رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

جفت شیش

نویسنده: معین بهرامی هیدجی

خدابیامرز ایلان ماسک راست می گفت که هوش مصنوعی خطرناک تر از صلاح هسته ایه.
حالا خود دانید ولی من آن قرمه‌ سبزی های بد طعم عمه را به این وضعیت ترجیح می دهم.
مردم شهر من در همه چیز جوگیر بوده اند و اگر خداوند متعال بخواهد در همه چیز جوگیر خواهند ماند به جز یک چیز : هوش مصنوعی.
ولی حالا که هوش مصنوعی همه جا رو در بر گرفته و داره انسان ها رو زندانی میکنه  هیدج هم ممکنه پر از هوش مصنوعی بشه.
حالا خود دانید ولی من در این شرایط فقط به وصیت نامه فکر می کنم.
_ آخه واسه کی می خوای وصیت نامه بنویسی؟
_ واسه هوش مصنوعی ای ها.
نوشتم : تمام پول خود را به هوش مصنوعی شماره ١4٨…
_چی رو به وصیت می زاری؟
_ پول هام رو!
… می بخشم.
_ کدوم پول؟
و…
_ اینم هست. یه ذره پول قرض داری بدی بهم توی بهشت تسویه کنم.
_ برو بابا. تو هم که همیشه ی خدا دنبال بهونه می گردی ای وامونده خودکارو فیشار بدی رو برگه.
مم رضا هیچوقت فازش با من جور نیست.
مثلا الان دم مرگ باباکرم می رقصه و فردا توی عروسی و خوش خوشان ما جنگ جنگ
می زنه.
_من حالا می نویسم اگر خدا بخواد امروز فردا یارانه رو می ریزن. همونو میدم بهشون. از سرشون هم زیاده.
مم رضا زمزمه کرد :منو سر لج ننداز میرم زن می گیرم. چی گفتی؟
ما هیدجی ها توی همه چی یه دهه و 5_6 سال عقبیم. مثلاً الان آیفون ١٣ داریم و اون موقع نوکیا داشتیم.
_ حالا به منوچ زنگ بزن بگو بیاد ای دم آخری جیگر بزنیم.
*****
گفتم : عاشق شدم.
منوچ گفت : عاشق کی؟
گفتم : مه لقا
مم رضا گفت : ای دم آخری هم دردسر داری!
منوچ گفت : مه لقا کیه؟
گفتم : هوش مصنوعی شماره ٢١٩. مگه نمیدونستی که ثبت احوال برای ربات ها هم اسم گذاشته؟
مم رضا گفت : این همه اسم آخرش مه لقا؟
منوچ گفت : ابی سرت به سنگ خورده؟ ای روبات های نامرد به هیشکی رحم ندارن.
گفتم : رحم دارن. اولاً ربات هایی که می فرستن برا هیدج ربات های خرابن دوماً….
مم رضا خالِ رو گونه اش رو خاروند و گفت : اگه خرابن واسه چی عاشقش شدی؟
باخودم زمزمه کردم : عجب غلطی کردم.
‌_ حالا بگو بینم بقیه ش چی شد؟
_منوچ تو رو خدا ول کن.
مم رضا گفت : راس میگه. ولش کن منوچ! جیگرو دریاب!
*****
_جلال تو کماس.
جیگر توی دهنم خمیر شد.
_ چی می گی عمو؟
_ راست می گه دیه. جلال تو کماس.
منوچ هنوز باور نکرده بود که جلال تو کماس. منم بودم باور نمی کردم.
عموت بیاد جلوی صمیمی ترین دوستات بگه داداشت تو کماس. واقعا سخته.
مم رضا گفت : خدا نعلت کنه ای روبات های… استغفر الله.
عمو گفت : چه ربطی داره؟یارو ربات تیکه تیکه شده یه تیکه اش خورده تو سر جلال. الان تو کمایه.
جلال. پسر خوبی بود. شلوغ می کرد. خیلی هم شلوغ می کرد.
ولی بچه ی باحالی بود. از مم رضا خوشش می آمد.
می گفت : منوچ باحال نیست. مم رضا خوبه.
عمو چنگیز صورتش رو خاروند. ته ریش گذاشته بود.
جلال از ته ریش خوشش می آمد. از لعنت گفتن محمدرضا هم خوشش می اومد.
عمو جورابش رو کشید پایین. پاش هم خاروند و بلند شد.
گفت : همین دروبر هام. شمام همین جا بمونین. امنه. شهر الان پر روباته.
منوچ پا شد و سوار ون شد و شروع کرد به گریه کردن.
مم رضا هم رفت کنار برکه آب و شروع کرد به ناسزا گفتن.
منم که بیکار بودم کاغذ و خودکارم رو درآوردم و شروع کردم به نوشتن. درباره ی جلال نوشتم. درباره ی پسر 5 ساله ی باحالی که امروز فردا می مرد.
******
خبر زندانی شدن همه اومده بود جز من، منوچ، مم رضا و پیام.
منوچ هم 4 ساعت هم بود که گم شده بود.
_ حالا چی کار کنیم.
_ نمی دونم.
_ تو هم که هیچی نمی دونی.
گفتم : تو رو خدا ول کن مم رضا!
_ یعنی چی ول کنم؟ بابا ما تقریباً آخرین انسان هایی هستیم که زندونی نیستن. حالا نه ژاندارم فرانسوی داریم نه پلیس ایرونی.
_ خب مسئول اینم ماییم؟ خدایا! چی می خوای از جونمون؟ بچه که بودیم باید جواب مدیر و معاون رو می دادیم حالا هم جواب آقا مم رضا.
اعصابم خط خطی بود. شده بودم مثل مم رضا. مم رضا هم شده بود عین من.
_ ببین ابی من و تو الان یا باید بمیریم یا باید یه کاری کنیم. منوچ نیست ابی. منوچ گم شده.
_ من نمی دونم. جناب چه ایده ای داری؟
_بریم تو شهر.
_ عقلت رو از دست دادی پسر…؟
مم رضا بلافاصله گفت : بهتر از اینه که تا آخر عمر تو چادر زندگی کنیم.
یه ذره فکر کردم به جلال، منوچ و چنگیز.
_برویم.
*****
جاده صاف بود و دوروبرش بود پر از اتو گالری.
جاده های مردم پر بود از کاکتوس و آدم فاز کابوی ها رو می گرفت.
تو جاده های ما هم همه فاز خریدار می گرفتن.
هوا جهنمی بود.
خیلی گرم بود.
_به نظرت منوچ رو پیدا می کنیم؟
_فاز بد نزن ابی.
‌_میخوام یه فیلمنامه بنویسم.
_چی چی نامه؟
مم رضا مثل مامان بزرگ بابابزرگ ها تا پنجم درس خونده بود.
_داستان فیلم ها میشه فیلم نامه فهمیدی؟
_ اوهوم.
_ سوال منو جواب بده.
_چه سوالی؟
_اینکه منوچ رو پیدا می کنیم یا نه؟
_اگه خدا بخواد آره.
_من نظر تو رو میخوام نه خدا رو.
_راستش نه.
*****
پشت بوته های زمین خاکی بودیم
یه چیزهایی می شنیدم.
صدای منوچ که می گفت : گودا.
و مثل مم رضا ناسزا می گفت.
با مشت و لگد افتاده بود دنبال روبات.
ربات ها هم که خراب بودند.
همه ی نیرو ها ریخته بودن اینجا.
صدایی زمزمه کنان گفت : سلام.
_ تو کی هستی.
_پیامم و اومدم یه پیام بهت برسونم. اوه اوه منوچ نابودشون کرد.
مم رضا گفت : یا ابوالفضل! این چیه تو دستت؟
تفنگی از نوع تفنگ های ربات ها توی دست پیام بود.
_تفنگ ٨٠٠٠. من و چنگیز و یه پسر افغانی تفنگاشونو گرفتیم.
منوچ از بیرون داد زد : منم بودم. همشونو بردیم انداختیم تو زندون افغانستان.
مم رضا گفت : بقیشون چی؟
_توی کشور های دیگه همشون رو با موشک انداختن فضا.
منوچ گفت‌: پیام ای توفنگ داره!
پیام مثل پلنگی که کمین کرده باشد پرید بیرون و شروع کرد به تیر زدن.
بووووم.
روبات ترکید
******
منوچ هر جا باشد به همه خوش می گذرد.
بعضی وقت ها مم رضایی که اعصابش خط خطی میشود را می خنداند.
بعضی وقت ها هم من را اذیت می کند تا هم خودش بخندد هم ما.
ولی حالا که چنجه پخته، چنجه اش طعم گوشت مرغ می داد.
همیشه همه چیز رو گردن میگیره.
مثل حالا که داریم شام رو تو خونه ی اون میخوریم.
‌_ این بی صاحاب برگه رو بزار کنار دیگه.
اعصاب مم رضا خط خطی بود.
عمو چنگیز گفت : جفت شیش آوردیم.
راست می گفت. جفت شیش آوردیم. اونم چه جفت شیشی.

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: معین بهرامی هیدجی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

2 نظرات

  1. Avatar
    امین می گوید:
    29 آذر 1401

    یکی از بهترین داستان ها بود .خیلی خوشم اومد .خیلی طنز بود

    پاسخ
  2. Avatar
    مهدی می گوید:
    27 مرداد 1401

    عالی و فوق العاده زیبا. عالی بود. لذت بردم از این قلم پسر! از لهجه ها و تکه کلام ها خیلی خوب تو داستان بهره بردید. به نظرم باید چاپ بشه

    پاسخ

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *