رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

دختر تخم مرغ فروش

نویسنده: فاطمه سادات موسوی

دختری در یک روستا زندگی میکرد .او وضع مالی خوبی نداشت او فقط یک مرغ داشت که با پول تخم مرغ ها ی مرغ زندگی
خود را میگذراند روزی دختر که تخم مرغ هایش به فروش نرفت بود ناراحت در فکر فرو رفت او در این فکر بود که روزی
بتواند یک عالم کار و تالش کند و بتواند با پول آن ها یک خانه ی بزرگ با غذاهای رنگارنگ و لباس های زیبا در کمدی
داشته باشد . در همین فکر بود که زنی آمد و از دخترک خواست تا کل تخم مرغ ها را به او بدهد . دخترک که تا به حال اتفاقی
به این خوبی برایش نیفتاده بود پس فرست را از دست نداد و کل تخم مرغ ها را به او داد زن از دختر ، تخم مرغ ها را گرفت و
از او خواست که فردا دوباره دخترک همین جا بیاید و دوباره کل تخم مرغ ها را از او بخرد . فردای آن روز دخترک رفت و
به مرغش سر زد اما آن روز از قضا مرغش تخمی نگذاشت بود دختر هم که فرصتی به این خوبی را از دست داده بود می
خواست مرغش را پر پر کند ولی او مرغش را پرپر نکرد و تصمیم درست را گرفت تا برود به جایی که دیروز قرار گذاشته بود ، تا به زن بگوید که
چه اتفاقی افتاده است . دخترک رفت به آنجا زن آمد اما وقتی تخم مرغی در دست دخترک ندید از او سوال کرد که تخم مرغ
هایت کجا هستند ؟ دخترک ماجرا را برای زن تعریف کرد . زن گفت:> اشکالی ندارد . و گفت:> اگر میشود چند دقیقه اینجا
باش . زن رفت .ساعت نزدیک نه شب بود دخترک منتظر بود که زن بیاید زن آمد و گردنبندی به دختر داد و به او گفت بیا
این گردنبند را بگیر این گردنبد بیست دو و مهره داد هر اتفاق بدی افتاد یک مهره از او کم کن . و هر اتفاق خوبی برایت افتاد
، یک مهره از آن مهره های که از گردنبند به خاطر اتفاق بدی که برایت افتاد دوباره بزار توی گردنبند و بعد از سه سال بیا همین جا
گردنبند را بده به من .اگر بیست و دو مهره ی گردنبند بود به تو پاداش بسیار خوبی می دهم ولی اگر بیست و دو مهره ی
گردنبند نبود پاداشی در کار نیست .و تو باید به من غول بدهی که دروغی در کار نباشد . دختر هم قول داد به زن تا دروغی در
کار نباشد . سه سال گذشت دختر که حرف زن رو هنوز یادش بود رفت و به زن گردنبند را داد زن مهره های گردنبند رو
شمارد و دقیق مهره های گردنبند بیست دو تا بود . زن گفت : حالا اوضاع زندگی ات را بعد از دادن گردنبند بگو . دختر
گفت بعد از آن بسیار زیاد کار کردم که همیشه گردنبند بیست ودو مهره داشته باشد و شما به من پاداشی دهید توانستم با پول
هایی که از راه کار وتالش به دست آوردم یک خانه ،چند لباس زیبا ،و یک خروس ، یک مرغ و یک غاز بخرم و دیگر هم
محتاج نان شب هم نبودم و تازه توانستم به توان خودم به فقران هم کمک کنم . زن به دختر گفت : الان پاداش تو یک زندگی
خوب است بهترین پاداش.دختر در فکر فرو رفت و در دل خود گفت: راست می گوید من روزی آرزوی همچین زندگی را
داشتم ، و الان به آرزوی خود رسیده ام . دختر به آن زن گفت :بله درست است پاداشی بهتر از این پاداش نیست . دختر
از مهر محبت زن تشکر کرد و همیشه دختر به خوبی زندگی کرد ❤

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: فاطمه سادات موسوی
تصویر وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    محیا یارندی می گوید:
    26 مرداد 1401

    غلط نگارشی زیاد داشت.یکم هم برخلاف انتظار بود. در کل به سلیقه ی من نخورد.

    پاسخ
  2. Avatar
    جاوید می گوید:
    20 مرداد 1401

    سلام دوست عزیز اول ازهرچیز خسته نباشید میگم بهتون، خیلی مشتاقم شیوه صحیح داستان رو بخونم چون اصلا هیچ چیزی درک نکردم ازش، اول خیلی شروع خوبی داشتید اما در آخر تو ذوق من خواننده زدین

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *