رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

کندوی خون

نویسنده: ابوالفضل میرزاآقایی

بوی پوست سوخته حیوانی دو پا یا شاید چهار پا جاوید را از مسیرش منحرف کرد و به سمت خود کشید.

لاشه گربه ای که هیچ آگهی ترحیمی نخواهد داشت زیر آفتاب بود و زنبوران به تن گربه هجوم آورده بودند!

این صحنه در چشمان جاوید که موهای سیاهی داشت تلو تلو می خورد و صدایی درونش مونولوگی را منظم تکرار می کرد:

-لاشه ای که حتی مورچه ها هم سراغش نرفتن چرا باید غذای زنبورا بشه!

آقا جمشید و جهان خان که زودتر از جاوید به قصابی رسیده بودند، در مقابل جاوید شروع به صحبت کردند:

-آقا جمشید وضعیت رو می بینی، تا بچه بودیم از کله صبح با خروسا بیدار می شدیم و می رفتیم نونوایی و بعدها هم که بزرگ شدیم مشغول خرید خونه ای بودیم که چند تا بچه قد و نیم قد توش خواب بود، الان هم که پیر شدیم خودمون واسه خرید خونه میاییم.

-آره جهان جون، هیچی دیگه مثل گذشته نیست، صبح توی نونوایی یه مشت پیر مرد تو صف وایستاده بودیم، قدیما یه پیرمرد تو صف نبود الان یه جوون!!!

باد به خیال خود پوست از تن زمین می کند اما با همین خیال نظافت زمین را انجام می داد؛ شدت باد و تندی حرف های آقا جمشید و جهان خان بر چشم و گوش جاوید تاثیری نداشتند و جاوید آمدن دو زنبور را که از سوراخ بالای در وارد قصابی شدند دید.

-چی بدم پسر، امروز یه سر دست بهت میدم که کیف کنی.

-من، م….ن، گوشت نمی خوام!

جاوید که به پته پته افتاده بود از مغازه قصابی بیرون پرید و بدون خداحافظی با دو پای خودش و دو پای قرضی دیگر راه خانه را در پیش گرفت!!

جانیار یکی از دوستان جاوید به تیرکی که پوسیده شده بود، یله داده و خیره به دیوار ترک خورده و نریخته مقابل نگاه می‌کرد.

-جانیار حالت خوبه، می تونی کمکم کنی؟!!!

جانیار ته سیگارش که بوی سیگار نمی داد را به فیلتر هایی که کوچه را سنگ فرش کرده بودند اضافه کرد و سرش را با خنده به بالا آورد و نگاهی به من انداخت.

-جانیار زنبورا اگه خون بخورن چی میشه؟!

-هههه! معلومه دیگه، یه کندوی استخونی با عسلایی که بوی خون میدن و موم هایی از جنس گوشت بهمون میدن…!!!

جانیار بعد از گفتن این جمله شروع به خنده کرد، جاوید منتظر پایان خنده او نشد و همزمان که سرش را به طرفین تکان می داد راه خانه را ادامه داد.

-جاوید پس گوشت چی شد؟ باز یچی بهت گفتم یادت رفت؟ !! شد یبار چیزی بهت بگم یادت بمونه!!!

-گوشت، گوش….ت، خوب نیست مامان، من دیگه نه گوشت می خورم نه واسه خریدش میرم.

-دیوونه شدی، وایستا دارم باهات حرف می زنما…اصلاً خود دانی جواب باباتو خودت میدی!

جاوید با دستان مرتعش در اتاق را بست و دوقفله کرد و پنجره اتاق را هم چفت زد، پرده را هم کشید.

آخرین و یا اولین سرچ جاوید این بود.

« محصول زنبوران گوشت خوار چه می شود »

 

نویسنده: ابوالفضل میرزاآقایی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

1 نظر

  1. Avatar
    نیلوفر ناروند می گوید:
    17 مرداد 1401

    داستان جالبی بود، موفق باشید

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *