رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

داستان زندگی رز

نویسنده: تارا حسن پور

روزی روزگاری، دختری بود به نام رز که دوازده سالش بود.
او در یتیم خانه زندگی می کرد.
او در کودکی کنار پدر و مادرش بود ولی یک شب به سفر رفتند و وقتی در راه بودند تصادف کردند و رز از ماشین به بیرون پرت شد و وقتی چشمانش را باز کرد خود را در بیمارستان دید و دید چند پلیس و دکتری بالای سرش با هم صحبت می کردند.
آنها وقتی دیدند رز چشمانش را باز کرد به او سلام کردند و از او پرسیدند:« آیا تو پدر و مادر داری؟.»
رز گفت:«بله دارم»
پلیس ها گفتند:«آنها الان کجا هستند؟.»
رز گفت:«من نمیدانم»
و بعد ماجرا را برایشان گفت.
پلیس ها گفتند:«آدرس خانه یا شماره تماس پدر یا مادرت را بلدی؟.»
رز گفت:«خیر، من هنوز سه سالم است و چیزی بلد نیستم.»
بعد پلیس ها با هم صحبت کردند. آنها گفتند:«ما مجبوریم این کودک را به یتیم خانه ببریم.»
در همان لحظه رز از هوش رفت و وقتی دوباره چشمانش را باز کرد دید خانمی به همراه چند کودک به او نگاه میکنند.
آن خانم گفت:«سلام، اسم من خاله سارا است اسم تو چیست؟.»
رز گفت:« اسم من رز است. اینجا کجاست؟.»
خاله سارا گفت:« اینجا یتیم خانه است و یتیم خانه جایی است که کسانی که خانواده ندارند در این جا زندگی می کنند.
رز گفت:« من که پدر و مادر دارم پس چرا اینجا هستم؟.»
خاله سارا گفت:« شاید پدر و مادرت هنوز زنده باشند پس تا وقتی آنها تو را پیدا کنند تو پیش من میمانی.
رز ناراحت بود که کنار پدر و مادرش نیست ولی قبول کرد که آنجا بماند.
حالا دیگر دوازده سالش شده ولی باز هم منتظر مانده است.
کنار خاله سارا خیلی به او خوش می‌گذشت.
با او حرف میزد، پارک می رفت، گاهی هم برای تولد سینما می رفتند.
رز به بازیگری علاقه زیادی داشت برای همین یک روز وقتی رز مشغول بازی بود خاله سارا به اتاقش رفت و به رز گفت:« رز جان آماده شو.»
رز با تعجب پرسید:« چرا؟ مگر جایی قرار است برویم؟.»
خاله سارا گفت:«بله قرار است تست بدهی برای بازیگری چون من اسم تو را نوشته بودم و آنها امروز به من گفتند که تو را ببرم که تست بدهی.»
روز از خوشحالی میخواد پرواز کند.
فوراً لباسش را پوشید و با خاله سارا رفت.
وقتی از او تست گرفتن همه چیز را عالی انجام داد برای همین قبول شد.
رز خیلی خوشحال بود.
به او گفتند که از هفته بعد بیا و در فیلمی بازی کن.
رز قبول کرد و رفت.
او خیلی خوشحال بود که بالاخره به آرزویش رسید.
آن روز رسید.
رز با هیجان به آنجا رفت.
آماده شده بود و جلوی دوربین رفت که ناگهان کسی صدایش زد روز رفت که ببیند کیست.
وقتی او را دید چشمانش برق زد و اشک از چشمانش سرازیر شد.
او مادر رز بود بود.
مادرش با خوشحالی او را در آغوش گرفت که ناگهان پدر رز رسید و وقتی رز او را دید فورا او را در آغوش گرفت کرد و نشست و به آنها گفت:« شما چرا اینجا هستید؟.»
مادر رز گفت:«ما بعد از تصادف وقتی چشمانمان را باز کردیم چند نفر را دیدیم.
آنها بازیگر بودند و ما یک هفته کنارشان بودیم و وقتی خواستیم برگردیم آنها به ما پیشنهاد کار در کنار شان را دادند. ما هم قبول کردیم و تا الان نُه سال می شود که در اینجا کار می کنیم.
رز دیگر خوشحال بود چون هم بازیگر شد و هم دیگر در کنار خانواده اش بود.
رز گاهی به خاله سارا هم سر میزد چون دلش برایش تنگ میشد
او دیگر با خوشی زندگی می کرد.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: تارا حسن پور
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *