروه بپیونده و منی که اعتراض کردمو از
گروه انداختن بیرون و همونطور که دیدید منو به صندلی بستن و توی یکی از خون های
پاکسازی شده ول کردن.”
نورمن :” پاکسازی؟ اینجا که پر از به قول خودت متحرکه… چه پاکسازی ای؟”
کارلوس:” منظور از پاکسازی … پاک بودن از نظر انسان و مهمات و مواد غذاییه.. ما به
متحرکا کاری نداتشیم و تا وقتی مجبور نمیشدیم اونا رو نمیکشتیم.”
کوین اخم کرد و گفت :” پس رهبرتون یه مقدار روانی بوده.”
کارلوس :” تاثیرات دیدن مرگ نزدکی ترین دوستاش و حتی برادرشه.”
نورمن به طرف پنجره رفت وبه پایین خیره شد. برای چند لحظه سکوت پادشاهی میکرد که
نورمن آن را سرنگون کرد :” بعید میدونم اینا به این زودیا از اینجا برن باید یه راهی پیدا کنیم
از این جهنم بریم.”
کارلوس :” من چشمام بسته بود ندیدم منو کجا آوردن این خونه چندمین خونه کوچه اس؟”
کوین :” چهارمین خونه اس.”
کارلوس بلند شد و به طرف پنجره رفت و گفت:” اینا بخاطر صدای گلوله اینجان و فقطم این
خونه رو محاصره کردن… ما اگر بتونیم از رو سقف بریم رو چند خونه اونور تر میتونیم از
خیابون پشتی بزنیم به چاک.” نورمن کمی فکر کرد و گفت :” اگر این نقشه عملی …”
…بوم… کوین یک میز به سمت پنجره پرت کرد و آن را شکست. سپس دست کارلوس را باز
کرد و گفت :” بیفت جلو … نقشه خودته.” کارلوس چهارچوب پنجره را گرفت و باال رفت.
روی لبه پنجره ایستاده بود و سعی میکرد جای دستی پیدا کند که روی سقف برود. پایین را
نگاه کرد و از ارتفاع سر گیجه گرفت. قلبش تند تند میزد و سعی میکرد به خودش بیاید. سپس
به کمک کاشی شیروانی باال رفت و خودش رو روی سقف انداخت. نفسی تازه کرد و بلند شد.
به سمت لبه دیگر رفت تا فاصله دو ساختمان را ببیند. سپس گفت :” نقشه عملیه … بیایین
باال.” ابتدا کوین باال رفت و به دنبال او نورمن. نورمن پس از دیدن خانه هدف گفت:” خب
فاصله … فکر کنم حدود 5 متره… میشه یکاریش کرد.” کارلوس چند قدم عقب رفت و با تمام
توان دوید. روی لبه رسید و پرید. بر روی لبه ساختمان دیگر و زانویش فرود آمد. کوین هم از
او الگو برداری کرد. نورمن چند قدم عقب رفت. کمی نگران بود.اما احساسش را نادیده گرفت
و دوید. تمام توانش را در پاهایش متمرکز کرده بود. به لبه رسید و خواست بپرد که کاشی های
شیروانی سر خوردند. او هم بدنبال آن ها سر خورد. نا متعادل پرید و تالش کرد به خانه هدف
برسد ؛ اما بی فایده بود. خود را در حال سقوط دید. مرگ را جلوی چشمانش دید ؛ اما کوین از
راه رسید و دستش را گرفت.کارلوس هم کمک کرد تا باال بیاید. نورمن از آن ها تشکر کرد.
متحرک های کمی متوجه انها شدند و به سمت خانه کناری آمدند. کارلوس با دست لبه شیروانی
را گرفت و و پرید. با پا شیشه پنجره را شکست و داخل اتاق زیر شیروانی افتاد.روی کف
زمین بود و تا خواست از جایش بلند شود متحرکی به سمتش آمد. متحرک خرامان خرامان به
او نزدیک میشد. کارلوس از ترس عقب میخزید. عقب رفت و از پشت به دیوار چسبید.
متحرک به او نزدیک تر میشد و خرخر میکرد. بدنبال چیزی بود که با آن از خود دفاع کند.
متوجه متحرکی شد که از کنار به سمت او میخزید. پا نداشت و با دست خودش را روی زمین
میکشید. کارلوس را به کنج خانه هدایت کردند. دیگر امیدی برایش نمانده بود که… فررررت
… کله متحرک روی زمین دو نیم شد……فرررت….. سر متحرک دیگر هم بی بدن و روی
زمین افتاد. قل خورد و جلوی کارلوس رسید. کارلوس همچنان در شوک بود که کوین یک
چاقو کنار کارلوس انداخت و گفت :” به کارت میاد.” کارلوس به خودش آمد. چاقو را برداشت
و بلند شد. تشکر کرد و به سمت خروجی رفت و گفت :” بریم که از اینجا خالص شیم.” پایین
رفتند و از در پشتی خانه خارج شدند. وارد کوچه پشتی شدند و به سرعت دویدند تا متحرک ها
آن ها را نبینند. وارد خیابان شدند و به سمت خانه رفتند. نزدیک های غروب بود که به خانه
رسیدند. از شدت خستگی هر کس گوشه ای از خانه خوابید. صبح روز بعد نورمن از خواب
بیدار شد و به محض باز کردن چشمانش یک لحظه نواری سبز رنگ روبرویش دید و پس از
چند لحظه محو شد. برایش عجیب بود. کمی به آن فکر کرد و بیخیالش شد. بلند شد و به طرف
سالن رفت. کارلوس روی مبل خوابیده بود ؛ اما اثری از کوین نبود که صدایش را از پشت سر
شنید :” به به … شاهزاده از خواب بیدار شد…. جناب جاتون روی تخت بنده راحت بود؟”
نورمن که تازه ازخواب بیدار شده بود و گیج بود چشمانش را مالید و گفت :” بیخیال خسته
بودیم دیگه…نمیدونستم تخت توعه.”
– باشه… برو کارلوسو بیدار کن کلی کار داریم امروز.
_______________________________________
هر سه دور میز نشسته بودند که نورمن پرسید :” خب برنامه چیه؟”
کوین:” خب… اول از همه میریم سراغ دار و دسته کارلوس ببنیم اوضاع چطوره… دیشب
کلی فکر کردم …امممم… با چیزایی که کارلوس تعریف کرد هر لحظه ممکنه 13 نفر بریزن
تو خونه سرمونو ببرن.”
کارلوس اخم کرد و گفت :” یعنی میخوای بکشیشون؟”
کوین بلند شد و گفت :” منطقا نه همشون ولی مطمئن باش هر کسی یا چیزی که ما رو تهدید
کنه و مطمئن شیم که برامون خطرناکه باید نابود بشه یا حداقل ازش دور بشیم… اون رهبر
روانیتون جزوشونه حاال اون وسط یه سری هم گفتی که مثل خودتن یعنی با عقاید اون مخالف
بودن… پس میشه به اونا کاری نداشته باشیم.”
کارلوس سرش را تکان داد و گفت :” خب حرفت منطقیه… االن چه کاری باید انجام بدیم؟”
کوین کاغذی از داخل کشو در آورد و به همراه مدادی روی میز گذاشت و گفت :” خب …
کروکی بکش ببینیم باید کجا بریم.”
کارلوس خیابان ها و مقر گروه 13 را کشید. به نقطه ای اشاره کرد و گفت :” ما اینجاییم…
باید از خیابون اصلی بریم پایین حدود 10 تا 20 دقیقه پیاده بریم میرسیم به اتوبان… بعدش از
اتوبان عبور میکنیم و به ورودی پارک جنگلی میرسیم که هنوزم که هنوزه حیوون داره…
بعدشم میرسیم پشت مقر…. ولی… یه مشلکی هست.”
نورمن :” چه مشکلی؟”
کارلوس :” ببینید مقر 13 خیلی حفاظت شده اس.. یعنی با اینکه 13 نفرن ولی واقعا حواسشون
به همه جا هست … هر روز 2 تا 3 نفر میرن تله ها رو چک کنن و دنبال غذا بگردن…
رهبر و 2 محافظ کارای داخل رو انجام میدن …یک آشپز داریم … و 2 نفر که کارایی که
رهبر میگه رو داخل انجام میدن… بقیه همه دور تا دور مقر نگهبانی میدن و…. تقریبا ورود
به مقر غیر ممکنه… الاقل بی صدا نمیشه رفت تو.”
کوین :” خب یکم از مقر بگو… چی توش هست؟”
کارلوس:” یه ساختمون مرکزی بزرگ… که سالح و آذوقه و چیزای مختلف رو توش نگه
میدارن… یه برج جنوب مقر هست که تک تیرانداز توشه و همه جا رو میپاد… چندین چادر و
یک چادر مخصوص برای رهبر.”
کوین :” خب اگر نتونیم بی سر و صدا بریم تو… باید چجوری بریم؟… اسلحه هم اونقدر نداریم
که بشه همرو ترکوند.”
سکوت سهمگینی حاکم شد و کارلوس آن را بعد از چند ثانیه شکست :” خب شاید باید صرفا از
اینجا بریم.”
کوین :” من خونمو ول نمیکنم و با کسی هم مشکل ندارم اونه که روانیه میخواد مارو بکشه.”
نورمن :” خب میتونیم گروگان بگیریم.”
کوین و کارلوس به نورمن نگاه کردند و گفتند :” گروگان؟”
نورمن :” آره گروگان… هی تو گفتی چند نفر میرن تله ها رو چک کنن؟”
کارلوس :” یک نفر میره تله ها رو چک کنه و معموال یک یا 2 نفر هم میرن غذا پیدا کنن…
البته ممکنه اوضاع تغییر کرده باشه… نمیدونم.”
نورمن :” خب تو جای تله ها رو بلدی؟”
کارلوس :” آره.”
نورمن:” خوبه… میریم کنار یکی از تله ها پنهان میشیم… یکشیون میاد … خلع سالحش
میکنیم و به عنوان گروگان میبریمش و میریم تو.”
کوین :” بعدشم اول نگهبان ها رو میزنیم بعد برجو… آخر سر میریم سراغ رهبر.. اونایی هم
که رفتن سراغ غذا برمیگردن اون رو هم تخ… حاال اونایی که با کارلوس باشن هم نمیزنیم
صحبت میکنیم با هاشون.”
کارلوس :” حله.”
نورمن نقشه را تا کرد و داخل جیبش گذاشت. سپس همراه با کوین به طبقه باال رفت. چند دقیقه
کارلوس پایین تنها بود و نمیدانست چکار کند. قدم میزد و به اطراف نگاه میکرد. آن دو با
اسلحه و کوله و مهمات برگشتند. 2 مسلسل… 2 کلت… یک قمه…یک تبر… یک شمشیر و
سه چاقو.
کارلوس با دیدن آن ها لبخندی زد و به طرف آن ها رفت. هر سه مسلح و از خانه خارج شدند.
وارد خیابان اصلی شدند و قدم زنان به طرف مقصد حرکت کردند. خیابان خلوت بود و جز
جنازه چیز دیگری وجود نداشت. حتی متحرک ها هم نبودند. کوین نیش خندی زد و گفت :”
انگار متحرکا رفتن مرخصی.”
نورمن :” شایدم همه شون هنوز کنار همون خونن.”
به راهشان ادامه دادند و به اتوبان رسیدند. از آن عبور کردند و وارد پارک جنگلی ساوپاولو
شدند. آرام آرام قدم میزنند و هر لحظه به هدفشان نزدیک تر میشدند. نورمن نقشه را در آورد
و به کارلوس داد و گفت :” چقدر مونده؟”
کارلوس نگاهی به نقشه انداخت و گفت یه بیست یا شایدم سی دقیقه دیگه بریم برسیم به اولین
تله.”
در مسیر به 6 متحرک برخوردند.
کوین :” دوتا چپی مال من.”
نورمن هم که بین کوین و کارلوس بود گفت :” 2 تا وسطی هم با من.”
کارلوس هم حرفی نزد ؛ چون انتخابی نداشت. کوین شمشیر را اماده کرد و به طرف متحرک
ها دوید. چند قدمی آن ها پرید و با یک چرخش تمیز سر هردوی آن ها را دو نیم کرد. نورمن
به او نگاه کرد و لبخند زد. سپس قدم زنان حرکت کرد و به متحرک ها نزدیک شد. با تبر از
زیر فک اولین متحرک سرش را خرد کرد. سپس چرخید و تبر را در صورت متحرک بعدی
فرود آورد. کوین سرش را تکان داد و گفت :” دو حرکت … ضعیف اقدام کردی.” سپس هر
دو به کارلوس خیره شدند. کارلوس دو چاقو از کوله خارج کرد و آن ها را به طرف دو
متحرک آخر پرت کرد. چاقوها بر پیشانی متحرک ها بوسه زدند. کوین و نورمن حیرت کردند
و برای کارلوس آرام دست زدند. هر سه به مسیر خود ادامه دادند تا به تله رسیدند. آرام آرام
نزدیک شدند و آهوی به دام افتاده را دیدند که 2 متحرک روی آن افتاده بودند و دل و روده آن
را میخوردند. نورمن حالت تهوع گرفت ولی سعی کرد صدایی از خودش بروز ندهد. کوین
عالمت داد که پشت درختان پنهان شوند. هر کدام پشت درختی پنهان شدند و منتظر آمدن طعمه
شدند. پس از حدود یک ساعت انتظار باالخره طعمه از راه رسید. متحرک ها متوجه حضور
او شدند و از جایشان بلند شدند. به طرف او رفتند و دنبال غذای اصلی بودند. مرد لبخندی زد
و با پا اولین متحرک را به عقب هل داد و روی زمین انداخت. دومی را هم با دست چرخاند و
روی دیگری انداخت. خندید و گفت:” همدیگرو چرا نمیخورین؟ خوشتون نمیاد از هم؟” سپس
قمه ای از کوله اش در آورد و مهلت بلند شدن به آن ها نداد. چند قدم جلو رفت تا شکار را
ببیند که آن ها خود را نشان دادند. مرد با دیدن کارلوس دندان هایش را روی هم فشرد و
گفت:” باید همون اول میکشتمت.”
کوین :” بلبل زبونی بسه اسلحه تو بذار زمین دستاتو بیار باال.”
مرد به دستور کوین عمل کرد و به کارلوس با اخم خیره شد. پس از چند ثانیه سکوت کوین
گفت :” حاال آروم برگرد.” ناگهان مرد به پشت سر آن ها خیره شد و لبخند زد. هیچ کدام
متوجه او نشدند. دوباره کوین با صدای بلند تر تکرار کرد:” گفتم بهت برگرد.” مرد با لبخند
گفت :” برنگردم مثال چی میشه؟” کوین با قاطعیت گفت :” وگرنه…” حرفش قطع شد. چیز
تیزی پشت گردنش احساس کرد. نورمن و کارلوس ابتدا از قطع شدن حرفش تعجب کردند؛ اما
آن ها هم چیز تیزی روی گلویشان حس کردند.. سپس صدای کلفتی از پشت سر گفت :” وگرنه
چی عزیزم؟” صدای خنده از جلو و پشت سرشان شنیده شد.
______________________________________________
با نقشه ای شکست خورده و دستانی بسته در بین درختان قدم میزدند. نسیم مالیمی میوزید و
صورت آن ها را نوازش میکرد. هوای دلپذیری بود و اگر نقشه آن ها هم عملی میشد دلپذیر
تر میبود. یکی از آن ها نورمن را هل داد و گفت:” بجنبین باید قبل از ظهر به قلمرو برسیم…
رهبر پاداش خوبی بخاطر شما میده.” فرد دیگری هم تایید کرد و شانه کارلوس را لمس کرد و
گفت :” خصوصا بخاطر تو کارلوس جون.” در مسیر هر سه امیدوار بودند معجزه ای رخ دهد
تا نجات پیدا کنند. به دروازه قلمرو رسیدند و دو نگهبان راه را برایشان باز کردند. هر فردی
در آنجا با دیدن آن ها لبخندی شیطانی میزد. کارلوس به اطراف نگاه میکرد و بدنبال دوستان و
همفکرانش میگشت ؛ اما آن ها را نیافت و با دیدن افرادی دیگر متعحب شد. خیلی آرام به
نورمن گفت :” چند نفر دارن نگهبانی میدن که من اصال نمیشناسمشون… جدیدن.”
نورمن :” شاید رفیقاتم مثل خودت بیرون کردن.”
این حرف آب سردی بود بر بدن کارلوس. از کنار ساختمان مرکزی گذشتند و به چادری نسبتا
بزرگ نزدیک شدند. دو نگهبان بیرون از چادر ایستاده بودند. چند قدمی چادر متوقف شدند .
یکی از آن ها برای نگهبان ها سر تکان داد و به چادر نزدیک شد. قبل از ورود به چادر فردی
دیگر خارج شد. سالم کرد و نگاهی سریع به نورمن و کوین انداخت ؛ اما به محض دیدن
کارلوس تعجب کرد و گفت:” تو چجوری هنوز زنده ای؟” نگهبان دستش را روی شانه اش
گذاشت و نیش خندی زد وگفت :” آقا دوستای جدید پیدا کرده.”
– عه؟…پس حبف که اشناییتون خیلی کوتاه بوده… امان از این دنیای بی رحم.
سپس افراد 13 شروع به خندیدن کردند و خنده شان حرص آن سه نفر خصوصا کارلوس را
در آورد. سپس وارد چادر شد و پس از چند ثانیه بیرون آمد و گفت :” رهبر منتظرشونه.”
هلشان دادند که حرکت کنند. به محض ورود به چادر نورمن داخل را برانداز کرد. داخل چادر
مثل یک دفتر اداری بود. یک میز بزرگ برای رهبر و جلوی میز 6 صندلی وجود داشت ؛ اما
تنها نقطه اشتراک آنجا با دفتر همین بود. گوشه چادر یک جعبه نسبتا بزرگ و در کنار آن یک
تابوت وجود داشت. طرف دیگر هم یک گور حفر شده بود. چند قدم جلو رفتند و فردی با
ردای مشکی پشت میز دیدند که پشتش به آن ها بود. هر سه نشستند و نگهبان ها ایستاده پایشان
را به زمین کوبیدند. ردا مشکی چرخید رو به آن ها و چهره اش مشخص شد. در همان لحظه
نگهبان ها برای او زانو زدند. لبخندی زد و گفت :” خوشحالم که میبینمتون…مخصوصا تو
کارلوس…امیدوار بودم…به حرف رهبرت گوش کنی و بعد از اینکه نجات پیدا کردی از اینجا
دور شی… نه اینکه…” کوین که چشمانش از تعجب گرد شده بود حرف و او را قطع کرد :”
تو رهبر اونایی؟…..یعنی این گوالخا از یه زن دستور میگیرن؟…. برای یه زن زانو میزنن؟”
لبخند از چهره رهبر محو شد و کشوی میز را باز کرد و گفت :” بچه جون….من هر هفته 10
تا مثل تو رو میکشم… تیکه تیکه شون میکنم و یکی از اعضای بدنشونو یادگاری نگه
میدارم.” سپس جعبه ای در آورد و روی میز گذاشت. در آن را باز کرد و گفت :” اگر هم
دوست داری میتونم یه انگشتی .. دماغی .. گوشی چیزی بهت بدم تا شب که مهمونی داریم
باهاش سرگرم شی.” انگشتی از داخل جعبه در آورد و به کوین نشان داد و گفت :” این مال یه
خلبان بود… دوستش داری؟”
کوین آب دهانش را روی زمین انداخت و گفت :” شنیده بودم روانی ای… ولی فکر نمیکردم
خیلی وحشی هم باشی… به قیافه ات نمیخوره که..” یکی از نگهبان ها با پشت اسلحه ضربه
ای به پهلو کوین زد. رهبر گفت :” اذیتش نکن تد… بذار آخرین لحظات عمرش خوشحال
باشه.”
کارلوس :” هر کاری میخوای با من بکن ولی بذار اونا برن.”
رهبر لبخندی زد و به کارلوس نزدیک شد. دستش را روی شانه اش گذاشت و گفت :” برای تو
یکی برنامه ویژه ای دارم… قراره امشب مهمونی خیلی خفنی بشه … یه مهمونی که تو تاریخ
ثبت شه… با هنرنمایی کارلوس خائن و رفقای احمقش.” نورمن از جایش بلند شد و با اخم به
رهبر خیره شد. رهبر لبخندی دیگر زد و گفت :” همینو میخوام…. حرص خوردن… ازدرون
آتیش گرفتن… میبینی چه حسی داره؟… ولی نمیدونی من چه حسی دارم…. اگر میدونستی چه
حس خوبی داره االن اینجا نمیبودی.” نگهبان ها نورمن را نشاندند.
رهبر :” خیلی خوب … فعال ببرینشون باغ وحش .”
نگهبان ها پا کوبیدند و آن ها را بلند کردند. رهبر برای آن ها دست تکان داد و گفت :” بعدا
میبنمتون.”
___________________________________________
به ورودی سوله ای بزرگ نزدیک شدند. یکی از نگهبان ها در را باز کرد. داخل بسیار
تاریک بود و چیزی دیده نمیشد. جلوی در ایستادند و به تاریکی خیره شدند. صدای خرخر و
ناله متحرک ها از داخل بگوش رسید. قلب نورمن تند تند میزد. گوشش سوت میکشید و چیز
دیگری جر سوت و ناله متحرک ها نمیشنید. هلشان دادند و روی زمین افتادند. در را بستند.
در تاریکی مطلق و میان صدای گوش خراش متحرکان احاطه شده بودند و جرئت نداشتند از
جای خود تکان بخورند. کارلوس گفت :” نگران نباشید… اینا تو قفسن…پس…” ناگهان صدای
یک متحرک به شدت نزدیک شد و باعث شد هر سه به در بچسبند. صدا در چند قدمی آن ها
ثابت ماند. انگار تقال میکرد که به آن ها برسد ؛ اما چیزی جلوی آن را گرفته بود. کوین :” که
همشون تو قفسن آره؟”
کوین روی زمین چهار زانو آرام آرام حرکت میکرد تا شاید چیزی روی زمین پیدا کند. نورمن
سر جایش ثابت مانده بود. کارلوس گفت :” احتماال چند ساعت دیگه میان ببرنمون… این چیزا
هم واسه ترسوندن ماست.” نورمن با صدای لرزان گفت :” با ما چیکار میکنن؟” حرفش در
بین صدای متحرک ها گم شد. دوباره با صدای بلند تر تکرار کرد :” با ما میخوان چیکار
کنن؟”
کارلوس :”معموال تا حد مرگ شکنجه میکنن تا بفهمن گروهی چیزی داریم اون بیرون یا نه.”
نورمن :” بنظرت راهی وجود داره؟”
کارلوس :” بعید میدونم مگه اینکه معجزه رخ بده.”
متحرک همچنان تقال میکرد جسم بی جان خود را ازبند رها کند. برای چند دقیقه هر صدایی
در اقیانوسی از خرخر و ناله غرق میشد. هر سه سکوت کرده بودند و به اتفاقات فکر
میکردند. اما صدایی توجه کارلوس را به خود جلب کرد. نورمن گفت :” باید یه نقشه..”
کارلوس حرف او را قطع کرد :” یه لحظه صبر کن…. یه صدایی اومد.” هر سه روی صدا
های محیط متمرکز شدند. سپس کوین گفت :” صدا؟”
نورمن:” جز صدای این وحشیا صدای دیگه نمیتونم بشنوم… حتما خیاالتی شدی…داشتم
میگفتم…” “اهای… کسی اونجاست؟” صدای از طرف دیگر سوله آمد. سد خرخر متحرک ها
مانع رسیدن صدا به آن ها میشد. کارلوس فریاد زد :” تو کی هستی؟” سپس صدا کمی واضح
تر بگوش رسید:” کارلوس تویی؟” کارلوس اخم کرد و کمی به فکر فرو رفت. سپس گفت :”
جورج … خودتی؟”
صدای فرد دیگری از همانجا امد :” باورم نمیشه… کارلوس تو زنده ای؟… جچوری؟”
کارلوس:” نه…دو نفر کمکم کردن. شما اینجا چیکار میکنید؟… اون بیرون ندیدمتون … فکر
کردم شاید اون شما رو کشته.”
جورج:” من…دِرِ ک…سایمون و شارلوت رفته بودیم ماموریت… برگشتیم دیدیم تو نیستی…
ه… دِرِ ک عصبانی شد و به رهبر حمله کرد رفتیم پیش رهبر.. اونم گفت چه بالیی سرت آورد
و…” چند لحظه صدایی نیامد.
کارلوس :” بعدش چیشد؟”
جورج :” اون عوضی دِرِ کو کشت…بعدش میخواست بذاره ما بریم سر کارمون که اونی که
جای تو اومده بود رفت پیش رهبر پچ پچ کرد باهاش بعدش رهبر گفت ممکنه ما تهدید باشیم
واسش یا بخوایم انتقام بگیریم … بعد ما رو انداختن اینجا.”
شارلوت :” تو چجوری زنده موندی؟”
کارلوس :” منو تو یه خونه دست بسته زندانی کرده بودن… متحرکا داشتن…” کوین حرفش را
قطع کرد و گفت :” حاال بعدا هم میتونید داستان تعریف کنین.” سپس فریاد زد :” شما میدونین
قضیه این متحرکا چیه؟”
جورج :” اینا رو برای ترسوندن زندانیا گذاشتن اینجا… و اونایی که زنجیر کردن هم پیشنهاد
جایگزین کارلوس بود.”
کوین :” اینا هر طرف سوله هستن؟”
جورج :” آره به زنجیر بستنشون به ستون وسط.”
نورمن گفت :” کوین و کارلوس… یکم بیایین نزدیک یه نقشه دارم.”
هر دو نزدیک شدند و نورمن نقشه را شرح داد :” دو نفر از دو طرف اون متحرک زنجیریه
میرن جلو… اون منطقا طرف یکی از اونا میاد…. پس اون یکی میدوه سمت ستون…. بعدش
هم دونفر باقی مونده اینکارو میکنن… حاال یه نفر میمونه اینجا…منتظر میمونیم تا نگهبان بیاد
بعد زنجیرو ول میکنیم متحرکه بیفته به جونش… حله؟”
هر دو تایید کردند. سپس کوین گفت :” من و نورمن اول میریم.”
کارلوس:” نه… نه… اینا بخاطر منه پس من اول باید برم.”
نورمن :” بشین سر جات چرت و پرت نگو…. کوین تو سمت چپ … من راست.”
نورمن و کوین حرکت کردند. آرام آرام جلو میرفتند. نورمن دیگر ترسی از متحرک ها نداشت
و به آن ها عادت کرده بود. متحرک به طرف نورمن حمله ور شد. نورمن به محض نزدیک
شدن صدا عقب رفت و داد زد :” برو… برو.” کوین به سرعت شروع به دویدن کرد.
چشمانش هیچ جایی را نمیدید و فقط با تمام توان میدوید. پس از چند ثانیه…. بوم….. محکم به
ستون برخورد کرد و زمین افتاد.
نورمن آرام آرام عقب میرفت. ناگهان پایش به جایی گیر کرد و از پشت زمین خورد. متحرک
روی او افتاد. تقال میکرد که آن را کنار بزند. با یک دست گردنش را گرفته بود و با یک
دست دیگر شانه اش را. متحرک خرخر میکرد و تشنه خون بود. فریاد زد و تمام توانش را
بکار گرفت. کمی آن را بلند کرد و ….. پپپپوووو… متحرک به کنار او پرت شد. نورمن به
سرعت خودش را عقب کشید . کارلوس با پا او را کنار زده بود. کارلوس :” حالت خوبه؟”
نورمن نفس عمیقی کشید و گفت :” آره … آره خوبم .” از جایش بلند شد و گفت :” نوبت
ماست… همون حرکتو انجام میدیم .”
کارلوس :” حله… تو برو چپ … من میرم راست.”
اینبار نورمن محتاط تر جلو میرفت. قرعه بنام کارلوس افتاد که مورد حمله متحرک قرار
بگیرد. نورمن قسر در رفت و مسیر کوین را دنبال کرد. به سرعت میدوید. صدای قدم های
نورمن به گوش کوین رسید و گفت :” آروم…آروم تر بیا.” نورمن شنید و سرعتش را کم کرد.
به کوین رسید و نفس نفس زنان گفت :” خب … از زنجیرا چه خبر؟”
کوین که سرش را میمالید گفت :” یه زنجیر این ور ستونه یه زنجیر اون ورش… هر کدوم به
یه قالب وصل شدن… جدا کردنش کاری نداره.”
نورمن :” خیلی هم عالی… حاال…”
ناگهان از ته سوله نور شدیدی آمد. انگار در آن طرف باز شده بود. نورمن به خودش آمد و به
سرعت به طرف زنجیر رفت. در همین لحظه از طرف دیگر هم به همان مقدار نور آمد. هر
دو همزمان زنجیر ها را باز کردند. چند لحظه بعد صدای ناله و فریاد از هر طرف به گوش
رسید. کوین گفت :” من میرم سمت کارلوس تو برو سمت اونا.” نورمن که توانست چهره
کوین و سر کبودش را ببیند گفت :” سرت چی شده؟”
کوین خندید و گفت :” بیخیال بجنب برو… بیرون میبینمت.”
_________________________________________
جورج اسلحه نگهبان مرده را برداشت و مردی که دوان دوان به سمتش میامد را دید. اسلحه را
به طرفش نشانه گرفت و گفت :” عقب وایستا…وگرنه شلیک میکنم.”
مرد ایستاد و گفت :” من نورمنم … طرف شمام.. من و کوین کارلوسو نجات…”
سایمون :” کارلوس اسمی از کوین و نورمن نبرد… صدات هم آشنا نیست… مطمئنی داری
راستشو میگی؟”
شارلوت پشت سر نورمن را نگاه کرد و گفت :” کارلوسو همراهت نمیبینم.”
جورج:” نوچه های جدید رهبری؟”
___________________________________________
کوین میدوید. سرعتش را کمک کرد و جنازه روی زمین را دید. متحرک روی جنازه نگهبان
افتاده بود و آن را میخورد. اسلحه را برداشت و به سر متحرک ضربه زد. چند قدم جلو رفت
و کارلوس را دید که به جنازه خیره شده بود. نزدیک شد و گفت :” چیه؟.. چی شده؟”
کارلوس چشمانش را بست و گفت :” اون… اون یکی از اون آدمای خوبی بود که میگفتم…
اون خیلی جاها کمکم کرد و … پشتم بود وقتی رهبر میخواست منو بکشه… و من … من
گذاشتم بمیره.”
کوین :” هی… اشکال نداره… تقصیر تو نیست…. اون به وقتش باید کنار میکشید… نباید به
اون وحشی خدمت میکرد… االنم باید بریم”
کارلوس :” سرت چی شده؟”
کوین :” داشتم…”
“جری….موقعیتتو اعالم کن… چرا در بازه جری؟…. جری چرا نمیاریشون بیرون؟….
جری…. جری.” صدا از بیسیم نگهبان مرده بود.
کارلوس :” االن میریزن اینجا باید بریم….پس نورمن کو؟”
کوین چند قدم برداشت و گفت :” اون طرف پیش رفیقات… بجنب.”
کارلوس چرخید و بار دیگر چهره جری را دید. سپس هر دو به سرعت از سوله خارج شدند.
“به تمامی واحد ها… سوله رو پاکسازی کنید…”
________________________________________
سایمون :” تو زنجیرو باز کردی؟”
نورمن ” آره کار من بود.”
شارلوت :” ولش کن.. باید بریم.. االن میفهمن اینجا چه خبره.”
“به تمامی واحد ها… سوله رو پاکسازی کنید….”
سایمون دستش را روی سر گذاشت و گفت :” لعنتی….االن میریزن اینجا…کارمون تمومه.”
جورج به طرف در رفت و گفت :” نه هنوز وقت هست.”سایمون هم او را دنبال کرد. سه قدم
از سوله دور شدند و گفت :” باید بریم به…..” بررررررر….برررررر… جورج تیرباران
شد و روی سایمون افتاد. شارلوت و سایمون فریاد زدند. سایمون زیر بدن جورج در خون
غرق میشد که نورمن او را بیرون کشید و همراه شارلوت به سمت دیوار هل داد. سرباز ها
سوله را تیرباران میکردند. برای چند لحظه تیراندازی قطع شد. نورمن به سرعت حرکت کرد
و در فلزی را بست.
__________________________________________________
کوین وکارلوس پشت یک چادر پنهان شدند. کوین نفس نفس زنان گفت :” باید نقشه بکشیم…
احتماال نورمن و رفیقات االن….” برررر….برررر “ننننننننهههههههه” هر دو رو به سوله
چرخیدند. کارلوس :” صدا از اونجا اومد….نورمن… جورج…” سپس خواست به طرف سوله
برود که کوین جلوی او را گرفت و گفت :” اگر بخوایم اونا رو نجات بدیم باید نقشه بکشیم.”
بررررررر…بررررررر …کوین:” سوله رو به رگبار بستن… اگر زنده مونده باشن رفتن ما
کمکی نمیکنه باید نقشه بکشیم.” چند لحظه سکوت حکمفرما شد و کوین گفت :” گفته بودی یه
برج دارین که تک تیرانداز داره.”
کارلوس :” آره… سمت جنوبه…. باید ساختمون مرکزی رو دور بزنیم.”
کوین :” احتماال بیشترشون رفتن سمت سوله پس راحت تر میتونیم بدون اینکه دیده شیم بریم
اونجا.”
کارلوس دماغش را پاک کرد و به راه افتاد. کوین هم به دنبال او حرکت کرد.
___________________________________________________
“راه فرار ندارین…..بیایین بیرون: صدا از پشت در میامد. نورمن دوان دوان امد و گفت :”
اون طرف رو هم محاصره کردن.” هر سه ساکت شدند و فقط صدای متحرک ها طنین انداز
بود.شارلوت گوشه ای برای مرگ جورج اشک میریخت. نورمن به اطراف نگاه میکرد.
باورش نمیشد که این ها حتی به افراد خودشان هم رحم نمیکنند. در حال برانداز بود که
سایمون توجه اش را جلب کرد. به قفسی تکیه داده بود و به زمین نگاه میکرد. صورت و
بدنش تمام خونین بود و دیدن مرگ دوستش برایش سهمگین بود. سعی میکرد با آن کنار بیاید و
با خود کلنجار میرفت ؛ اما این توجه نورمن رال به خود جلب نکرده بود. متحرک های داخل
قفس حتی به سایمون نزدیک هم نمیشدند ، درحالی که میتوانستند به راحتی شانه یا گردنش را
گاز بگیرند. این اتفاق برای نورمن عجیب بود تا اینکه یاد حرف کوین افتاد :” بویایی و
شنواییشون خیلی قویه.” با خودش گفت :” سایمون بوی خون میده بوی جنازه میده پس … اونا
فکر میکنن مرده.” شارلوت نگاه نورمن را دنبال کرد و متوجه ماجرا شد. نورمن به سمت
جنازه نگهبان رفت و دستش را تا آرنج به خون اغشته کرد. سپس به شمت قفس رفت و دستش
را به آن نزدیک کرد. متحرک ها به دستش حمله نمیکردند. نزدیک تر رفت و دستش را تا مچ
وارد قفس کرد. نه. هیچ کدام به او حمله ور نشدند. سپس رو به شارلوت چرخید و به او نگاه
کرد.
شارلوت :” همینه… همین کارو باید بکنیم.”
به طرف جنازه رفت. نورمن هم سایمون را کشید. سایمون به خودش آمد و گفت :” هی …
چیکار داری میکنی؟”
نورمن :” باید کاری کنیم بوی اونا رو بدیم… تا فکر کنن ما هم مثل اوناییم… بعدش که مطمئن
شدیم کاری باهامون ندارن آزادشون میکنیم.”
دل و روده نگهبان و متحرک روی زمین را با خود مالیدند. بوی بدی میدادند. هر سه حالت
تهوع داشتند و میخواستند سریع این وضع به اتمام برسه. سپس به قفس ها نزدیک شدند. کار
کرد. متحرک ها به آن ها کاری نداشتند. نورمن گفت :” خوبه… از جلو دونه دونه در ها رو
باز میکنیم … وقتی همه اومدن بیرون من میرم در سوله رو باز میکنم.” سپس با انتهای اسلحه
قفل یک قفس را شکست. متحرک ها بیرون آمدند. از کنار آن ها رد میشدند و به آن ها تنه
میزدند. قلبشان به سرعت میتپید. ثابت مانده بودند تا اینکه نورمن آرام آرام به طرف قفل بعدی
رفت. آن را شکست و صدا باعث شد همه به طرف او بروند. چشمانش را بست و نفس عمیقی
کشید. مشکلی نبود. آن ها نورمن را زنده نمی دیدند. یک به یک قفل ها را شکست. قفل ها
خالی بود و سوله مملو از متحرک. لنگان لنگان جلو رفت و در را باز کرد. پشت در پنهان شد
و منتظر بود همه خارج شوند. تیراندازی شروع شد. به طرف متحرک ها شلیک میکردند. اما
تعداد آن ها به قدری زیاد بود که تیراندازی چند سرباز مانع آن ها نمیشد. شارلوت و سایمون
در انتهای گله فقط صدای ناله و خرخر متحرک ها و گلوله را میشنیدند. اما طرف دیگر
نورمن عالوه بر آن صدای ناله و فریاد سرباز ها را میشنید. باور نمیکرد اما تا حدودی از
شنیدن خورده شدن آن ها خوشحال میشد. شاید بخاطر در بند بودن به مدت چند ساعت بود. ذره
ذره نفوذ اخالق اهریمنی در خود را حس میکرد. متحرک ها همانطور جلو میرفتند و چیزی
جلودارشان نبود. نورمن توانست شارلوت و سایمون را ببیند که نزدیک میشدند. هر سه
خوشحال بودند که نقشه شان موفقیت آمیز بوده تا اینکه که …”همه واحد ها عقب نشینی
کنند….تکرار میکنم همه واحد ها عقب نشینی کنند…” صدای بیسیم و دستور رهبر در آن به
خوشحالی آن ها افزود ؛ اما همین صدا باعث برگشتن چند متحرک شد. چندین متحرک قبل از
خروج از سوله بخاطر صدای بیسیم برگشتند. نورمن که گرم شادی بود متوجه این اتفاق نشد تا
انیکه تیراندازی متوقف شد و …”رهبر شما هم دیدید؟…. دارن برمیگردن داخل …. احتماال
بخاطر صدای بیسیمه..” هر سه به خودشان امدند و دیدند نقشه در حال نابودیست. نورمن
امیدوار بود که دیگر صدایی از بیسیم نیاید که …”دی دیری دی دیری دیدیم…….صدای من
رو از ساختمون مرکزی میشنوید که… شاهد نابودی نقشه کارلوس و رفقاش هستم… و االن هم
شمارو به شنیدن آهنگی زیبا از ِاریک دعوت میکنم…” دیگر امیدی برای آن ها نمانده بود و
شکست را پذیرفتند. شارلوت به دیوار تکیه داد و سایمون هم سرش را روی میله یکی از قفس
ها گذاشت. نورمن خواست خودش را به بیسیم برساند که آن را خاموش کند. در دلش آشوب
بود که آواز شروع شد …”من همونم که میخواستم یروزی.بیام پیشت و بهت بگم…” متحرک
ها به دور بیسیم تجمع کردند. نورمن تالش کرد خودش را برساند که متحرک ها مانع او شدند.
دست از تالش برداشت و تسلیم شد. فهمید که دیگر راهی برای فرار از مرگ وجود ندارد.
عقب رفت و به دیوار تکیه داد. خاطراتش در این 3 روز را مرور کرد و اماده مرگ شد تا
اینکه ….پپپپپپییوووووو…. صدای شلیک آمد. بالفاصله صدای آواز قطع شد….”سرباز
قدیمیت برگشته رهبر..” کارلوس بود. دوباره تیراندازی آغاز شد. صدای شلیک های مکرر
دوباره متحرک ها را به بیرون هدایت کرد. انگار آن 3 نفر جانی تازه گرفتند. باور نمیکردند
که نیروی کمکی از راه برسد. با متحرک ها همراه شدند و از سوله بیرون آمدند. پشت بوته ای
پنهان شدند. شارلوت :” با ساختمون مرکزی 50 متر فاصله داریم… بعید میدونم رهبر تو
چادرش باشه.”
سایمون :” ممکنه رفته باشه پیش جعبه.”
شارلوت :” ممکنه.”
نورمن :” همون جعبه ای که گوشه چادرش بود؟”
شارلوت :” آره… همونه.”
نورمن :” چیز خاصی توشه؟”
سایمون :” آر پی جی و به مقدار الزم مهمات.”
نورمن :” خوبه…به اندازه یه ارتش مهمات دارید…االن هم ما به اسلحه نیاز داریم.”
شارلوت :” باید بریم ساختمون مرکزی.”
_____________________________________
کارلوس :” سرباز قدیمیت برگشته رهبر.”
کوین :” من دارم میرم در رو پشت سرم قفل کن شبیخون نزنن بهت… سعی کن هر چه قدر
میتونی تعداد سربازاشونو کم کنی…”…پیو…پیو…پیو… چند گلوله به دیوار و نمای برج
خورد. هر دو پناه گرفتند. کوین ادامه داد :” ترجیحا خود روانیشو بزن… من میرم ساختمون
مرکزی.”
کارلوس :” نه وایسا….برو تو چادر رهبر و اون جعبه گوشه چادر رو باز کن.”
کوین :” مگه چی توشه؟”
کارلوس :” چیزای خوب…. آر پی جی….مهمات…”
کوین :” حله … البته امیدوارم اول خودش نرفته باشه سروقتش.”
از پله ها پایین رفت و از برج خارج شد.
به سرعت دوید و پشت یک درخت پناه گرفت. یکی از افراد گروه 13 را در حال دویدن به
سمت برج دید و …. خالصش کرد. به یکی تز چادر ها نزدیک شد. نگاهی به داخل آن
انداخت و وارد شد. سعی کرد چیز بدرد بخوری پیدا کند. در حال گشتن بود که یک متحرک
وارد چادر شد و به او حمله کرد. با اسلحه آن را دور نگه داشت. نمیخواست به او شلیک کند ؛
چون صدا متحرک های بیشتری را به آنج میآورد. به عقب هلش داد. خواست با ضربه ای به
سرش کارش را بسازد که متحرکی از بیرون روی چادر و کوین افتاد. تا به اینجای کار چادر
مانعی بین کوین و متحرک بود و به نوعی جانش را نجات داده بود. سعی میکرد چادر را پاره
کند تا به کوین دسترسی داشته باشد. کوین تالش میکرد از جایش بلند شود. اسلحه چند متری او
افتاده بود. متحرک قبلی از جایش بلند شد و به طرف کوین آمد. کوین پای آن را گرفت و
کشید. متحرک روی زمین افتاد. زور میزد که به اسلحه برسد ولی تالشش بی فایده بود.
میدانست پارچه چادر مدت زیادی مقاومت نمیکند. به اطراف نگاه کرد و چاقویی در جیب
متحرک روی زمین دید. متحرک خواست بلند شود که کوین او را گرفت. چاقو را قاپید و هلش
داد. چرخید و چاقو را در سر متحرک فرو کرد. خون از درز ایجاد شده وارد شد. آن را کنار
زد وبلند شد. متحرک دیگر از جایش بلند شد و تا خواست به خودش بیاید چاقو وارد سرش شده
بود. چاقو را در جیبش گذاشت. اسلحه را برداشت و به راهش ادامه داد. از رخت های آویزان
گدشت و سرانجام به چادر رهبر رسید. جعبه را باز کرد و ….
____________________________________________
شارلوت :” احتماال 4 یا 5 تاشون تو ساختمونن.”
نورمن :” ممکنه از پشت پنجره ها هم دنبال ما باشن.”
چند متحرک از کنار آن ها لنگ لنگان رد شدند و به طرف ساختمان رفتند. سایمون با دیدن آن
ها گفت :” میتونی مثل اونا حتی با چند تای دیگه از اونا…”
برررررر…..برررررررر…….برررررر
متحرک ها از ساختمان به رگبار بسته شدند.
نورمن زیر لب خندید و گفت :” صحیح.”
سکوت کردند و بدنبال راه حلی گشتند. شارلوت :” یه کاری میشه کرد…. یه نفر با اسلحه
حواسشونو پرت کنه… بقیه برن تو.”
سایمون :” من انجامش میدم.” سپس اسلحه را از نورمن قاپید.
نورمن :” میتونیم تک …” سایمون وسط حرفش پرید :” گفتم من انجامش میدم… کجای حرفمو
نفهمیدی؟”
نورمن :” آخه…”
سایمون :” آخه نداره… حواسشونو پرت میکنم میرین تو …تمام.”
شارلوت :” باشه… تیراندازی کن بعد بدو سمت برج… هم از اینور مراقب باش هم اونور
کارلوس اشتباهی نزنتت…. نمیری.”
سایمون :” رواله نگران نباش.”
سایمون دوید و پشت درختی پنهان شد. سپس فریاد زد و شروع به تیراندازی کرد. شیشه پنجره
ها را میشکاند و امیدوار بود نقشه کارساز باشد و خصوصا نمیرد. سپس نورمن و شارلوت
وارد ساختمان شدند و هر کدام پشت ستونی پنهان شدند. سر و صدایی از یکی از اتاق ها به
گوش رسید. نورمن به شارلوت اشاره کرد که سر جایش بماند. سپس آرام آرام به اتاق نزدیک
شد. فردی در اتاق بدنبال چیزی میگشت. نورمن به داخل نگاهی انداخت و وضعیت را بررسی
کرد. در چند قدمی او اسلحه ای روی میز بود. به سرعت حرکت کرد و اسلحه را برداشت.
مرد تا به خودش بیاید اسلحه را مقابل خود دید. نورمن سر او را نشانه گرفت و گفت ” دستاتو
ببر باال و برو عقب.” مرد چشک غره ای رفت. یکی از دست هایش را باال برد و با دیگری
بدنبال چاقویی روی صندلی پشت سرش گشت. نورمن :” گفتم هر دو…” ناگهان مرد با چاقو
به سمت او حمله ور شد. نورمن جا خالی داد و با اسلحه به مرد ضربه زد. مرد از پشت به
دیوار خورد . پس از چند لحظه حواسش را جمع کرد و آماده حمله بعدی شد.
نورمن اخم کرد و گفت :” کاری نکن که…” بار دیگر مرد حمله کرد. نورمن اینبار قسر در
رفت و مرد را به بیرون هل داد. مرد روی زمین افتاد و تا خواست از جایش بلند شود.
شارلوت با پا ضربه ای سهمگین به سر او زد و بیهوشش کرد. سپس به نورمن نگاه کرد و
گفت :” زورت به یه آشپز هم نمیرسه؟”
نورمن آرام جلو رفت و چاقوی مرد را برداشت و گفت:” با کشتن آدم ها میونه خوبی ندارم.”
شارلوت :” برای همین متحرک ها رو ول کردی مردمو تیکه تیکه کنن؟”
نورمن :” اون فرق داشت… من مستقیم اونارو…” ببببببببوووووممممممم … ناگهان زمین
لرزید. به یکدیگر نگاه کردند و شارلوت گفت :” جعبه رو باز کرده.”
ببببببببببببببووووووووووممممممممم…. دوباره زمین به لرزه در امد.
به طرف پله ها رفتند و ارام آرام از آن باال رفتند. سینه خیز پنهان شده بودند و انجا را تماشا
میکردند. طبقه دوم سالن بسیار بزرگی با 4 ستون داشت. پنجره بزرگ وسط شکسته شده بود
و رهبر با آر پی جی از آن شلیک میکرد. رهبر خودش را برای شلیک بعدی اماده کرد و گفت
:” دیگه کارشون تمومه… با اینکه تلفات زیادی دادیم ولی تجربه شد به هیچ آدمی اعتماد
نکنیم.” یک نگهبان مرد با هیکلی بزرگ و یک نگهبان زن هم انجا بودند و حواسشان به
اطراف بود. قبل از شلیک نورمن سر او را نشانه گرفت تا کار را تمام کند که سرباز زن
متوجه شد و به سمت آن ها تیراندازی کرد. رهبر جابجا شد و شلیک نورمن دستش را زخمی
کرد. آر پی جی از دستش زمین افتاد. رهبر از درد فریاد زد و گفت :” بکشیدشون.” شروع به
تیراندازی کردند. نورمن و شارلوت پایین آمدند. نورمن اسلحه را به شارلوت داد و گفت :”
سرگرمشون کن تا من کار رهبرو تموم کنم.”
شارلوت نیش خندی زد و گفت :” مثل اون آشپزه؟”
نورمن :” ها ها ها آره خیلی خنده دار بود.”
چاقو را در آورد و به طرف راه پله دیگر رفت.
____________________________________________
رهبر :” این ساختمون 3 تا راه پله داره…. یکیتون بره یه راه پله رو مسدود کنه بعد بره
مراقب اون یکی باشه .”
مرد با صدای کلفت گفت :” من انجامش میدم.”
شارلوت کمی باال امد و شروع به تیراندازی کرد. رهبر به مرد گفت :” بجنب برو.” چهره
شارلوت را دید و سپس فرمان شلیک سر داد. شارلوت دوباره پنهان شد. بازوی سرباز زن را
زخمی کرد ولی نتوانست او را از تیراندازی باز دارد. رهبر خندید و با دست به سربازش
اشاره کرد که آماده باشد. سپس بلند گفت :” شارلوت… میبینم که با تمام قدرت داری با رهبرت
میجنگی… با کسی که تو رو نجات داد.”
شارلوت :” تو رهبر من نیستی.”
رهبر :” آره… راست میگی…. االن دیگه رهبرت نیستم… چون من دوست ندارم رهبر آدمایی
باشم که به راحتی اجازه میدن دوستاشون … همرزماشون و از همه مهمتر خانواده شون
بمیرن.”
شارلوت بلند به نشانه تمسخر خندید و گفت :” فعال که این منم دارم برای نجات خانواده ام
میجنگم و تویی که همه افرادتو به کشتن دادی.”
رهبر :” خانواده؟…. کسایی که چند ساعته باهاشون آشنا شدی شدن خانواده ات؟… به خاطر
کارلوس به من خیانت کردی… بعد میگی داری برای خانواده ات میجنگی؟…. اشتباه نکن اون
تویی که به خانواده ات خیانت کردی و باعث شدی همشون بمیرن… آره خب … منم اشتباهاتی
کردم…. مثال به شما ها اعتماد کردم و شما رو نجات دادم…. االنم دارم تاوان اون تصمیماتو
میدم… همونطوری که به کارلوس گفتم اگر نجات پیدا کرد برنگرده … ولی برگشت و االنم
تاوانشو داده.”
شارلوت اخم کرد و گفت :” کارلوس؟”
رهبر :” آره کارلوس… االن زیر خرابه ها برج مرده…یا دارخ نفس های اخرشو میکشه.”
شارلوت با شنیدن این جمله خشکش زد. انگار آب سردی روی او ریختند. برای چند ثانیه سیلی
از غم و عصبانیت حال او را دگرگون کرد. گوشش سوت میکشید و فکرش کار نمیکرد تا
اینکه رهبر گفت :” البته… من خیلی خوشحالم …. خائن هایی مثل شما باید بمیرن.”
این حرف جرقه ای بود بر کوهی از باروت به نام شارلوت. این کوه منفجر شد. شارلوت فریاد
زد و از پله ها باال امد :” میکشمت عوضی.” شروع به تیراندازی کرد. فریاد میزد و جلو
میامد. خون جلوی چشمانش را گرفته بود. فقط خواهان مرگ رهبر بود. رهبر پشت ستونی پناه
گرفت ؛ اما سربازش خوش شانس نبود و گلوله ای بر کتفش بوسه زد. روی زمین افتاد و
تالش میکرد اسلحه را پیدا کند. اسلحه کنار پای رهبر افتاد. شارلوت سر سرباز را خدف
گرفت و خون روی زمین را چند برابر کرد. رهبر به سرعت اسلحه را برداشت و ….
____________________________________
نورمن به طرف یکی از راه پله ها رفت. آرام آرام و خیلی محتاط از آن باال رفت. صدای
کشیده شدن چیزی روی زمین شنید. پشت دیوار پنهان شد. مرد عظیم الجثه کمد فلزی بزرگی
را روی زمین هل میداد. نورمن منتظر ماند تا مرد نزدیک شود. مرد کمد را تا جلوی پله ها
آورد و خواست از طرف دیگر آن را هل دهد تا راه پله را مسدود کند. کمی کمد را هل داد و
جلوی نورمن قرار گرفت. نورمن با پا به شکم او ضربه زد و چاقو را در کتفش فرو کرد.
مرد از شدت درد فریاد زد و با دست دیگرش نورمن را به داخل پرت کرد. نورمن به ستون
برخورد کرد و کتفش در رفت. فریاد زد و کتفش را گرفت. مرد چاقو را از کتفش در آورد و
به سمت نورمن حمله ور شد. نورمن جا خالی داد و مرد محکم به ستون برخورد کرد. نورمن
با دیدن او از تعجب چشمانش گرد شد. انگار مرد هیچ دردی را احساس نکرده بود. با زبانش
لبش را لیس زد و لبخندی شیطانی زد. سپس با صدای کلفتش گفت :” میدونی بچه … قراره
بمیری… خودم تا آخرین قطره خونو از بدنت میکشم بیرون.” برای چند ثانیه هر دو به هم نگاه
کردند. نورمن وضعیت را در ذهنش بررسی میکرد و با خود میگفت :” زورش که از من
بیشتره… هیکلشم گنده تره… چاقو هم داره…. وحشی هم هست … خب مثال من میتونم….”
ناگهان مرد به او حمله کرد و چاقو را در هوا تکان میداد. نورمن سعی کرد جاخالی بدهد ؛ اما
اینبار پهلویش زخمی شد. خواست از کنار غول بگریزد که گیر افتاد. مرد با بازویش او را به
چهارچوب چسباند و چاقو را با دست دیگرش جلوی چهره مبهوتش گرفت. قلب نورمن به
سرعت میتپید. مرد لبخندی زد و گفت :” خب… خودت بگو از کجات شروع کنم؟…. میتونم
یادگاری خوبی برای رهبر ببرم…اممممم… خب بذار ببینم میشه..”….تاخخ….. ناگهان چوبی
روی سر او خرد شد ؛ اما انگار چیز زیادی حس نکرد. چرخید و پشت سرش کوین را دید.
کوین حیرت زده گفت :” عجب گاومیشی هستی پسر…”
نورمن از حواس پرتی او استفاده کرد و چاقو را از دستش قاپید. مرد تا به خودش بیاید چاقو
را در سینه اش دید. چشمانش قرمز شد و سعی میکرد خود را نگه دارد. چند لحظه بعد دیگر
اعضای بدنش را حس نکرد و زانو زد. چشمانش را بست و روی زمین افتاد. نورمن نفس
عمیقی کشید و از کوین تشکر کرد. خم شد تا چاقو را بردارد و کوین گفت :” خب این گنده
بک هم مرد.. بریم سراغ غذای اصلی.”
نورمن :” بیشتر این غذای اصلی بود اون میتونه دسر باشه.”
کوین به جنازه نگاه کرد و گفت :” این مگه نباید اسلحه داشته باشه؟”
نورمن :” داشت میومد من چیزی دستش ندیدم.”
کوین به کمد نزدیک شد و درش را باز کرد. لبخند زد و گفت :” خوبه.”
______________________________________________
شارلوت همچنان به سمت ستون تیراندازی میکرد. به هیچ چیزی جز کشتن رهبر فکر نمیکرد
؛ اما آن طرف رهبر هوشیار بود. میدانست گلوله های اسلحه شارلوت باالخره تمام میشود.
شارلوت که متوجه هیچ چیزی نبود ماشه را میکشید. تا جایی که سکوت او را به خودش آورد.
بله. گلوله هایش ته کشیده بود. نقشه رهبر جواب داد. رهبر خودش را نشان داد و اسلحه را به
سمت شارلوت گرفت. خندید و گفت :” میخواستی چیکار کنی؟.. منو بکشی؟… من؟…با خودت
چی فکر کردی؟”
شارلوت دندان هایش را روی هم میفشرد و با خشم به رهبر نگاه میکرد.
رهبر :” خوبه که جوابی نداری… خودش یه نکته مثبته…. امممممم….. میتونم یه لطفی بهت
بکنم…. همین االن بکشمت که دیگه مرگ دوستاتو نبینی…. ولی خب…… اینجوری حال
نمیده… یعنی حداقل من لذت نمیبرم…… منطقا من به عنوان کسی که پیروز شده باید یه نیمچه
لذتی ببرم دیگه…. درست نمیگم؟….. خب پس… اول باید…” فففففیشششششش….. ناگهان
رهبر احساس کرد نمیتواند نفس بکشد. آرام سرش را پایین آورد و شمشیری را در سینه اش
دید. سپس به شارلوت نگاه کرد و اسلحه از دستش افتاد. خون سرفه کرد و روی زمین زانو
زد. کوین شمشیر را از بدنش بیرون کشید و گفت :” دیگه سخنرانی بسه….عوضی.” بدن بی
جانش روی دریای از خون افتاد. برای یک لحظه کوین حس عجیبی را تجربه کرد. انگار
جانی دوباره گرفت. به یکباره انرژی اش به بیشترین مقدار ممکن رسید. سپس هر سه از
پنجره شکسته به برج ویران شده خیره شدند. نورمن بغض کرده بود. شارلوت خودش را بزور
نگه داشته بود که اشک نریزد. هر لحظه خاطراتش با کارلوس و سایمون را مرور میکرد.
کوین برگشت و به جنازه رهبر نگاه کرد. سپس گفت :” بنظرتون بذاریم تبدیل شه یا سرشم
بترکونیم؟”
این سوال در آن شرایط برای شارلوت و نورمن عجیب بود. شارلوت اخم کرد و رو به کوین
گفت :” دوستامون مردن بعد تو به فکر اون آشغالی؟”
کوین خودش را جمع و جور کرد و گفت :” خب…روحشون شاد ولی … خودشون تصمیم
گرفتن طرف رهبر باشن… خب به سمت ما شلیک میکردن… ما هم حداقل برای دفاع از
خودمون باید یکاری میکردیم دیگه… چاره ای نداشتیم.”
شارلوت بیشتر اخم کرد. هر لحظه چهره اش بیشتر در هم میرفت. سپس گفت :” کارلوس و
سایمون… چجوری طرف رهبر بودن؟…. میشه بپرسم چی داری میگی؟”
چشمان کوین از تعجب گرد شد. کوین گفت :” کارلوس و کوین؟…. مگه اونا مردن؟”
نورمن :” مگه نمیبینی برج خراب شده؟”
کوین :” چه ربطی داره؟… قبل از اینکه اون روانی برجو نابود کنه اونا از اونجا اومدن
بیرون.”
نورمن و شارلوت خشکشان زد. شارلوت من من کنان گفت :” چ…چ…چی؟”
کوین :” من دیدم آر پی جی تو جعبه اش نیست سریع رفتم کارلوس و سایمون رو خبر کردم
… اونا هم خارج شدن رفتن پیش یه وانت تو شمال اینجا.”
نورمن در حالی بین شادی و عصبانیت و همین طور درد کتف و پهلویش گفت :” خب میمردی
زودتر بگی؟”
کوین خندید و گفت :” فکر کردم میدونین… وگرنه میگفتم.”
شارلوت به سرعت به طرف پله ها دوید. کوین با صدای بند گفت :” آروم تر…. بعدا هم وقت
هست اونارو ببینی.”
نورمن پهلوی زخمی اش را گرفت و آرام آرام به طرف پله ها رفت. کوین متوجه کتف و
زخمش شد و سریع به سمت او رفت . دستش را دور گردن خود انداخت و گفت :” رفیق میبینم
که … بدجوری له و لورده شدی.”
نورمن لبخندی زد و گفت :” کجای کاری… تازه اول ماجراست … ببین تو سه روزی که بیدار
شدم چه بال هایی سرم نیومده…. با یه غول نجنگیده بودم که اونم به لطف رهبر انجام شد.”
ناگهان کوین از حرکت ایستاد و اخم کرد.
نورمن :” چی شد؟”
کوین :” االن یعنی اینا میخوان بیان خونه من؟”
نورمن خندید و گفت :” خسیس نباش مرد.”
سپس از پله ها پایین رفتند و به طرف وانت حرکت کردند.
_______________________________________
کوین و نورمن آرام آرام حرکت کردند و به وانت رسیدند. شارلوت ، کارلوس و سایمون کنار
وانت ایستاده بودند و به آن ها نگاه میکردند. نورمن به وانت تکیه داد و کوین گفت :” خب…
آقا یه مشکلی هست… خونه من هیچ غذایی وجود نداره… یعنی بخوایم بریم اونجا باید غذا پیدا
کنیم.”
کارلوس :” اینجا کلی غذا هست میتونیم ببریم با خودمون.”
شارلوت :” اونجا به اندازه همه جا هست؟”
کوین پس از چند لحظه تفکر گفت :” خب … جا هست ولی نه به اندازه اینجا.”
سایمون اخم کرد و گفت :” منظورت چیه؟”
کوین چرخید و دستانش را باز کرد و گفت :” اینجا یه مساحت بزرگ … با ساختمون ….
حصار و نزدیک پارک جنگلیه… منطقا نمیشه اینجارو با خونه من مقایسه کرد.”
شارلوت چند قدم جلو آمد و گفت :” ما نمیتونیم اینجا بمونیم …. خاطراتی که اینجا داریم جالب
نیست.”
نورمن :” ببینید… خونه کوین تو شهره و با غذایی که اینجا هست و چیزایی که تو خونه های
اطرافش بشه پیدا کرد شاید بتونیم یه هفته یا نهایتا دو هفته دووم بیاریم… اینجا زمین هم برای
کشاورزی داره… فقط کافیه چادرا و خرابه های برج و اینا رو جمع کنیم… اون متحرک ها
رو هم پاکسازی کنیم.”
کوین با تکان دادن سر تایید کرد و گفت :” در ضمن میشه با اون وسایلی که از خونه ها جمع
کردید ساختمون مرکزی رو از نوع بسازیم… وسایلو میریزیم تو و تزئین میکنیم.”
کارلوس هم تایید کرد و گفت :” آره… دقیقا..” ناگهان اخم کرد و به کوین نگاه کرد و گفت :”
وسایل؟… کدوم وسایل؟”
کوین :” اون خونه ها.. که توشون جنازه بود… جنازه های بدون سر… تخلیه شده بود…اون
مگه کار شما نبود؟”
چشمان شارلوت گرد شد و گفت :” جنازه؟…. بی سر؟… شوخیت گرفته؟ … چی داری
میگی؟”
سایمون :” یعنی… یه گروه دیگه هم هست؟… که خونه ها رو تخلیه میکنن؟ …. و اونا رو پر
از جنازه میکنن؟”
کوین و نورمن به همدیگر نگاه کردند.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پارسا فقیه عبدالهی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

4 نظرات

  1. Avatar
    شهاب جوان بخت می گوید:
    28 اردیبهشت 1402

    به شدت دوست داشتم به بقیه هم توصیه میکنم
    فوق العاده بود
    کاملا تو همون فضای داستان قرار گرفتم

    پاسخ
  2. Avatar
    نیما غلامی می گوید:
    23 اسفند 1401

    عالی👌👌👌

    پاسخ
  3. Avatar
    محسن کمالوند می گوید:
    30 تیر 1401

    فوق العاده بود
    تصویر سازی جذاب
    مسیر داستان عالی
    واقعا خفن بود منتظر قسمت ۲ هستیم

    پاسخ
    • Avatar
      پارسا فقیه عبدالهی می گوید:
      31 تیر 1401

      سلام دوست عزیز
      ممنون از اینکه وقت گذاشتید

      پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *