رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

راهرو ارواح

نویسنده: پارسا مهرابی فرد

من زياد به داستان هايي که افراد درباره اجنه و روح و… تعريف مي کنن اعتقاد ندارم اما اگه راستشو بخوايد خودم يکبار با اونا مواجه شدم!

داستان مربوط به حدود یک سال پيشه وقتي 16 سالم بودم توي يک آپارتمان 5 طبقه زندگي مي کرديم که طبقه هم کف پارکينگ نداشت اما انتهاش يک راهروي تو در تو و تاريک بود که هشت تا انباري مربوط به واحدها اونجا قرار داشت. و لامپش هم معمولا سوخته بود. هرچند وقت يکبار از پول شارژ ساختمون يه لامپ واسه راهروي انباري ها مي خريدن اما لامپ دو سه روز بيشتر دووم نمي آورد و سياه ميشد و مي سوخت و ساکنين تقريبا عادت کرده بودند که هر وقت خواستند برن انباري از چراغ قوه گوشيشون استفاده کنن!

ظاهرا آپارتمان ما جزو اولين مجتمع هايي بود که توي اين شهرک ساخته شده بود خيلي قديمي نبود اما نسبت به بقيه ساختمونا قديمي تر بود.

يکي از انباري ها شيشه اش شکسته بود و توش پر وسايل درب و داغون و چوب و پلاستيک پاره بود و يه قفل بزرگ هم بهش زده بودند و سالي يه بار هم درش رو باز نمي کردن. بين بچه هاي کوچيک محله اين انباري خيلي معروف بود و بهش ميگفتند خونه آقا بده و بچه هاش!! چند بار از بچه کوچيک هاي توي کوچه شنيده بودم که درباره اين آقا بده براي هم داستان تعريف مي کنن و از صداي خنده خودش و بچه هاش واسه هم خيلي جدي حرف مي زنن. نکته عجيبش اين بود که هر بچه کوچيکي حتي اگه مال اين مجتمع هم نبود حداقل يکي دوتا داستان از آقا بده و بچه هاش بلد بود!

انباري واحد ما که آخرين واحد ساختمون بوديم و طبقه پنجم مي نشستيم انتهاي راهرو دقيقا روبروي همون انباري بود.
من معمولا شب ها تا 3 و 4 صبح بيدارم . يکي از اين شبا به سرم زد برم يکي دوتا از کتاب هاي قديميمو از انباري بيارم و بخونم از پله ها پايين رفتم و به قسمت راهروي تاريک انباري رسيدم کليد چراغ رو زدم اما طبق معمول روشن نشد اولش مي ترسيدم که وارد راهرو بشم اون سکوت شب و صداي ملايم باد بيرون و از همه مهمتر يه راهروي تنگ و تاريک يه مقدار آدمو ترسو مي کنه! اما هرطور بود خودمو راضي کردم و آروم و قدم به قدم جلو رفتم و مواظب بودم که پام به جايي گير نکنه وقتي به انباري خودمون رسيدم قفلش رو باز کردم و چراغ داخلش رو سريع روشن کردم که احساس کردم پشت سرم يه صداي کلفت خيلي آروم گفت :ساکت!
دلم ريخت فکر مي کردم خيالاتي شدم اما قلبم داشت از جا در مي اومد حرفايي که بچه ها راجع به آقا بده و بچه هاش زده بودن از جلو چشمم رد شد. جرات نداشتم به شيشه انباري خودمون نگاه کنم که مبادا عکس انباري پشتي رو توش ببينم! سريع کتابم رو برداشتم و خودم رو قانع کردم که اشتباه شنيدم . چراغو خاموش کردم و درو قفل کردم و خيلي سريع شروع به رفتن کردم و صداي پاي خودمو توي تاريکي مي شنيدم که احساس کردم اين صدا مربوط به دو جفت پا هست و يکي داره دنبال من مياد. ترسيدم و کتاب از دستم افتاد و وقتي خم شدم که برش دارم اون صداي خنده کريه رو شنيدم که مو به تن آدم سيخ مي کرد. صدا مثله خنده گربه بود که داشت پشت سر من مي خنديد و ته سالن صداي گريه سه چهارتا نوزاد مي اومد که جيغ مي زدن و گريه مي کردن . الان که بهش فکر مي کنم خون توي رگ هام وايميسته. با تمام سرعت از پله ها بالا رفتم و ديگه هيچ وقت جرات نکردم به اون انباري برگردم. آيا چيزي که بچه هاي محله درباره آقا بده و بچه هاش مي گفتن واقعيت داشت؟ چند بار خواستم برم توي کوچه و از بچه کوچيک ها بپرسم که بچه هاي آقا بده نوزادن يا نه؟ اما هيچ وقت جرات نکردم. من ترجيح ميدم فکر کنم که خيالاتي شدم. البته شايد اين وهم من بوده و به خاطر اينکه زياد بهش فکر کرده بودم واسم پيش اومده. نمي دونم.
الان ما يه سالي ميشه که از اون محله رفتيم واسه همين به خودم جرات دادم اين داستان رو بنويسم…

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: پارسا مهرابی فرد
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *