رویداد آنلاین و رایگان داستان نویسی و رعایت اصول نویسندگی - پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲، ساعت ۲۰

راز فاش کن

نویسنده: ورونا مرادی

سارا و الا با هم دوست بودند هر دوی آن ها دانش آموز بودند و همدیگر را خوب می شناختند . معمولا با هم درس میخوندن ، تفریح میکردن و به پارک می رفتن . در یک روز بهاری الا که دختر باهوش و بوری بود می خواست یک رازی رو به سارا بگه چون سارا هم دختر خوبی بود و راز نگه دار و الا به اون اعتماد داشت . ماجرا را تعریف کرد و از سارا قول گرفت بهش گفت دوست دلبند من قول میدی تا ابد این راز رو در قلبت نگه داری و قول بدی که به هیچ کس این راز را فاش نکنی ؟ به شرافتم قسم قول می دهم . متاسفانه صفت هایی الا درباره سارا به کار برده بود همش دروغ بود و چیزی که او نمی دانست اینه که سارا در اصل دختری بدجنس و حسود است و با الا رفیق شد تا بتونه با کمک او تو درس هاش موفق بشه و از مهربانی اون استفاده کنه و به گروه بد خودش کمک رسانی کنه . اما سارا بعد از دوستی با الا تغییر کرد او را خیلی دوست داشت و چند روز بعد که درکنار گروه خود نشسته بودند و حرف می زدند ناگهان از دهنش پرید و راز الا را فاش کرد . او به دوستان گروهی خود میگفت شوخی کردم بابا همچین چیزی نیست ، الکی گفتم دروغ گفتم ولی اون ها در پاسخ گفتند بس کن سارا تو دهن لق ماهری هستی آفرین بهت که رازش رو گفتی . سارا حال بدی داشت وقتی رسید خانه سه سوت بر روی تخت دراز کشید و آشفته بود حالا چیکار کنم ، اگه الا بفهمه چی من خیلی احمقم ، اون خیلی ناراحت میشه چه گلی به سرم بگیرم . یک هفته بعد الا با عصبانیت جلو ی سارا ظاهر شد . و یک چک بزرگ خوابوند در گوش او . تو خجالت نمی کشی واقعا برات متاسفم من به تو اعتماد کردم ، باهات دوست شدم با هم کارهای مفید انجام می‌دادیم ولی درعوض جنابعالی چی‌ کار کردی از اعتماد من سواستفاده کردی و بهم خیانت کردی . چطور تونستی اینکارو بکنی سارا . اگه میدونستم همچین آدمی هستی و همچین نقشه ای داری هرگز با تو دوست نمی‌شدم. دیگه هرگز باهام حرف نزن دیگه با هم دوست نیستیم و هرگز نخواهیم شد . سارا از الا عذر خواهی کرد و گفت الا وایسا متاسفم درسته همچین نقشه ای داشتم ولی وقتی با تو دوست شدم تغییر کردم قسم میخورم. منو ببخش الا درجواب او شنیدیم ، تو حتی به شرافتت بی اعتنایی کردی و بدقول هستی . یک ماه گذشت سارا برای حرف زدن با الا درب خانه را می کوبید . ولی او خانه نیست به همراه خانواده ش در انگلستان مستقر هستند و او از این قضیه هیچ نمی داند . همین است که می گویند گر تو دانی چرا سر نهان با تو نگویم طوطی صفتی طاقت اسرار نداری .

 

* این داستان بدون هیچ ویرایش و تغییری و کاملا مطابق متن ارسال شده توسط نویسنده می باشد.

نویسنده: ورونا مرادی
وضعیت حق نشر:

وضعیت حق نشر:

حق نشر این نوشته برای داستان نویس نوجوان و نویسنده آن محفوظ است.

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *