رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

قصر من

نویسنده: ابوالفضل میرزاآقایی

از وقتی که به دنیا نیومده بودم، خبر داشتم بالاخره یروزی به دنیا میام. هیچ جایی رو نمیدیدم اما همه چی رو تماشا می کردم، شاید هنوز چشم نداشتم، اما مطمینم گوش داشتم چون این صدا ها رو قبلا هم شنیدم! وقتی به دنیا اومدم از پر و بالم فهمیدم که یه پرندم، درسته من هیچ موقع نوک تراشکاری شده و پر های خوش رنگم رو ندیدم اما حسشون میکنم، انقدر قوی که بدون نگاه می بینمشون! اونی که موقع متولد شدنم دیدمش تنها پرنده ای هست که به محض روپا شدن دیگه ندیدمش بخاطر همین همیشه برای نسبت دادن کلمه مامان به اون شک دارم؛ به هیچ وجه اون چشمایی که موجای دریا اسم منو با تلاطم خودشون همراه میکردن یادم نمیره؛
-(( پرند، پرند، پرند))
على رغم موج همیشگی هیچ وقت باهام حرف نزد. خیلی طول نکشید که پرای خوشگلم قوی تر شدن، انقدر قوی که منو به بالا ها ببرن؛ همیشه از اینکه پر و بال بازکنم اکراه داشتم شایدم می ترسیدم، تا اینکه پروز با خودم زمزمه کردم: – پرند، پرند، پرندبعد از این زمزمه از جام پريدم و پر باز کردم اما سرم محکم به آهنایی که منو دوره کرده بود، با خودم گفتم: لعنت به این طالع نحست پرند، اون از چشم باز کردنت، اینم از زندانی که توش گیر افتادی! ولی فهمیدم من مثل بقیه پرنده ها نیستم، چون من اولین پرنده ای هستم که تو اولین پرواز با سر به سقف می خوره و نقش بر زمین میشه؛ چند روز بعد که سر دردم یکم بهتر شد باز فکر پرواز به سرم زد، با خودم زمزمه کردم
– پرند، پرند، پرند
پریدم و مستقیم حرکت کردم اما صورتم محکم به دیوار خونه خورد و افتادم زمین، به محض افتادن سرم رو بالا آوردم و دیوار خونم رو بررسی کردم، وقتی دیدم دیوار سالمه نفس عمیقی کشیدم، آروم گرفتم و اون گوشه دنج نشستم. یه شب سرد زمستونی که ماه نصفه و نیمه بود، داشتم با خودم در مورد بیرون رفتن از اینجا فکر میکردم که یه دفعه سر و کله به حیون چهار پا پیدا شد شایدم چهار دست کی میدونه!؛ چشاش از طمع گوشت تن من سیاه شده بود، یه کش و قوس خاصی به تنش داد بعد شروع کرد به تیز کردن ناخونای کلش با آسفالت، بی انصاف انگار میخواست بره قربونی کنه، بعد از به صدای وحشتناک که بعید میدونم از دهنش بوده باشه خودش رو به در و دیوار خونم زد، چنگای زمخت و ترسناکش رو به سمتم گرفت اما هرچی تلاش کرد نتونست وارد خونه بشه تا اینکه یه حیوون دو پا اومد و اون یکی حیون رو فراری داد،همون موقع فهمیدم خونه خیلی امنی دارم؛ دیگه روز و شب فقط واسه سیر کردن شکمم از جام تکون میخوردم، بقیه وقتا روی چوب راحت وسط نشیمن میشستم و سینم رو باد میکردم، گاها به یه نقطه زل میزدم و صدای پرنده های اطرافم رو گوش میدادم؛ درسته من هیچ وقت نمیخوندم اما بی شک صدام از همه پرنده ها گوش نوازتر و رساتره
حیوونای دو پایی که به من خدمت می کردن، به سمت خونم میومدن، توچشای درشت اما ریز بین من نگاه می کردن و پشت سر هم فریاد شلیل شلیل سر می دادن، انگار نمی دونن من پرند هستم، شایدم واسه تکریم من از این لفظ به خصوص استفاده می کردن؛ اواخر اما شلیل، شلیل گفتنشون تموم شد، شایدم ازيجایی به بعد من دیگه الفاظ تکراریشون رو نشنیدم؛ اون موقع بود که تصمیم مهمی گرفتم
-پرند، پرند، پرند
بعد از فریاد این زمزمه آوازی دل فریب شکل گرفت، شروع به تقلا کردم، به سمت بالا، راست، چپ حتی پایین هجوم بردم اما باران پر و بال و درد بدن تنها دستاوردی بود که داشتم از اون روز فهمیدم من یه قصر امن دارم، حتی همیشه ایستاده میخوابم که مواظب قصر عزیزم باشم.

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ابوالفضل میرزاآقایی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *